۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

اگه گاهی...





بعد از اینکه خوب نشستم ُ گریه کردم، بعد از اینکه چمدونم ُ باز کردم ُ وسایلم ُ سر جاش گذاشتم قبل از اینکه امیر چیزی بگه، بعد از اینکه یه چای شیر برای ِ خودم درست کردم ُ خوردم ُ فرت فرت سیگار کشیدم، بعد از اینکه جلوی ِ آینه کلی به خودم بد و بی راه گفتم ُ سرزنش کردم، بعد از اینکه قرصام ُ خوردم تا به قول ِ مامانم زودی حالم خوب شه با اینا، بعد از اینکه رفتم زیر ِ دوش ِ آب گرم ُ همینطوری ایستادم ُ گذاشتم از نو اشکام قاطی ِ قطره های ِ آب شه،
بعدش می رم توی ِ اتاق خواب، پرده ها رُ می کشم که اتاق خوب تاریک شه، کولر ُ روشن می کنم، دراز می کشم و مثه یه بچه گربه زیر ِ پتو خودمو مچاله می کنم ُ می خوابم...
شاید دنیای ِ بعد از خواب، روشن تر از حالا باشه برام... شاید زودتر از اونی که فکرش ُ کنه حالم خوب شه.... شاید....

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

یه روزی از راه می رسه؟!!



یه روزی از راه می رسه که می شینیم کنار ِ هم
من دست به روی ِ موهای ِ سپیدت می کشم می گم، پیر شدی مرد
تو می خندی می گی نه اینکه خودت جوون موندی؟
من بغض می کنم و می گم زشت شدم؟
تو لب و لوچه ت رُ جمع می کنی به نشونه ی فکر کردن ُ بعد می گی آره، و می خندی
من دست ِ چروکیده م ُ مشت می کنم می زنم به بازوت ُ می گم دروغ نگو، هنوزم اخلاقت مثه اون قدیماست، هیچ عوض نشدی!
تو باز می خندی
من با پر ِ روسری اشکام ُ پاک می کنم می گم کاش بچه داشتیم، الان دورمون شلوغ بود و انقدر تنها نبودیم
تو می گی بچه می خواستیم چی کار؟ الان معلوم نبود هر کدومشون کجا بودن. غصه ی اضافی داشتیم!
من جواب نمی دم، بینیم ُ می کشم بالا
تو سرم ُ می چسبونی به سینه ت ُ پیشونیم ُ ماچ می کنی
من می شنوم که آه می کشی!

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

امان از وقت تنهایی





مامان مهمون داشت و باهام تماس نمی گرفت، دل گیر بودم ازش
زنگ که زد، توپیدم بهش که حالا سر شلوغیته و من ُ فراموش کردی، مهمونات بالاخره می رن و اونوقت ِ که اگه باهام تماس بگیری جوابت رُ نمی دم
بهونه تراشی کرد تا ناراحت نباشم و من موقع جواب دادن بهش صدام می لرزید
گوشی ُ قطع کردیم و بعدش تماسهای ِ هر یه ساعت به یک ساعتش شروع شد!
جفتمون می ترسیم... اون از وقت ِ تنهایی... من از فراموش شدن!

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

پاسخی گو به نگاهی که زبان ِ من و توست



گاهی دل ِ آدم می گیره، گاهی می بینه چه زنده گی ِ تکراری و کسل کننده ای داره، می بینه انگاری هر روزش شده دیروز و دیروزش شده فرداش!
انگاری یکی این فیلمو با شروع شدن ِ روز می زنه از اول پخش شه
می گه بی خیال ِ اضافات، بذا بزنم به جاده، برم، بکنم از بود و نبود! این زنده گی ِ من ِ؟! کی براش اهمیتی داره باشم یا نباشم؟! این خونه بدون ِ منم هر شب چراغش روشنه!
بار و بنه ش رُ جمع می کنه، سوار ِ اولین قطاری م
ی شه که این شهر ِ کوفتی رُ پشت ِ سرش جا می زاره و می ره
خیابونا رُ متر می کنه، کنار ِ دوستاش که عزیزن می خنده، هر روزش رُ متفاوت تر از روز ِ قبل رقم می زنه و به دنبال ِ هیجان می گرده و اتفاقن بهش هم می رسه!
اما شب، وقتی کنار ِ خودش تنها می شه، می بینه توی ِ همه ی اون دقایق هم انگاری گم کرده داره، نا خود آگاه هر لحظه روی ِ گوشیش نگاه می کنه، منتظره، یه مسیج، یه زنگ، یه صدای ِ آشنا
شب موقع خواب، دنبال ِ دستی می گرده که زیر ِ سرش باشه و سینه ای که گوشش رُ بچسبونه بهش و با صدای ِ قلبی که گویی آروم ترین نواست به خواب بره!
بعد می بینه قلبش که توی ِ همه ی روزای تکراری، تکراری تر از همیشه می زده، حالا بی دلیل مثه آدمی که دوییده، گاه و بی گاه تند تند شروع به زدن می کنه و می خواد از قفسه ی سینه ش بزنه بیرون!
دلیلش ُ می خواد ندیده بگیره! بگه هیجان ِ این روزای ِ خوبه، بودن کنار ِ آدمایی که دوستشون داره اما اینطور نیست!
فقط فکر کردن به یه آدم ِ " خاص " هست که این حس رُ بهش می ده!
و بعد شروع می کنه به لحظه شماری، که باز از نو، سوار ِ همون قطاری بشه که از اون شهر ِ مُرده دورش کرده اما اینبار بَرش گردونه!
بر می گرده تا دوباره نقش ِ اول ِ این فیلم ِ تکراری و هر روز پخش شونده! رُ بازی کنه
اما اینبار می دونه، هر جای ِ دنیا هم که باشه، تمام ِ خوشی های ِ دنیا هم که تو مشتش باشه، وقتی " اون " کنارش نباشه دود می شه و می ره هوا
و این خوبه... این که بدونی این احساس هنوز هم وجود داره، این احساس بعد از همه ی ناملایمات و پستی بلندی های چند ساله نقشش پر رنگ تر از همیشه هست و هیچ جاده ی خاکی هم نتونسته گرد و غباری به جا بذاره، دوست داشتنیه !

گاهی وقتا برا اینکه بهش برسی، دور شدن و نقش ِ خودت رُ خط زدن بهترین کاره... هنوزم به این ایمان دارم که بی من هم چراغ ِ این خونه روشنه اما دنیا هر چی هم که زیبا باشه، بی امیر برای ِ من هیچ ِ!

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

سوت زنان رد شوید!




هنوز هم هستن آدم هایی که نه براشون بالا پایین رفتن ِ قیمت ِ دلار مهمه، نه سه برابر شدن ِ خدادتومن ِ پول ِ مرغ ُ برداشتن ِ فیلان ِ یارانه و نبودن ِ سهمیه ی بنزین ُ آزاد شدن ِ بیسار
اونا تو پول می لولند همینجوری ُ غرق ِ ثروتشون هستن - من گفتم کوفتشون شه؟ زیادتر شه الهی و خوش خوشانشون باشه - اما تا اینا باشن، هِی هر روز کسایی که سر ِ بی شام ُ نهار زمین می زارن بیشتر می شه و صداشون توی ِ خوشی ِ این آدما کم تر به گوش می رسه
امشب، من نگاه ِ یه بچه ی ِ پنج شیش ساله رُ دیدم که با حسرت به لقمه ی ِ تو دست ِ یه آدم ِ شکم گنده که نمی خواست از رستوران دل بکنه نگاه نگاه می کرد ُ تا وقتی دور می شد، زاویه ی سرش هم به سمت ِ مرد ِ تغییر می کرد!
و بابایی که دست ِ دخترش ُ محکم گرفته بود و با حرص ُ کشون کشون از محوطه ی خطر! دورش می کرد تا شاید فکری به سرش بزنه و با به زبون آوردنش ذهن ِ دخترش ُ پرت کنه!
و دغدغه ی مرد همون دم چی بود که یه هو لقمه تو گلوش گیر کرد؟ سوییچ ِ ماشینش که از هول ِ جا موندن از غذا افتاده بود توی ِ لیوان ِ نوشابه ش، حالا در ِ ماشین ِ خدادتومنیش رُ باز نمی کرد!

حالا آقا، خانوم، هِی از صف ِ صد متری ِ مرغ صحبت کنیم ُ راه کارهای ِ ویژه مثه مکروه بودن ِ گوشتش ارائه بدیم ُ از صحنه های ِ تی وی حذفش کنیم، صورت مسئله خوب پاک شد، آفرین به همه
بریم سراغ ِ بعدی، با شکمهای ِ گرسنه چه کنیم؟

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

شاید اگه بشه



من همیشه آدم ِ با محبتی بودم و خصلتم عشق ورزیدن و عاشق بودن ِ
اینکه همیشه به تمام ِ آدم ها محبت داشته باشم و دوستشون بدارم مگر اینکه خلافش بهم ثابت بشه
بارها و بارها هم پیش اومده به خاطر ِ وجود ِ این " عشق " بسیار ضربه خوردم و گاهن موجب ِ پیش اومدن ِ سوء تفاهم شدم!
همیشه در وجود ِ من آدمی بوده که هرگز آروم و قرار نداشته و در پی ِ وجود ِ کسی به نام ِ " من " ِ واقعی می گشته و به خاطر ِ پیدا کردنش خیلی از این شاخه به اون شاخه پریده و توی ِ هر سوراخی سرک کشیده تا نشونه ای - هر چند کوچک - پیدا کنه
بارها خواستم اینی که هستم نباشم اما دیدم نمی شه، نمی تونم مخفی کنم یک تکه از وجودم رُ و سرکوبش کنم و بهش بها ندم چون باعث ِ به هم ریختن ِ خودم شده و بیش از اونی که هستم سردر گمم کرده!
حالا اما، حتا فکر کردن به کاری که در شُرف انجام گرفتنه، بهم یه آرامش ِ خاصی داده که با هیچ چیزی نمی خوام عوضش کنم و صد البته وجود ِ یک انسان ِ خیلی ارزشمند کنارم بر این آرامش افزوده و من خیال می کنم می تونم تمام ِ این احساسات ِ قلبیم رُ در جایی که - بهترین جاست - خرج کنم بی ترس از برداشت های ِ گاهن اشتباه و سوء تعابیر ِ دیگران
می تونم بدون ِ ترس عشق بورزم و محبت کنم و در کنارش به آرامشی که دنبالش می گشتم برسم
می تونم انسانیت رُ، خدا رُ - خدای ِ خودم نه چیزی که هست و می گن - و زنده گی ِ واقعی رُ پیدا کنم
شاید، رسالت ِ وجودی ِ همچون " منی " در این کار باشه
امیدوارم و خواهان ِ به دست آوردنش
ای کاش، این، " آبی " باشه بر روی ِ " آتشی " که وجودم رُ می سوزونه!

رسیدی تو به داد ِ من




این شخصیتی که من الان دارم، به خاطر ِ کنار ِ امیر قرار گرفتنه!
امیر، دونسته یا ندونسته کاری کرده که من خیلی مستقل تر باشم بر خلاف ِ زمانی که  خونه ی بابا بودم، البته اون ها تقصیر کار نبودن، پدر و مادریشون باعث می شده که خیلی از زمان ها، بدون ِ اینکه احتیاجی باشه دست ِ من ُ بگیرن و از راه ها ردم کنن و هِی و هِی دلواپس و نگرانم باشن!
کاری که حتا الان هم می کنن و در خیالشون من همون دختر ِ کوچیک ِ بی پروایی هستم که همیشه احتیاج به کمک داشته و بیشتر ِ جر و بحث ِ من باهاشون سر ِ همین موضوعه
روز ِ اولی که ما با هم ازدواج کردیم، اولین حرفی که امیر به من زد این بود که هیچوقت ازش نپرسم که چی بپوشم؟ کجا برم؟ با کی بگردم؟ چه طوری رفتار کنم؟ و و و ، چون من بیست سالمه و به اون سنی رسیدم که تمام ِ این ها رُ خودم تشخیص بدم و نیازی نباشه از کسی بابتشون سوال بپرسم!
و گفت هر چی که توی ِ گذشته ی ما دوتا اتفاق افتاده، مربوط به گذشته ست، تمام ِ این ها رُ، پشت ِ یه دری جا می زاریم و زنده گی رُ از الان و این لحظه شروع می کنیم بدون ِ اینکه به خاطرات ِ بدی که ممکنه اتفاق افتاده باشه نگاه کنیم!
امیر، دونسته یا ندونسته، از من آدمی ساخته که بدون ِ کمک گرفتن از دیگران - گاهن - روی ِ پای ِ خودش بایسته!
مثل ِ دختر بچه ای که سوار ِ دوچرخه شده و خیال می کنه پدرش از پشت دوچرخه رُ گرفته و اون با خیال ِ راحت پا می زنه و وقتی بر می گرده، می بینه از دور داره نگاهش می کنه!
و همیشه ی خدا، من، هر کاری که خواستم انجام بدم، پا به پام اومده. مثلن؟
مثلن اینکه من می گم دلم می خواد نقاشی بکشم و اون تمام ِ وسایل ِ مورد ِ نیازم رُ می گیره، اما هیچوقت بعد از تموم شدن ِ کارم، بهم نگفته به به چه کار ِ خوبی از آب درومده و صد البته هرگز هم نکوبونده توی ِ سرم که این همه گفتی می خوام نقاشی بکشم آخرش این شد؟!
یا اینکه هر " کله خری " که بخوام انجام بدم باهام همراه می شه، چون می گه دلم می خواد اگه هر کاری انجام می دی کنار ِ خودم باشه تا اینکه از ترس ِ فهمیدن ِ من، کاری انجام بدی که بعدش برای ِ خودت بد بشه!
یک جورهایی همیشه در کناره ایستاده، شاید من گاهن خیال کنم که نمی تونم بهش تکیه کنم، اما می دونم که هست و همین بودن به من قوت ِ قلب می ده
شاید یکی از دلایل ِ اینکه من خودم رُ یک زن ِ متاهل تصور نمی کنم، همین رفتارها باشه، که خوب یا بد، این زنده گی ِ مشترک رُ تشکیل داده که ما دو تا بیشتر مثل ِ دو هم خونه، دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر!
ممکنه گاهی وقتا به زوج های ِ جوونی که دوستمون هستن حسودی کنم، اینکه جلوی ِ ما کلی از خودشون به قول معروف " عشق در می کنن " و هی " عزیز ِ دلم " ، " عشقم " ، " فلانی جونم " هم دیگه رُ صدا می کنن - کاری که هیچوقت من و امیر انجامش ندادیم - و نهایتش اینه که من به امیر بگم " امیر جان " و او هم من ُ " خانوم " صدا کنه، اما با همه ی این تفاسیر، زنده گی ِ ما چیزی داره که خیلی برای ِ من خوشاینده! یک جور ارتباط ِ مسالمت آمیز و با کم ترین تنشی توش!
و صد البته که ما هم گاهی اوقات شده که با هم بحثمون بشه، اما هیچوقت نشده که این بحث ادامه پیدا کنه، چون زودی این مسائل رُ که خیلی پیش ِ پا افتاده ست فراموش می کنیم
امیر، کسی ِ که شخصیت ِ من رُ کامل کرده و من همیشه، نه به عنوان ِ همسرش، که به عنوان ِ یه دوست و همراه ازش متشکرم