۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

خواستگارِ من!

یکبار هم برایم خواستگار آمده بود، فکر کنم پنج ماهی قبل از آمدنِ همسرم
خب، می شود گفت اولین خواستگارِ رسمی بود که پا به خانه مان می گذاشت، قبل از آن هم خیلی ها بودند اما همه شان پسرانِ دوستُ آشنا و فامیل که همیشه ی خدا به سرُ کله ی هم می زدیمُ اصلن قبولِ آنکه بخواهم فکر کنم باهاشان ازدواج می کنم تویِ کَتِ من نمی رفت که نمی رفت، به قولِ معروف من با آن ها ندار بودم، اصلن به چشمِ پسر نگاهشان نمی کردم یک دوست بودند فقط. بعدش هم دو روز دیگر ازدواج می کردیم هیچ خاطره ی غیر مشترکی نداشتیم که بخواهیم تعریفش کنیم از بس تویِ تمام لحظه های حساسُ غیرِ حساسِ زندگیِ هم حضورِ فعالی داشتیم! برایِ همین با همه ی زورُ اجباری که والدینِ گرامی می کردند که حالا زشت است دختر بگذار بیایند بعد می گوییم نه راضی نشدم که نشدم و همانِ دمِ تلفن جوابِ رد می دادیم.
یکبار حتا دو تا از این فامیلِ محترم زنگ زدند که می خواهیم بیایم خانه تان برایِ شام، گفتیم باشد، چه می دانستیم جفتشان با هم گلُ شیرینی به دست می گیرند می آیند برایِ خواستگاریِ یک هویی! حالا تصور کنید هیچ کدام روحشان از تصمیمِ آن یکی هم با خبر نبود و ما از آن ها بدتر. جنجالی شد که بیا و ببین که شما ما را مسخره کرده اید! یکی نبود به خودشان بگوید که ما این وسط چه کاره ایم؟ مگر ما خبر داشتیم؟
گذاشتندُ رفتند، با قهر، که صد البته هنوز هم پایِ قهرشان ایستاده اند. مادرِ محترمِ  یکی شان قبل از رفتن به من گفت " از خداتم باشه که دخترِ جیغ جیغویی مثِ تورو می خواستم برایِ پسرم بگیرم! "
بگذریم، داشتم می گفتم
این خواستگار اسمش مجید بود، برایِ خودش کلی برو و بیایی داشت، کافی بود لب تر کند تا دخترها خودشان را برایش بکشند!
تحصیل کرده، پولدار، یک خانه تویِ تهران یک خانه آن طرف/ منظور از آن طرف، خارج از کشور است. در کل ایده آلِ مناسبی بود
خانواده اش همان خارج بودند، از آنجا پا شدند آمدند عروسِ آینده را ببینند، نشستیم، حرف زدیم، صحبت کردیم، همه چی برایِ یک ازدواجِ شیرین آماده بود
قرار بود آخرِ یک هفته ای قرار مدارها را بگذاریم که اسمِ پدرم برایِ مکه درامد و برنامه ها به هم خورد. توافق کردیم بعد از سفرشان روزِ عقد را تعیین کنیم
تویِ فرودگاه بغلش کردم و گفتم بابا برایم دعا کن هر چه به صلاح است پیش آید، گفت به رویِ چشم دخترم و رفت
چند روزی به آمدنِ پدر مانده بود که آقایِ دامادِ آینده زنگ زد که می آیم دنبالت برویم بیرون خرید،
حاضرُ آماده منتظر بودم، قند تویِ دلم آب می شد که رسید از راه، مامان گفت بگذار بیایم پایین سلامُ علیک کنم و آمد و خب چند دقیقه ای طول کشید
پسره اصلن به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده شود، همانجا نشسته بود و اخمهایش هم تویِ هم بود.
وقتی که راه افتاد گفت مرا معطل کرده ای اینجا - حالا پنج دقیقه ای هم نشده بود - از الان گفته باشم از منتظر ماندن خوشم نمی آید
سکوت کردم، چیزی نگفتم، چند دقیقه ای که گذشت حساسیتم را بهانه کردم و گفتم الان است که عود کند ُ قرصهایم خانه است باید برگردیم. نگران شد گفت می برمت بیمارستان، داروخانه، چه احتیاج داری و من گفتم یادم نمی آید اسمهاشان را برگردیم و برگشتیم
تا شب چند باری زنگ زد و حالم را پرسیدُ هر بار گفتم خوبم اما نبودم
فکرم به شدت مشغول بود. هر کار کردم نتوانستم دیگر قبولش کنم. همان حرکتش برایِ من خیلی مهم بود، اینکه وقتی مادرم که بزرگتر از اوست به پیشوازش آمد همانطور نشست تویِ ماشینش انگار که شاهزاده است، می توانست پیاده شود و هرچند که ناراحت است لبخند بزند به رویش اما دریغ کرد
همین کافی بود که بگویم نه
هرچه هم گفتند که چرا و به چه دلیل حرفی نزدم، به فرض هم که می زدم، حتمن کلی دلیل می آورد که هیچ کدام نمی توانست برایِ من توجیحِ خوبی باشد
بعد از کلی پا پِی شدن رفتند، هنوز یک ماه هم نشده بود که برایمان کارتِ عروسی اش را فرستاد و یک پیغام که دختر که قحط نبود!
قحط بودن یا نبودنِ دختر به کنار، از تصمیمی که گرفتم مطمئن تر شدم آن لحظه!

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

دستی پرده ها رُ سوزوند

بارها اینُ گفتم که آدما تویِ زندگیِ من خیلی پر رنگن/رنگ ینی نقششونِ، بودنشونِ، آدمها فقط برایِ من کسایی نیستن که میانُ می رن، واسه اونا اومدنِ، رفتنِ اما تا اعماقِ تنِ من جایِ پاهاشون می مونه
شاید برایِ همینه که خیلی به عسکایِ پرتره علاقه دارم. دیدنِ قیافه هایِ مختلفِ مردم تویِ حالتای متفاوت از هم یا حتی شبیه هم اما به شکلِ دیگه ای برام جالبه
توی همین گذشتن ها، رفتن ها و اومدن ها دوستایِ خوبی هم پیدا کردم. تویِ سفر، اینترنت، خیابون، کلاس، آموزشگاه، دانشگاه و و و
چند وقتِ پیش خونه ی یکی از این دوستام بودم. می شه گفت دوست دیگه؟ وقتی تویِ قلبم جا داره می شه دوست دیگه؟! بعد از سه سال در ارتباط بودن رفته بودم برایِ بارِ دوم ببینمش
برایِ پسرش - گفته بودم عاشقِ پسر بچه هام؟ - یه کادو خریده بودم. سراغش رو گرفتمُ گفت تو اتاقِ و صداش کرد. نیمِش روبه رویِ من بود و نیمِ دیگه ش پشتِ درِ اتاق. بهم نگاه می کرد و من به روش لبخند زدم. نمی دونم چرا احساس کردم چشماش غمناکه - شاید هم خجالتی - اما نه غمناک بود
تا آخرِ بودنِ اونجا باهام عیاق شد، اون غمگین بود، اینُ حس می کنم - و الان با پسر بچه هایِ هم سالِ اون که تو آموزشگاه هستن و نگاهشون اگر شادی نداشته باشه/ که داره / غمناک نیست متفاوت بود -
خواستم بگم، بگم که بچه ت ناراحتِ، تورو خدا جلوش هرچیُ نگید، اون هنوز بچه ست، اما نگفتم که نباید می گفتم که خوش آیند نیست. خوش آیندِ هیچ پدر مادری نیست.
من مادر نیستم اما اگه کسی برگرده بهم بگه بچه ت انگار افسرده ست / هر چند که باشه/ بهم بر می خوره
نشسته بودیمُ حرف می زدیم، اونم کنارِ ما بود. صحبت از دوستی شد که به اجبار نبود، به رویِ پسرش نگاه کردم، بُغ کرده بود و ساکت تویِ مبل فرو رفته بود. صحبتِ ما تموم شد اما اون همونطور مونده بود، بلند شدم برم که یه هو گریه کرد. گفت دلش اون آدمِ به اجبار نبوده رُ می خواد، دلم آتیش گرفت، سوخت. گریه مُ نگه داشتم که نشینم پا به پاش اشک بریزم. بوسیدمشُ گفتم ناراحت نباش، اون اگه بفهمه ناراحت می شه ها، ایشالله میاد، دعا کن که بیاد.
هنوز اما نیمه ش رو به رویِ منِ و نیمه دیگه ش پشتِ در و با نگاهِ غم ناکش بهم زُل زده
بچه ها روحشون لطیفِ، اشتباهِ اگه بخوایم انقده زود واردِ دنیایِ آدم بزرگا کنیم. بچه ها جسمشون جا کم داره برایِ این همه غصه، برایِ دیدنِ غم و حرف راجع بهش
اینطور نگاهم نکن، چرا انقدر غم داری تو بچه؟؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

دورِ دورم

من چند روزی ست که حالم خوب نیست/می گویند افسردگی؟! شاید
بیشتر غمگینم
فرو رفته م در خودم/تنها
ساعتها می بینی یک جایی نشسته ام و به فکر فرو رفته م، اینکه می گویم ساعتها یعنی ساعتها ها، مثلن چند روز پیش از ساعت نه صبح تا ساعت چهارِ بعدازظهر که زنگِ درِ خانه به مناسبتِ آمدنِ همسر جان فشرده شد! و من واقعن باورم نمی شد که این همه مدت یک جایی فقط نشسته ام و به هیچ فکر کرده ام و خیره شده م
یک دم بغض دارم/اشک
مثلن تلوزیون صحنه ی شکار شدنِ یک گوزن توسط ببر را نشان می دهد و من های های گریه می کنم که اگر کسی نداند فکر می کند خدایی نکرده کسی از اقوام عمرش را داده به شما
هرچه هم درون خودم سرک می کشم که ببینم چه چیزی باعث این خرابیِ حال شده چیزی دستگیرم نمی شود
می گویند هوایِ پاییز است اما من قبول ندارم/ آخر اصولن یزد با مقوله ای به نام پاییز برخوردی نداشته است که حالا فازش من را بگیرد
کلافه شده م
کم کم به فکر این هستم که پول بدهم بروم پیشِ کسی گریه کنم فقط
اما این هم به درد نمی خورد/آخر چه طور باید حالت را برایِ کسی توصیف کنی که او هم متوجه شود؟
از طرفی دلم درک شدن می خواهد که عمرن کسی درکم کند
می خواهم شاد باشم، یک دلیلی برایِ شاد بودن پیدا کنم اما خب هرچه می گردم چیزی نیست
یعنی با این حالم، همه چیز رنگ پریده به نظرم می رسد
من می خواهم خوب باشم/یک دلِ سیر قهقه بزنم بی دلیل شبیه دیوانه ها
،
اصلن دلم می خواهد یک تخته م کم باشد که هر رفتارِ غیر متمدنانه ای که انجام دادم همه بگویند شیرین عقل است اشکال ندارد
من دلم می خواهد هر کاری که بد است را انجام دهم به هیچ جایم هم حساب نکنم که کی چی می خواهد بگوید
هر چه هم گفت یک قهقه بزنم یک فحش تپل هم بارش کنم و باز هم به هیچ جایم نباشد که باید متمدنانه رفتار کنم، خانمانه
من فقط دلم می خواهد کفشهایم را دراورم وسط این خیابان گاندی راه بروم
دلم می خواهد یک جوی تمیز پیدا کنم پاچه هایم را بالا بزنم هی شالاپ شالاپ پاهایم را درونش تکان دهم
می خواهم با دوستم نیلوفر از این سر انقلاب تا آن سرش را متر کنم و جرزِ دیوار را بهش نشان دهم و بی خودی بخندم

می خواهم فراموش کنم که باید ترم بعد با بدبختی شهریه دانشگاه را پرداخت کنیم
فراموش کنم که از وقتی ازدواج کرده ام یک مسافرت درست حسابی نرفته ایم
فراموش کنم که خیلی وقت است شمال را ندیده ام که دلم برایِ دریایش لک زده است
فراموش کنم که دلم حتا برای هوایِ آلوده تهران هم تنگ شده است
فراموش کنم که خیلی از دوستهایی را که فکر می کردم دوست هستن به خاطر همین مسافت گم کرده ام
می خواهم فراموش کنم که فراموش شده ام و فراموش کرده ام

می خواهم بخندم/بهانه ی زیادی نمی خواهد اما....

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

نهار چی درست کنم؟

یکی از دغدغه هامم تو زندگی اینه که " امروز نهار چی درست کنم"!!
ینی همیشه وقت نهار که می شه من استرس می گیرم! این لحظه ست که آرزو می کنم ای کاش یه چوب جادویی داشتم بعدش فکر می کردم که فلان غذا رو می خوام عجی مجی لا ترجی حاضر و آماده بود
بعد می بینم صرفن مسئله فقط نهار درست کردن نیست، مسئله چی درست کردنه!
حتا اگه این چوب رُ هم داشته باشم بازم تویِ اون غذا گیر می کنم
از بس از صبح پی انجام دادنِ کارایِ خودم هستم و توش غرق می شم یه هو سرم رُ میارم بالا می بینم عه، ساعت شد سه و نیمُ تا وقتِ نهار ما که چهارُ نیمه فقط یه ساعت مونده
بعد تازه می شینم فکر می کنم نهار چی درست کنم؟ بعد می بینم جواب گیر نمیارم زنگ می زنم به امیر می گم چی برات درست کنم اونم می گه هرچی دوس داری! بعد اصرار پشتِ اصرار که حالا تو بگو چی درست کنم اونم میگه مثلن فسنجون بعد من می گم نه فسنجون نه - اخه تو یه ساعت فسنجون کجا جا میوفته؟ - بعد اونم دیگه نمی گه چی درست کن می گه هرچی دوست داری
بعد دوباره از نو من می شینم فکر می کنم که چی درست کنم؟ این وسط به دو سه نفر دیگه م زنگ می زنم نظرشون رُ می پرسم که باز یا بابِ میلم نیست یا تو فرصتِ زمانی که دارم نمی شه درست کرد!
بعد یه هو سرمُ بلند می کنم می بینم عه، ساعت شد یه ربع به چهار
بعد دیگه واقعن هُل برم می داره، سریع می پرم دمِ یخچالُ فریزر ببینم چی هست اصن چی داریم و چی می تونم بپزم
بعد از بس این کار هر روزُ هر روزُ هر روز تکرار شده من انگاری خیلی توش خبره شدم، ینی یه هو می بینی تو چهلُ پنج دقیقه مثلن یه زرشک پلو با مرغی درست کردم که بیا و ببین باورت نمی شه بعدش هی می گم ینی این رُ من درست کردم؟؟
بعضی وقتام هست که حتا اون چهلُ پنج دقیقه هم وقت ندارم، از بس نشستم فکر کردم زمانم رسیده به نیم ساعت بعد سریع می پرم گوشت چرخ کرده رو در میارم میزارم تو ماهیتابه با پیازُ مخلفاتُ ادویه بعد لوبیا پلو می پزم یا ماکارونی یا یه چی تو همین مایه ها
بعد باز دوباره غذا خوب میشه، باز من می گم من این رُ درست کردم؟
آقا، اما همیشه این دغدغه هستش که غذا چی درست کنم؟ البته اگه به خودم بود اصن غذا نمی خوردم از بس هله هوله دورُ برم هست که خودم رُ سیر کنم اما خب مسئله اینه که من "تنها" نیستم که همیشه خدا انگاری یادم میره این جریان رُ که یکی دیگه هم هست کنارم که بهش یه تعهدی دارم که یکیش اینه که بی چاره وقتی از صبح تا شب کار می کنه حداقل یه غذایِ خوب جلوش بذارم
اما خعیلی سخته غذا درست کردن، خعیلی!

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

بویِ بادمجونِ سوخته میاد

یه روز هم بود ه ش که خیلی کوچیک بودم
یعنی من که الان قدم انقده و وزنم اونقد و رشد کردم چون غذا زیاد خوردم اما روحم بچه س، اون وقتا واقعن کوچیک بودم، شاید شش- هفت سالَم
یادمه رفته بودیم سپید رود، خیلی خوب بود، همه چی سبز بود اصن انگاری الان اونجام، دارم بوی آبشارِ مخلوط شده با دود و نمِ بارونُ حس می کنم
ما یه دو تا خانواده ی 9 نفره بودیم جمعن که همه گی تویِ یک رنویِ خاکستری جمع شده بودیم و رفته بودیم برایِ خودمون گردش
از یک تپه ای بالا رفتیم که یک تکه جا داشت و بساطمون رُ پهن کردیم و نشستیم
اون روز من یه دمپاییِ نو گرفته بودم و هی باهاش راه می رفتمُ پُز می دادم
عمو - عموِ واقعی که نه، دوست بابا - پیک نیک رُ روشن کرده بودُ داشت بادمجون سرخ می کرد که با نون بخوریم / از صدتایِ این کبابا و جوجه هایِ الان بیشتر می چسبید
مامانُ خاله - اونم خاله ی واقعی که نه - بادمجون پوست می کندن، من روبروی پیک نیک واستاده بودم و به جلز ولزِ این بادمجونا نگاه می کردم و هی روغنش بیشتر به هوا می پرید و من عقب می رفتم
هی روغن می پرید و من هیِ عقب می رفتم
انقدر این کار تکرار شد که با یه قدم دیگه دیدم بینِ زمینُ آسمونم، فقط صدای جیغِ مامان رُ شنیدمُ سوزشِ پاهامُ دستمُ تنمُ
افتاده بودم پایین، از یه ارتفاعِ ده متری شاید، اما نه تا اون پایین
یه درختی اومده بود بالا و رویِ چندتا شاخه ی پیچ پیچش یه عالمه خار جمع شده بود که من افتاده بودم رویِ اونا
بابا خم شده بود و دستشُ دراز کرده بود و با صدایِ لرزونش می گفت خوبی بابا؟ دستت رو بده به من، آفرین دخترم، یه کم خودت رو بلند کن، جاییت درد نمی کنه / طفلک خیلی هول کرده بود، بعدش یه هو چند تا دست با هم آویزون شده بود و برا گرفتن من توی هوا و زمین تقلا می کرد
چشمایِ مامان می بارید مثلِ ابرِ بهار و من همونجور که نشسته بودم نگاشون می کردم، صداشون تویِ گوشم می چرخید و می چرخید و من دیگه هیچی نمی شنیدم، یه سکوتِ وحشتناک تویِ مغزم دور می زد
برگشتم پایینُ نگاه کردم، از بین خارا می دیدم که زیر همونجایی که افتادم یه تیکه سنگ بزرگ بود که به جای این خارا، الان باید جام اون پایین می بود
بابا دیگه داد می زد، دستتُ بده به من
نمی دونم چند دقیقه گذشت، بلند نمی شدم از جام، فقط گفتم دمپاییام!
دلم دمپایی هامُ می خواست که وقت افتادن از پاهام درومده بود و لای خارا گیر کرده بود
با هزار تا دوزُ کلکُ گول زدنُ گریه هایِ بلند تر مامان، از جام بلند شدم و دستِ بابا رو گرفتمُ اونم فوری کشیدم بالا
زار زار گریه می کردم، هفت - هشت تا آدم دورم رُ گرفته بودنُ هی دست می زدن بهم که ببینن چیزیم نشده باشه و من فقط گریه می کردم
تو بغلِ بابا بودم، هی موهامو ناز می کردُ پیشونیمُ می بوسید و می گفت چیزی نیست چیزی نیست، ترسیدی بابا؟ گریه نکن چیزی نیست
اما من برایِ خودم گریه نمی کردم، برایِ دمپایی هایِ نوم اشک می ریختم که بین خارا جا مونده بود!
الان یه هو حسِ همون وقتُ پیدا کردم
بویِ بادمجونِ سوخته میادُ دمپایی هایِ گیر کرده بینِ خارا