۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

من! یک مسافر




به هرچیزی که عادت کنی، ترک کردنش خیلی سخته
خب، من اعتراف کردم که سیگاری هستم، و سیگار کشیدن برام حکم ِ تفننی بودن نداشته! وقتی چهار- پنج سال ِ تموم به طور ِ مداوم سیگار کشیده باشی و این اواخر گاهن حتا به روزی دو پاکت هم رسیده باشه، حتا یک دفعه کنار گذاشتنش وحشتناکه!
جای ِ وعده های ِ غذایی، وقت ِ غصه خوردن، خوشحال بودن همیشه این سیگار بوده که جای ِ همه ی ِ اینا رُ گرفته!
من از ژست ِ سیگار کشیدن خوشم نمیومد، یعنی منظورم اینه که مثل ِ خیلی ها نمی گم باحال بود کشیدن! من جدن هر نخی که می کشیدم با علاقه بوده، همچین انگار جونم تازه می شده، دود رُ چنین می کشیدم توی ِ گلوم و فرو می دادم داخل ِ ریه هام انگار دارم یه هوای ِ بهاری و تر و تازه رُ نفس می کشم!
من چنین آدمی بودم، دونه دونه ی نخ هایی که دود کردم هر کدومش با لذت بوده و وقتی خواستم فیلترش ُ خاموش کنم، چنین آهسته و آروم توی ِ جای ِ سیگاری فشار می دادم و روی ِ سطحش می کشیدم، انگاری یه جنس ِ شکننده ست و ممکنه بهش آسیبی برسه!
اینا رُ گفتم که بگم، با همه ی این تفاسیر، من الان هجده ساعته که سیگار ُ گذاشتم کنار و لب بهش نزدم! دوستی گفت یک هو بگذارش کنار و کم کم این کار ُ نکن، چون اگه بخوای اول کم کنی، باعث می شه ارزشش پیشت بیشتر شه!
دیشب به امیر زنگ زدم و گفتم برای ِ من سیگار نگیر، اما وقتی اومده بود خونه دیدم بین ِ خریدهایی که کرده هست!
بهش گفتم من به شما چی گفتم؟
گفت شما تا به حال بارها این رُ گفتید و من حوصله ی بعدش رُ نداشتم که نصفه شبی من ُ مجبور کنی برم برات بخرم! نمی خوای بکشی؟ نکش، اما من این ُ گرفتم که خودم تو زحمت ِ بعدش نیوفتم!
الان، یه بسته سیگار ِ باز نشده، روی ِ میز چشمک می زنه، یه چند باری خواستم برش دارم ُ با روانی آروم شروع به کشیدن کنم اما یاد ِ قولی که دادم افتادم، بعدش خواستم بندازمش دور، بندازم توی ِ کاسه ی توالت فرنگی و سیفون رُ هم بکشم که هیچ اثری ازش نمونه، حتا تا توی ِ دستشویی هم رفتم، اما بعدش پشیمون شدم! به خودم گفتم بگذار جلوی ِ چشمت باشه تا ببینی آیا می تونی مقاومت کنی؟
اما این سخته، واقعن سخته
چیزی گم کردم انگار، هی بلند می شم و توی ِ خونه راه می رم، در ِ یخچال رُ بی دلیل باز و بسته می کنم و کلافه از چیزی که نیست میام و دوباره می شینم اما هی با خودم تکرار می کنم تو می تونی، تو می تونی!

من، شادی ام، یک مسافر!

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

پرش ِ چشم ِ سمت ِ راست از ننوشتن گرفته ام




یک عالمه کلمه تلنبار شده است توی ِ ذهنم که نمی توانم کنار ِ هم بچینمشان و " سَرم " از این همه آشفته گی دارد می ترکد
به نوشتن عادت کرده ام، مثل ِ سیگار
وقتی پاکت ِ سیگارم هم خالی می شود، دست ُ پایم را گم می کنم، گوشه گوشه ی خانه را می گردم بلکه تنها یک نخ ِ دیگر پیدا کنم! و این لحظه ست که می فهمم سیگاری شده ام و تنها برای ِ کمی تفریح نمی کشمش!
الان باید چه بگویم؟ " نوشتنی " شده ام؟ با این تفاوت که پاکت ِ لغاتم در هم بر هم است، پُر است، اما چیدمانشان را گم کرده ام! وقتی انگشتان ِ دستهایم روی ِ کیبورد قرار می گیرد اما این آشفته گی، این در هم بر هم بودن ها مجالی برای ِ تایپ کردن نمی دهد، سر ِ انگشتانم را بلند می کنم و ناخن هایم را کف ِ دستم فرو می کنم سه ثانیه و دوباره می گذارمشان روی ِ کلید ها و اما باز هم افاقه ای نمی کند و من گنگ و گیچ، به صفحه ی سپید ِ نوت پدم  خیره می شوم!
این روزها در خود چیز ِ جدیدی کشف کرده ام! زیر ِ چشم ِ سمت ِ راستم، هِی می پرد وقتی به این حالت می رسم! اوایل فکر می کردم حساسیت است اما وقتی با چند بار قرص خوردن های ِ متفاوت فرقی درش ایجاد نشد، دیدم زمانی که می نویسم و خالی می شم پرش چشمم از کار می افتد!
شاید من اولین بیمار ِ این چنینی باشم! نام ِ بیماری؟ پرش ِ چشم ِ سمت ِ راست از ننوشتن!
خنده ناک است اگر کسی بپرسد چرا چشمت می پرد و بگویم مریضم، پرش ِ چشم ِ سمت ِ راست از ننوشتن گرفته ام! خب، دیگران حتمن به دیوانه گی و خُل وضعی ام پی می برند!
نه اینکه نیستم! بگذار همه ی عالم بدانند!

- بعد از نوشتن ِ این کلمات، چشمم آرام گرفته است!

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

مادری بیدار شده است




این روزها احساسی ته ِ قلب ِ من هوس ِ مادر شدن دارد، یک حس ِ موذی که شبانه روز دست از سر ِ من بر نمی دارد و من به حساب ِ پخته تر شدنم می گذارم، به حساب ِ بزرگ تر شدنم مثلن
این حس، با پانزده ساله گی ام فرق می کند که عاشق ِ بچه ها بودم و برای ِ همه ی نوزادان ِ فامیل حکم نَنو را داشتم
یا هجده ساله گی که هر کودکی را در آغوش می گرفتم در خیالم خودم را مادرش می پنداشتم
یا حتا بیست و یک ساله گی ام، بعد از ازدواج که از تنهایی و غربت و محیط ِ خشک ِ اینجا داشتم دیوانه می شدم و تنها راه ِ خلاصی را در این می دیدم که خودم را به در و دیوار بزنم که امیر راضی شود برای پدر مادر شدن اما راه به جایی نبرد
این احساس چیزی متفاوت تر از تمام ِ حس ِ آن سالهاست
مادر ِ واقعی ِ وجود ِ این دختری که همیشه بچه می ماند بیدار شده است و حالا دست از سر ِ من بر نمی دارد!
این من نیستم آدمی که وقتی از خیابان می گذرد با دیدن ِ کودکی درون ِ کالسکه، آغوش ِ پدرش، دست در دست ِ مادرش، بر می گردد و تا جایی که می تواند رفتنش را نگاه می کند و درون ِ دل - گاهن بلند بلند - قربان صدقه اش می رود!
این من نیستم کسی که ساعت ها پشت ِ ویترین ِ مغازه ی لباس های ِ کوچک، خیره خیره نگاه می کند و با خود می گوید فلان لباسی را می خرم برای ِ بچه ام و بعد به خودش می آید که کدام بچه؟!
این من نیستم کسی که رو به آینه می ایستد و دست روی ِ شکمش می کشد و معلوم نیست در جست و جوی ِ چه می گردد! کمی برجسته گی؟ نشانی از یک کودک؟
این ها من نیستم! هیچکدام!
می شود به تمام ِ آدم هایی که می پرسند چرا بچه دار نمی شوی بگویی آماده گی اش را نداری، نه مالی و نه روحی، و خودت را خلاص کنی اما به خودت چه؟! وقتی تویی که خود ِ تویی دلیلش را می داند اما هنوز هم میل به مادر شدن دارد و سرسختانه این را می خواهد چه باید گفت؟ که لعنتی دست از سرم بردار؟ بر می دارد؟
در جوابت نمی گوید مشکلی که داری هیچ ربطی به این میل ندارد؟!
تا دنیا دنیا دنیاست می توانم خاله شادی ِ تمام ِ بچه ها باشم و دلم از یک خاله گفتنشان، یک بوسه، لبخند و خوشحالی ِ شان قنج رود اما هیچکدام این هوس، این حس را تسکین نمی دهد

یک سن ِ دیگر گذشت... به این " حس " بگویید زودتر پیر شود!

وقتی که جاده تموم نشه




آیا زیباتر از جاده و خط ِ سفید ِ ممتدش وقتی چراغ های ِ ماشین روشنش می کنه و یادآوره مقصدی ِ که می ری، چیزی وجود داره؟

شب بود... و جز ماشین ِ ما و تک و توک اتوموبیل هایی که با سرعت ازمون سبقت می گرفتند و می رفتند، چیزی میون ِ جاده نبود، انگار تا ته ِ دنیا، ما بودیم و سکوت ِ راه ُ یه آسمون ِ پُر از ستاره بالای ِ سرمون که چشمک زنون خیره بودن به جاده
شیشه ی ماشین رُ می کشم پایین و تکیه می دم به در، سرم ُ میارم بیرون و به آسمون خیره می شم
خوابم یا بیدار؟ این آسمون تمامش مال ِ من ِ انگار
باد ِ خنک ِ شبانه گویی من ُ در اغوش کشیده محکم و من احساس ِ سبکی می کنم
دستم ُ می گیرم به سمت ِ ستاره ها، بالا و بالاتر، و با نوک ِ انگشت ِ اشاره م سعی می کنم اونی که از همه درخشان تره رُ لمس کنم، بخراشم، تا بیفته کف ِ دستم اما هرچی من بیشتر تلاش می کنم، کمتر به نتیجه می رسم
انقده به آسمون زُل می زنم که گذر ِ زمان ُ از یاد می برم و مهمون ِ ستاره های ِ دنباله داری می شم که یه لحظه میان و می گذرن و من تا دنیا دنیاست، آرزو می کنم برای ِ تمام ِ داشته ها و نداشته هام
تنها زمانی به خودم میام که یخ کردم، که این باد ِ خنک تمام ِ من ُ از آن ِ خودش کرده و اجبارن از این سرمایی که تازه حسش می کنم، دوباره بر می گردم درون ِ ماشین، جاده، خط ِ ممتد و رفتن و رفتن و رفتن و یه آهی از دل که ای کاش نرسیدن!

کاش، تا دنیا دنیاست، نه جاده تموم شه و نه خدا بمیره*

*دوستی نوشته بود جایی که " - مامان، خدا کِی می میره؟ +وقتی جاده تموم بشه "

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

من پری کوچکی را می شناسم که در اقیانوس مسکن دارد




یکی از آرزوهایی که همیشه داشتم این بود که اگه زمانی مرگ سراغم اومد، وقتی باشه که من لب ِ دریام و توی ِ آب غرق شم!
همیشه این رُ می خواستم، دلیلش هم بر می گرده به خیلی سال ِ پیش
چهار ساله بودم که با خانواده ی یکی از دوستان رفته بودیم پارک، و ما بچه های ِ کوچیک کنار ِ جایی که بابا مامانامون نشسته بودن داشتیم بازی می کردیم
به خاطرم نمیاد که چی شد که سر از کنار ِ حوض دراوردم، خم شدم تا توی ِ آب رُ نگاه کنم که با سر افتادم داخلش
نسبت به سنی که داشتم خیلی ریزه میزه بودم اون زمان و داشتم توی ِ عمق ِ نیم متری غرق می شدم!
اولش یه کم دست و پا زدم، آب داشت می رفت توی ِ گلوم و نفسم بند می اومد
بعد یه هو، انگار همه چی آهسته شد، همه ی صداها قطع شد، مثه یه فیلم ِ صامت شاید، ماهیای ِ قرمز ِ توی ِ حوض دورم حلقه بسته بودن و به بدن ِ کوچیکم بوسه می زدن، آروم آروم و ریز ریز
و اون وسط، یه فرشته بود؟ یه پری ِ دریایی که نه، یه پری کف ِ حوض که با چشمای ِ مهربونش به من نگاه می کرد و روی ِ لبش لبخند بود
و من بی حرکت فقط به اون خیره شده بودم و خیره خیره اینبار نه توی ِ آب، که توی ِ چشمای ِ اون غرق می شدم!
آهسته آهسته به سمتم میومد و من دلم می خواست همیشه کنار ِ اون باشم، با همه ی وجودم اینو می خواستم اما...
یه هو یه دستی از پشت یقه ی لباسم رُ گرفت ُ من ُ کشید بیرون و فیلم به حرکت درومد!
بعد از گذشت ِ سالها، هنوز به وضوح اون لحظه جلوی ِ چشمام ِ و با یادآوریش یه آرامش ِ خیلی خاصی توی ِ دلم احساس می کنم که با هیچ چیزی نمی خوام توی ِ دنیا عوضش کنم!
شاید خیالاتی شده بودم، خیالات ِ کودکانه اما انقدر زنده ست این خاطره که باور نمی کنم این ساخته ی ذهن ِ چهارساله م باشه!
هروقت کنار ِ دریا می رم دلم می خواد برم جلو و جلو و جلوتر، شاید اون پری رُ اینبار اونجا ببینم برای ِ یک بار ِ دیگه و بی ترس از دستی که یقه ی لباسمو بگیره و از آب بیرونم بیاره، کنارش بمونم!
منتظر می مونم که مرگ، یک روزی اونجا به دنبالم بیاد، نه اینکه خودم جلوتر به پیشوازش برم!

مده گر عاقلی بیهوده پندم




بعد از مدت ها زنگ زده بود بهم، شماره ش روی ِ گوشیم افتاده بود و من چون مشغول ِ تایپ کردن ِ یک نامه برای ِ دوستی بودم بعلاوه ی صدای ِ بلند موزیک،  نشنیده بودم
مسیج داد که بیداری؟
جواب دادم آره، زنگ بزن خونه
و محض ِ احتیاط شماره ی خونه رُ هم فرستادم که نخواد بپرسه شماره تون چند بود!!
امیر تلویزیون نگاه می کرد، یعنی در اصل از این کانال به اون کانال می زد تا چیز ِ به درد بخوری برای ِ دیدن پیدا کنه
زنگ که زد رفتم توی ِ اتاق، صداش برام نا آشنا می اومد، انگار به قدر ِ سالها از هم فاصله گرفته بودیم، هم از همدیگه و هم از روزایی که رفیق ِ گرمابه و گلستان بودیم به اصطلاح!
دلش گرفته بود و به احتمال ِ زیاد کسی رُ این وقت ِ شب غیر از من گیر نیاورده بود برای ِ صحبت کردن، البته نمی خوام انقدر سنگدل باشم اما واقعیت همین ِ دیگه!
خیلی ناراحت بود، از مشکلاتی که توی ِ خونه با بابا داشت تا بی کاری و بی حوصله گی و مریضی و و و گفت
دوست داشتم مثل ِ قدیم خیلی مهربانانه و خواهرانه صحبت کنم باهاش اما لحنم بیشتر مثل ِ آدمی می اومد که داره یه مشکل ِ کاری رُ حل می کنه! خشک و رسمی!
نمی دونم خودش هم متوجه شد یا نه، اما وقتی صداش لرزید، یه لحظه ته دلم فشرده شد و خاطرات از نو برام زنده شدن! خواستم مهربون تر باشم و تنها حرفی که شاید می تونست این مهر رو منتقل کنه تعارف کردن برای ِ یه سفر اومدن به اینجا و تغییر ِ آب و هوا بود!
تلفن رُ که قطع کردم، نشستم لبه ی تخت، فندک و سیگارم رُ از کنار ِ پاتختی برداشتم ُ با اولین پُکی که زدم، خاطره ها پشت ِ دودی که از دهانم خارج می شد، جون گرفت!
روزای ِ خوبی رُ با هم دیگه گذرونده بودیم، اما در کنارش، زمان های ِ بدی هم طی شده بود که اونا برام واضح تر می اومدن! نمی دونم خاصیت ِ آدم ها اینطوره یا تنها من هستم که تلخی ِ یه سری اتفاقات به شیرینیش می چربه و از ذهنم پاک نمی شه!
وقتی بهش، به این شخصیت، به این آدم فکر می کردم و می کنم، کسی به ذهنم میاد که اگه خودش توی ِ باتلاق غرق بشه، حاضره بقیه رُ هم پایین بکشه تا سعی بر نجات دادن خودش داشته باشه! و این کار رُ بارها و بارها با من انجام داده
سعی می کنم به حساب ِ سن ِ پایینش بذارم اما نمی تونم خودم رُ قانع کنم بابت ِ رفتاری که داشته!
نمی دونم از کی نسبت به بعضی از آدم ها که چه بسا یک زمانهایی خیلی برام عزیز بودن انقدر سنگدل شدم!
عادلانه هم اگه بخوام قضاوت کنم، خیلی کارهای ِ مهمی هم در حقم کرده تو یه زمان های ِ خاص، اما انقدر کم هستند که به چشمم دیگه نمیان و شاید دیگه اهمیتی ندارن!
توقعی ندارم، زنده گی همین ِ، مطمئنن خیلی ها هستند که ذهنیتی شبیه به این نسبت به من دارند که شاید حق داشته باشن
غمای ِ عالم توی ِ دلم لونه می کنه، و بی اختیار حرف ِ بابا توی ِ گوشم شنیده می شه که یک بار بهم گفت تو غریبه پسندی!
هستم؟ شاید... اما دلم می خواست الان بر می گشتم به عقب و در جوابش می گفتم اگه غریبه پسندم به خاطر ِ اینه که از خودی هایی ضربه خوردم که هرگز توقعش رُ نداشتم، اگه غریبه پسندم برایِ اینکه انتظاری ازشون ندارم و جای ِ زخم های ِ آشنا بسیار دردناک تر از نا آشناست و خوبی هایی از یک غریبه دیدم که صد تا آشنا برام انجام ندادن، و جاهایی دستم رُ گرفتن و از زمین بلند کردن که همین آشناها داشتن از روم رد می شدن!
دلم می خواست توی ِ چشماش نگاه می کردم و می گفتم، به نظر ِ من آدم ها ارزششون به هم خون بودن نیست، به خوب بودن ِ

* بابا، دلم برای ِ آغوشت تنگ شده، برای ِ عطر ِ تنت و برای ِ همه ی اون چیزی که اسم ِ پدر رُ روت گذاشتن

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

...



از عصبانیت و کلافه گی دست به کف ِ سرم می کشم و به عادت ِ قدیمی سعی می کنم موهایم را بین ِ انگشتانم بگیرم و بکشم!
بعد از چند بار تلاش ِ پیاپی، تازه به خاطر می آورم که مویی ندارم!!
 " هوووف " ِ با صدایی از دهانم خارج می شود، و دنبال ِ عادت ِ جدیدی می گردم که با آن خودم را آرام کنم!