۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

فقط سکوت می کنم...




گیلدا، کوچکترین بچه ی کلاس است، اگر اشتباه نکنم سه سال و سه ماهه می باشد اما به شدت باهوش است. با تمام ِ کوچکی اش، هر چه که یکبار بگوییم، بلافاصله یاد می گیرد. دیروز، نیم ساعت مانده به آخر کلاس، آمد پیشم و شروع به گریه کرد و میان ِ هق هق گفت که می خواهد برود خانه غذا بخورد. دستش را گرفتم بردم طبقه ی بالا، نشاندمش روی ِ صندلی و گفتم الان به مامان زنگ می زنم، گریه نکن خب. پاهایش که آویزان بود از روی ِ صندلی را، هی تکان می داد و وول می خورد. شماره ای از مادرش نداشتیم، گفتم خرما می خوری؟ گفت نه. گفتم بیسکوئیت، گفت نه. و همینطور تکان می خورد. یکی از والدین که نشسته بود رو به رویمان گفت نکند دستشویی دارد؟ گفتم نمی دانم. پرسیدم خاله جان جیش داری؟ با سر تایید کرد. ماندم که چه کنم؟ هی هم صورتش را بیشتر کج و کوله می کرد که نشانه ی فشار رویش بود. مادری که نشسته بود روبه رویمان، بِر و بِر زُل زده بود به من، خانوم ِ فلانی منشی هم همینطور. مانده م چه کنم؟ گفتم بلند شو ببرمت دستشویی، سریع از جا پرید... توی ِ توالت گفتم بلدی خودت جیش کنی؟ با گریه گفت نه. یک جوراب شلواری تنگ و ضخیم هم پایش بود، به زور درش آوردم، سریع همانجا نشست و جیش کرد! تمام ِ پاچه های شلوارم خیس شد. من همانطور با بُهت نگاهش می کردم. نمی دانستم چه کنم؟ دعوایش کنم که چرا نجس شده ام؟ کارش که تمام شد بلند شد از جایش و یک لبخند با پیروزی تحویلم داد، گفتم بشین همانطور تا بشویمت بچه جان. نشست، آب را رویش گرفتم و بلندش کردم. اینبار من بغضم گرفته بود، همانطور با لب و لوچه ی آویزان به زور جوراب شلواری را پایش کردم، بعد هم بلندش کردم و از در ِ دستشویی گذاشتمش بیرون. مانده بودم که چه کنم؟ تمام ِ تنم خیال می کردم بوی ِ ادرار می دهد. همینطور پاشیده بود به پاهایم، به لباس هایم. دمپایی را هم نجس کرده بود. گریه ام گرفت، نفسم را حبس کردم و شیر ِ آب را باز کردم، شروع کردم دور و اطراف جایی که نشسته بود را شستن، دمپایی را هم همینطور. با شلوارم چه می کردم؟ رو به روی ِ روشویی ایستادم و به قیافه ام که زار و نزار بود در آینه نگاه کردم. اشکم می ریخت روی ِ گونه ام از نمی دانم چه؟ دستهایم را شستم بارها، و بعد به پاچه های شلوارم نگاه کردم. بعد با خودم گفتم حقت است، حق ِ چه آخر؟ اما حقم بود... من که تا به حال یک بار هم توالت را نشسته ام، من که هر بار درون ِ دلم گفته ام بچه که بیاورم، باید هر بار عوضش کنم و عقم گرفته است، حالا اینجا، اینطور، باید اجبارن کون ِ بچه ی مردم را بشویم و پایم خیس از شاشش باشد!به صورتم آب زدم و آمدم همانطور بیرون. نشستم روی ِ صندلی کنار ِ گیلدا... او با پیروزی منتظر ِ آمدن ِ مادرش بود و من با ناراحتی که سعی می کردم پنهانش کنم گویی منتظر ِ آمدن ِ ولی ِ خودم بودم... انگار که خودم را خیس کرده ام در کلاس و حالا با یک حالت ِ شکست طوری و زیر نگاه ِ دیگران نشسته ام تا بیایند دنبالم.
مادرش که آمد، تمام ِ نیرویم را جمع کردم که نزنم زیر ِ گریه و صدایم نلرزد و گفتم اینبار که بچه تان را می آورید آموزشگاه، قبلش ببریدش دستشویی، که اینطور اذیت نشود. با بی خیال گفت، عهه، دستشویی داشت؟ گفتم بله، بردمش من! بدون ِ اینکه تشکر کند گفت حالا کجاست؟ و من فقط توانستم با دست نشانش دهم که کجا نشسته است. بعد هم، بچه را بغل کرد و برد. و من؟ همانجا ایستادم، و هر چه آقای ِ فلانی، مدیر ِ آموزشگاه صدایم کرد، جوابش را ندادم از عصبانیت... می ترسیدم گریه کنم یا داد بکشم سرش که من کلفت ِ اینجا که نیستم... من از روی ِ علاقه بدون ِ اینکه یک بار بگویم لطفن برای ِ ساعتهایی که اینجا زحمت می کشم حقوقی بدهید بهم، می آیم و کار می کنم... به خاطر ِ دل خودم، به خاطر ِ این تنهایی ِ لامصب که می خواهم فراموشش کنم... می دانم، اتفاق ِ مهمی شاید نیفتاده بود اما من عصبانی شدم... عصبانی شدم... من خودم هفته ای یکبار می روم فلان جا و بچه های ِ کوچک را حمام می کنم، دستشویی می برم و بارها نجس شده ام، اما آن ها همه از روی ِ علاقه است... از روی ِ این است که می دانم به خاطر ِ دلم هر بار این کار را می کنم، آنجا کسی مرا نمی شناسد...ولی اینجا قضیه فرق می کرد... اینجا خنده ی خانم فلانی منشی آموزشگاه با آن نگاه ِ رنج آورش بود، اینجا حرف ِ مادری که رو به رویمان نشسته بود با آن " آخی " گفتن ِ مسخره اش... و من عصبانی شدم... وسایلم را برداشتم، بدون ِ اینکه توجه کنم رئیس آموزشگاه دنبالم می آید زدم بیرون از در... سر ِ کوچه امیر توی ِ ماشین منتظرم بود، می خواستم تا نشستم شروع کنم به حرف زدن و بد و بیراه گفتن به همه چی... در را که باز کردم و نشستم، تا خواستم صحبت کنم، یک دسته گل ِ مریم را گرفت رو به رویم و گفت اینها برای ِ تو... خندیدم... همه چیز فراموشم شد... آبی ریخته شد روی ِ آتش ِ عصبانیتم...
موبایلم که زنگ خورد، شماره ی ِ آقای ِ فلانی بود، آرام گوشی را برداشتم و او بدون ِ اینکه اجازه دهد حرفی بزنم عذرخواهی کرد ازم و من؟! گفتم جلسه ی بعدی می بینمش...

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

این قصه، فقط تکرار و تکراره...




می دانی، دلتنگم
دلتنگ ِ چه چیز یا چه کس؟ نمی دانم... راستش درون ِ دلم فقط احساس می کنم که هی جایش تنگ تر و فشرده تر می شود و هی ِ جایی ِ میانش، در نقطه ای تیر می کشد و تیر می کشد...
چه زود بزرگ شدیم، می بینی؟ زودتر از آنکه به راه رفتن با کفش های ِ پاشنه بلند ِ بزرگترهایمان عادت کنیم... زودتر از آن حیاط ِ کودکی که شنیده ام کوبانده اند و از نو ساختنش... برادرم همیشه آرزو داشت یک روز آنجا را بخرد، از بس خاطرات ِ خوبی داشت میان ِ آن خانه، من اما نه... من فقط درد ِ کودکانه ای را حس کردم که روحم را از دو طرف می کشید تا... من فقط یاد ِ تیغه ی میان ِ خانه می افتم که مرا از مادر بزرگ جدا کرد به اندازه ی دیواری که بنشینم پشتش و با مشت بکوبم رویش وعلامت بدهم بهش که دوستش دارم... یاد ِ نامه های ِ یواشکی که عمو میداد که برسانمش به دختر ِ همسایه و مادر  یک روز دید ُ آنقدر ترس به دلم انداخت از عاقبت کارم، که گاهی کابوس  می بینم هنوز هم... می دانی، قصه ی غصه های ِ من درون ِ آن خانه آنقدر زیاد است که حتا با این زبان ِ درازم که هرچه می رسد سرش، تف می کنم بیرون هم، اجازه ی گفتنش را نمی دهد... یاد ِ حسن می افتم، پایش شکسته بود و تا مدتها با ما زنده گی می کرد، عصرها بعد از مدرسه با برادرم می رفتم توی ِ اتاق می نشستم و او آنقدر ما را می خنداند که دلمان درد می گرفت... یاد ِ توران خانم می افتم، دوست ِ مادربزرگ، چه روزهایی که می آمد غروب های ِ دل گرفته پیشمان و غصه هایش را می تکاند در دامان ِ مادربزرگ و می رفت، و من هم که خیال می کردند بچه ام پای ِ درد ِ دلشان می نشستم و از درون از همه ی احساس های ِ کودکی خالی می شدم... راستی چه شد سر آخر؟؟ دلم می خواهد که ببینمش یک روز، هنوز هم پوست ِ سفیدش با چشم های ِ روشنش به خاطرم است... خیال می کنم او تنها کسی ست که بوی ِ آغوش ِ مادربزرگ را می دهد... دلم برای ِ آغوشش تنگ شده است این روزها... چه زود بزرگ شدیم، چه زود قد کشیدیم، چه زود موهای ِ بافته شده و بلندمان را زیر ِ روسری های ِ سیاه مخفی کردیم... چه زود همه با هم غریبه شدیم... چه قـــدر دور افتاده ایم از هم... یادم است وقتی با بچه های فامیل دعوامان می شد، مادر همیشه می گفت قدر ِ این روزها را بدانید، وقتی بزرگ شوید، سال به سال بیاید و بگذرد دیگر خبری از هم ندارید و ما ریز ریز در ِ گوش ِ هم می خندیدیم ُ فراموش می کردیم قهرهای ِ کودکانه مان را... باورمان نمی شد بزرگی برابر است از هم جدا شدن اما حال سالهاست بی خبر از هم، روزها را به شب می رسانیم و شب ها را به صبح... چه زود بزرگ شدیم... زودتر از آنکه روح ِ کودکانه مان را میان ِ کارت بازی، بالای ِ بام ِ انباری، زیر ِ درخت توت بتوانیم جمع کنیم و همراه بیاوریم با خود به این ایام ِ بزرگسالانه ی پر قید و شرط... بزرگ شده ایم ینی؟ دستانت کو؟! دلم کمی شوق و ذوق ِ آمدنت را می خواهد که تا صبح بیدار نگه م دارد و من از بابا هر چند دقیقه یک بار بپرسم چه قدر مانده ست که برسند؟! آه، کاش می شد برگردیم به عقب... کاش می شد بعضی لحظه ها را از نو مرور کنیم و مرور کنیم و مرور کنیم و هرگز تمام نشود... تو مادر شده ای و من هنوز پی ِ خودم می گردم... تو برای ِ دخترت قصه می گویی و من میان ِ قصه ها دنبال ِ تکه های ِ گمشده ی وجودم می گردم... تو مسیر ِ زنده گی ات را پیدا کرده ای و من هِی این خیابان های ِ بلند را هزار هزار بار طی می کنم و نمی رسم... من دلتنگم، دلتنگ ِ تمام ِ " بود " هایی که نیستند... خانه ی کودکی ِ مان از نو ساخته شده است و من همانجا، زیر ِ داربست های ِ انگور، وسط ِ بازی ِ لِی لِی مدفون شده ام...

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

فقط نگاه می کنی...




می آمدم یزد، آنقدر در تهران حرص و جوش خورده بودم و خود خوری کرده بودم که تمام ِ دو روز، دو ساعت خواب ِ درست درمان نداشتم... برعکس ِ رفتن، که تمام ِ طول ِ مسیر را کتاب خوانده بودم، اینبار که می آمدم از اول هدفون را توی ِ گوشم گذاشتم و سرم را به شیشه ی قطار تکیه دادم و چشمانم را بستم، نور ِ آفتاب اذیتم می کرد اما گویی از این آزار خوشم می آمد که پرده ی شیشه را پایین نمی کشیدم، کم کم خسته گی حریفم شد و خوابیدم، گاهی از تکان های ِ قطار، سرم اذیت می شد، روسری ام افتاده بود و سرمای ِ کمی که دور و برم در حرکت بود، گردنم را خنک کرده بود اما آنقدر کسل و خسته بودم که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد... تمامن بین ِ خواب و بیداری بودم... نمی دانم چه ساعتی بود اما متوجه شدم که قطار یک مدتی می شود که همینطور مانده است سر جایش و جُم نمی خورد، قبلش هم با یک ترمز بدی ایستاده بود و مرا از خواب پرانده بود، اما چشمانم را باز نکرده بودم... خسته شده بودم از یک وری نشستن، موسیقی هنوز میان ِ گوشم جیغ و فریاد می کشید، پلک هایم را که باز کردم، نگاهم آن طرف ِ شیشه به کلی پلیس و سرباز افتاد با ماموران ِ امداد و واگن های قطاری که چند متری ِ من افتاده بودند کنار ِ ریل و شیشه هایش خُرد شده بودند، وضع ِ بدی بود، به سمت ِ چپم که نگاه کردم، مسافران ِ واگن ما همه از شیشه ها به بیرون نگاه می کردند، عملن چند نفری خم شده بودند روی ِ سر ِ من، یک هو ترس برم داشت، خیال کردم حتمن این اتفاق برای ِ قطار ِ ما افتاده است و آن ترمز شدید هم برای ِ همین بود... زبانم بند آمده بود، حتا توان نداشتم صدای ِ موزیک را قطع کنم و بپرسم چه اتفاقی افتاده است... فکر کنم قیافه ام آنقدر وحشت زده بود که دختری که صندلی ِ پشت ِ سر من ایستاده بود هدفون را از توی گوشم کشید بیرون و گفت چیزی نیست، نترس، قطار ِ دیشبیه که از ریل خارج شده، راننده انگاری خواب بوده، اینا هم برای ِ همین اینجان، داشتن ریل ُ تعمیر می کردن، برای ِ همین واستادیم... چیزی نگفتم، دوباره گفت می خوای برات یه لیوان آب بیارم؟ باقی ِ مسافران هم نظرشان جلب شده بود و با تعجب نگاه می کردند، پیرزنی با لهجه ی یزدی گفت آره دختر جون، برو یه لیوان آب بیار منم این  انگشتر رُ بندازم توش، آب طلا برای ِ ترس خوبه، از خواب بیدار شده شوکه شده... خودم را جمع و جور کردم و زبانم باز شد و گفتم خواب بودم، یه هو چشمم افتاد به اینا ترسیدم... بغضم گرفته بود، خیال کردم اگر جای ِ آن قطار، این اتفاق برای ِ ما می افتاد، با چه خاطره ی بدی از پدر و مادرم جدا شده ام... که هر بار اگر به من فکر می کردند، روز ِ آخر به یادشان می آمد... یک هو، اشک هایم سر باز کردند، نه برای ِ خودم، که اینبار برای ِ آنهایی که دیشب، میان ِ آن واگن ِ سر نگون شده نشسته بودند... گویی هر روز، روز ِ آخر است... در خیابان... در خانه... در رفت و آمد... میان ِ سفر که شاید بدون ِ بازگشت باشد.... برگشتن مهم نیست برایم، با چه تاثیری جدا شدن اهمیت دارد...

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

دیوونه گی یه حس ِ تکراری شده...




خسته بودم، این قرص ها به شدت مرا کسل و خواب آلود می کند... وقتی آمد که میان ِ خواب و بیداری صدای ِ در زدنش را می شنیدم... بینی اش را با صدا بالا می کشید و گفت حال ندارد، خودم را زیر ِ پتو مچاله کردم و با دست اشاره کردم که بیاید کنارم بخوابد، لباس هایش را عوض کرد و آمد، دست روی ِ پیشانی اش گذاشتم و گفتم چیزی نیست، خودت رُ لوس کردی باز؟ یا می خواستی به این بهونه کار رُ بپیچونی؟! گفت حتمن از کیک ِ دیشبی ِ، هر بار همین اتفاق می افته.. گفتم به حق ِ چیزهای نشنیده و ندیده، بگیر بخواب، بهتر می شی... و سر روی ِ بازویش گذاشتم و خوابیدم... ساعت حدود ِنه شب بود که بیدار شدم، هنوز کنارم بود، سابقه نداشت که انقدر بخوابد، دست روی ِ پیشانی اش گذاشتم، می سوخت از تب، هول کردم... رفتم وسایل ِ سوپ را در آوردم از یخچال و بلندش کردم. گفتم می خوای بریم دکتر؟ گفت چیزی نیست... گفتم می سوزی، مثه آتیش شدی... گفت چیزی نیست و چشمانش را بست... گفتم چه قرصی باید بخوری؟ گفت اون کپسولای ِ آبی، زیر ِ میزه... گفتم الان برات میارم، سوپ هم زود آماده می شه... تا صبح تبش هِی بالا و پایین می رفت، همیشه ی خدا هم برای ِ دکتر رفتن لجبازی می کند، می ترسد! تا صبح هم خواب بودم و هم بیدار، تا صبح خیال می کردم اگر این مردی که کنار ِ من است نباشد، چه می شود؟! کابوس پشت ِ کابوس دیدم... نبودنش را... خواب های ِ عجیب... باز خاطره ی خاله معصوم برایم زنده شده بود... باز آن روزها... آن شب ها... آن گریه ها... آن آه ها... آخرش دست به زیر ِ سرم زدم و یک طرفی خم شدم رویش و موهایش را نوازش کردم که گویی آتشی زیرشان روشن بود و هرم ِ گرمایشان را احساس می کردم! گریه ام گرفت... چرا قدر ِ آدم های ِ اطرافم را زمانی که بیمارن می دانم؟ چرا به بودنشان، به این نیاز به بودنشان، میان ِ کسالت پی می برم؟ بعد فکر کردم، ما، هر دو، کنار ِ هم بزرگ شده ایم... با هم قد کشیده ایم... دست ِ هم را گرفته ایم و گذشته ایم، از تمام ِ خاطرات ِ ناخوشایندی که داشتیم در زنده گی ِ تک نفره مان، در کنار ِ دیگری فراموششان کردیم... هفت سال؟ زمان ِ کمی نیست برای ِ هر دوی ِ ما... هر چند نصف ِ بیشترش را دور از هم سپری کردیم اما چه اهمیتی دارد؟ بعد خنده ام گرفت از اینکه زمانی خیال می کردم این آدم فقط برای ِ من یک خیال، یک خاطره باقی می ماند؟ خیال می کردم این آدم می شود که واقعی باشد؟ می شود فاصله ی بینمان تنها به قد گرفتن ِ دستانمان باشد؟ و بعد... آن روز ِ پاییزی میان ِ فرودگاه و بوسه ای که به پیشانی ام زد و من باور کردم که رویا نیست بودنش... این آدم، با تمام ِ خوبی و بدی اش، با تمام ِ داشته ها و نداشته هایش، از آن ِ من است و من دوستش می دارم... این آدم کسی ست که من هر بار قلبم با دیدنش تند می زند... از عطر ِ تنش مست می شوم... از نوازش سر انگشتانش، خودم را هر بار گم و پیدا می کنم... آرام میان ِ خواب، بوسه به پیشانی اش نشاندم... و آنقدر خیره به صورتش شدم تا آفتاب از پشت ِ پلکهایش طلوع کرد...

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

ابری ام، ابرات ُ ببارون...




من انگار که هیچ چیز برای ِ مخفی کردن از دیگران ندارم... بی ترس ِ خاصی تمام ِ آنچه که احساس کنم نیاز دارم، نه که به زبان، میان ِ این نوشته ها بیان می کنم... این خوب نیست شاید... دیگران می نالند، دیگران سر زنش می کنند مرا، دوستانی که برایم عزیز هستند و من احترام می گذارم بهشان، دوستشان می دارم، می گویند هر حرفی برای ِ زدن نیست... هر اتفاقی که می افتد درون ِ زنده گی، برای ِ گفتن نیست... هر پیش آمدی، بیان کردن ندارد... من اما ننوشتن بلد نیستم... حرف زدن نمی دانم... من خودم هستم، همینی که می نویسمش... دچار ِ دغدغه هستم، میان ِ زنده گی ِ خودم... من یک زنم... زن؟! عجیب است، زن چه واژه ی دوری ست برایم... زنانه گی چیست اصلن؟ وقتی باکره گی را از دست بدهیم زن می شویم؟ همین؟ سخت است... دشوار است... می دانم که  دیگر دختر چند سال پیش تر نیستم، اما خودم را یک " زن " نمی دانم... گم شده ام، میان ِ دخترکی که بود و زنی که باید باشد... من هیچکدام از اینها نیستم... من چیستم؟!! چه قدر افکار ِ در همی دارم... این مغز چه مقدار جا دارد برای ِ خیالات ِ من؟ این مغز... این ذهن... این افکار... آه
کاش جایی... یک جایی... خودم را بشناسم... برای ِ شناختن ِ خود است که اینچنین پریشانم... من چیستم؟ کیستم؟!