۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

قصه از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم هم را


...از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم هم را، كه خيال مى كنيم نياز من به شنيدن " دوستت دارم، دلتنگت مى باشم، مى خواهمت " شوخى ست و بايد بفهمد خودش از تلاشى كه مى كنم، زحمتى كه مى كشم، جانى كه مى كنم. نمى فهميم نياز به كمى غيرت را، نه آنچنان كه گويى دير و زود يا همان وقت افتادى از روى بام، فقط كمى به حد احساس خوبِ مهم بودن ...از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم آوردن شربت خنك و به پيشوازش تا جلوى در رفتن و خانه ى تميز و غذاى گرم و لباس سكسى و عطر خوش را و خيال مى كنيم كه زن هستيم، نه چيزى ديگر و اينچنينيم ...از آنجا شروع مى شود كه لب باز مى كنيم به شِكوه به شكايت با چاشنى خنده و از سر مى گذرانيم با شوخى ...از آنجا شروع مى شود كه " دوستت دارم "هاى ديگران بغض مى شود و " زنده گى "شان حسرت ...از آنجا شروع مى شود كه سكوت مى كنيم، كه مى گذريم، كه سِر مى شويم و به خيالمان عادت مى كنيم! و عادت مى كنيم... با هم هستيم و بى هم... سر بر بالشتى مى گذاريم كه خيالمان را مى برد جاى ديگرى... پر از بغضيم... تكرارِ تكرار... و تمام دلخوشى مى شود فرزند، مى شود كار، مى شود پول... و از آنجايى شروع مى شود كه نمى فهميم هم را... و عادت مى كنيم...!

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

زار می زنم...


این حرفها که می زنم هیچکدام منت گذاشتن نیست، و پی تایید یا رد نیستم، فقط برای این می باشد که حرفهای جمع شده در سینه ام را بزنم... امیر در زنده گی اش، بیش از توانش سختی کشیده است و بیش از آنکه باید در تنهایی سپری شده است. تمام این پنج سال گذشته، مثل تازه عروس های اطرافم که بعد از ازدواج از محل تولد و کنار خانواده بودن جدا شده اند، بهانه ی نبودنشان را نگرفتم و هر ماه بار سفر به تهران را نبسته ام. اگر هم رفته ام یا همراه امیر بوده است و یا دو سه روزه. با خودم گفته ام، بگذار حالا که با هم هستیم، طعم تنهایی و نبودن همراهش را نچشد، غمگین بوده ام، دلتنگ شده ام اما هیچ چیزی به روی خودم نیاورده ام، بغض کرده ام ولی لبخند زده ام. تمام این پنج سال یک طرف، این مدت بارداری ام را، جنگیده ام با آدم هایی که خیال کرده اند حتمن بایستی پایشان وسط زنده گی مان باشد و گفته ام می روم تهران برای زایمانم، چون می خواهم در محیطی باشم با بودن آدم هایی که دوستشان دارم، خوشحال می شوم از هم نشینی، نه تنها خانواده ام که دوستان و آشناها، با محیط بیمارستانی که شادم می کند. تا آخر شهریور سر کارم رسمن تمام شد، دانشگاه را هم مرخصی گرفته م و عملن از ابتدای مهر می توانستم با خیال راحت بروم خانه مان. اما باز هم، دلم گرفت از تنهایی امیر، گفتم می مانم، تا جایی که بشود می مانم و بعد می روم. مادرم هر بار پشت تلفن می گفت زودتر بیا، نکند خدایی نکرده بچه جان پیش از موعود به دنیا بیاید و من خندیدم و گاهی عصبانی گفتم نمی خواهم تا لحظه ی آخر امیر را بگذارم و بیایم. دیروز بعدازظهر خیال کردم کیسه ی آبم پاره شده است، بدو بدو رفته م بیمارستان و دکتر و نوار قلب و سونوگرافی و سر آخر پزشکم گفتند مشکل خاصی نیست و به امید خدا دخترت سر وقتش به دنیا می آید و اضافه کرد نباید سفر بروی. نباید بروم؟! گفت خطر دارد برای جنین. خطر دارد؟! تمام مدت توی بیمارستان گریه کرده م، نه از ترس، از محیط خفقان آور بیمارستان که همیشه متنفر بوده ام ازش و این بیمارستان هم بدتر، با آن رنگ های آبی و سبز چرک و کثیف! حالا اینجا، این بیمارستان، بدون برنامه ریزی، بدون خواستن، گیر کرده ام؟! آمدیم خانه، چمدان بسته ام کنار اتاق خودنمایی می کرد. به امیر گفتم من می روم تهران، گفت مگر نشنیدی دکترت چه گفت؟ من نمی برمت! دعوامان شد، گفت تا به حال آدمی خودخواه تر از تو ندیده ام که جان خودش برایش بی اهمیت باشد، بچه به کنار! رفتن را گذاشته ای لحظه ی آخر؟! گفتم من به خاطر تو ماندم! گفت مگر من خواستم که بمانی؟!! می خواستی زودتر بروی!

حالا، ناراحت نیستم برای نرفتن با همه ی خواستنم... ناراحت نبودن در امن خانه مان نیستم... فقط، دلگیرم از این حرف... از قدر ندانستن... و گریه می کنم... می دانم گریه کردن برای بچه ام خوب نیست، می دانم غصه خوردن درست نیست، همه را می دانم اما دلم می سوزد، پس این ها را بهم یادآوری نکنید لطفن...

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

ما را به نیمه ی پر لیوان چه کار؟!


بالا رفتن سن، به نظر من، بیش از آنکه برای شخص دردناک باشد، برای اطرافیان و کسانی که عاشقانه دوستشان دارند یا دوستشان می داشتند غم انگیز است. در کنار اینکه گذر عمر، نشانه اش را به خوبی روی چهره، روی طرز راه رفتن، روی سوی چشمها، روی درد دست و پا نشان می دهد، روی اخلاق بیش از همه نمود پیدا می کند. و حالا، یکی مثل من، که ماه به ماه می آید و خانواده اش را نمی بیند - به استثنای این چند ماه و وجود طفل در شکم - بیش از همه متوجه ی این تغییر ها می شود. پدرم، در کنار تیکی که دستش گرفته است و بازویش هی و هی می پرد - حتا در حالت عادی، در زمانی که دارد تلویزیون می بیند و برنامه ی مثلن فان مورد علاقه که هیچ گونه استرسی برایش ندارد - موهای کنار شقیقه اش هم ریخته است، لاغر شده است، و چشمانش جمع شده است - مثل وقتی که شخص می خواهد چیزی را به دقت نگاه کند و چشمانش را کمی جمع می کند، آنطور! - و زانویش را هر چند پله که بالا می آید می مالد چون درد می کند و کفش هایش، دیگر همه طبی شده است! و حالا، حالت عصبی بودن هم اضافه شده است. زود جوش می آورد، تحمل مخالفت ندارد و مرغش همیشه یک پا دارد و مثل بچه ی کوچکی، اگر سر لج بیافتد، واویلا! ممکن است از اول اینچنین بوده باشد و شاید این مادرم بوده و رفتارش که همیشه آبی روی آتش می ریخته و ما هرگز متوجه ی این ها نمی شدیم اما، خب، بالطبع مادرم هم سنش بالا رفته است و دیگر حوصله ندارد. اگر پدرم حرفی را بزند، و مادرم خیال کند که اشتباه می کند، رو به رویش می ایستد و نظرش را می گوید و مخالفت می کند و آن وقت است که پدرم، از پدری که همیشه بود، صبور بود و مهربان تبدیل به آدمی می شود که نمی شناسمش، ندیده ام تا به حال اینگونه رفتار کردن را. داد می زند، قرمز می شود و از چشمانش آتش می بارد! و نمی بیند، که پدرش آنجاست، فرزندانش که سنی دیگر ازشان گذشته آنجان و حتا شاید یک غریبه هم! نمی بیند که ما می مانیم که چه بگوییم، مایی که مادرم همیشه ی خدا سد بین ما و پدرمان بوده! سد شاید کلمه ی درستی نباشد، باید بگویم مادرم همیشه خط ارتباطی برای انجام کارهایی بوده که پدر اجازه شان را نمی داده و مامان، با پنج دقیقه صحبت کردن، اجازه ی آن را می گرفته، مادر مثل کلیدی بوده برای قفل هایی که خیال می کردیم بسته است و حالا همین مادر، بغض می کند، لبش می لرزد و عصبانی در کابینت و کمد را به هم می زند و ظرفها را روی هم با سرو صدا می کوبد و سر آخر بی صدا گریه می کند - مادرم فقط زمانی که از من جدا می شود و از مادرش جدا می شود گریه می کند و یک زمانی از دست کارهای من، و گاهی در مراسم عزاداری عزیزی! و غیر از این چند مورد، من هرگز ندیده ام اشک بریزد - پدرم نمی بیند که ما رانده می شویم، ما فاصله می گیریم، حتا اگر بالای بیست سال باشیم، حتا اگر خودمان صاحب خانه و زنده گی باشیم باز هم دلمان می سوزد. نمی بیند که ما بزرگ شده ایم، ما می فهمیم، می بینیم چیزهایی که را که نمی دیده ایم تمام این سال ها درک می کنیم، و دلمان برای صبوری مادرمان می سوزد، دلمان برای عمرش که رفته است می رود! و من بیش از برادرم که حالا خودم زن هستم، خودم همسر هستم و خودم بیش از همه متوجه می شوم که احترام زن یا شوهر چه قدر مهم است دلم می سوزد. البته اگر بخواهم عادلانه قضاوت کنم، مادرم هم صبوری اش را از دست داده است و شاید زیاد از حد یکه به دو می کند با پدرم و اخلاق دیگری که پیدا کرده است سوء ظن داشتن است! - حالا آخر؟!! -اما باز هم، کفه ی سمت مادرم برای ما سنگین تر است... دلم می سوزد، برای جفتشان، که دوستشان می دارم و حالا که زمان آرامش است، زمان کنار هم بودن، برای هم بودن و مایه ی آسایش هم بودن، اینگونه اوقات کنار هم بودن را تلخ می کنند و اوقات دور هم بودن را... پیری! آخ پیری....

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

ما بازیگران ساده که برای حفظ زنده گی مان کوتاه می آییم... می گذریم...


قبل ترها که هنوز مجرد بودم، تصورم بر این بود که در زنده گی زناشویی، تنها و تنها زن و شوهر هستند که اهمیت دارند، و چه باک اگر خانواده ی شوهر فیلان است و خانواده ی زن بیسار؟! مگر قرار است دو طرف با خانواده شان زنده گی کنند؟! اما حالا می فهمم تک تک اینها اگه بیشتر نه،  کمتر از رفتارهای زن و مرد داخل زنده گی مشترک تاثیر نمی گذارد. حتا اگر به صورت مستقیم نباشد، آینه ی اخلاقیات خانواده ای ست که درونش رشد پیدا کرده است. البته که استثنا هم وجود دارد اما خیلی کم. من به عینه تمام این هفت سال و خورده ای، انعکاس این رفتارها را دیده ام و شکی در این نیست که همسرم هم همینطور! سخت است که بتوانی کنار بیایی با این رفتارها، سخت است باور کنی که فرهنگ مهم است، خانواده تاثیر دارد، اختلاف محل بزرگ شدن و رشد کردن  مسئله ی مهمی است... من همسرم را دوست می دارم، و شکر گذار محبت هایی هستم که در حق من انجام داده است و تلاشی که برای خانواده ی کوچکمان می کند، دستش را هم می بوسم هر شب، ولی بارها خجالت کشیده ام از حرفی، از رفتاری، عکس العملی که میان جمع خانواده ام ازش سر زده است. خجالت کشیده ام و لب به دندان گزیده ام... خجالت کشیده ام و بٌغ کرده ام... خجالت کشیده ام و رویم را آن سمت برگردانده ام... او هم همینطور... او هم مطمئنن بارها از رفتارهای مشابه من، شرمنده شده است... شاید صد در صد نه، اما پنجاه درصد مواقع، هیچ کدام کار اشتباهی انجام نداده ایم، ما فقط فرهنگ متفاوتی داریم، متفاوت از هم بزرگ شده ایم، حرفی که او می زند، اگر برای آن ها عادی ست، برای ما شرم آور است... کاری که من انجام می دهم، اگر برای ما ساده است، برای ِ آن ها مشکل بزرگی به حساب می آید... این ها سخت است... اینکه کنار بیایی، بگذری، کوتاه بیایی، ندیده بگیری آسان نیست، رُس آدم را می کشد... آدم را افسرده می کند، پریشان می کند، از تو داغان می کند، شرمنده می کند... دیشب بعد از این همه سال که البته بیشتر من نالیدم و بیشتر همسرم صبوری کرده است، سر هم داد زدیم، متهم کردیم، داخل ماشین به هم بد و بیراه گفتیم و سر آخر هم فراموش کردیم و ساکت شدیم و صبح، باز هم، با بوسه ی خداحافظی، زنده گی را توی مسیر عادی اش انداختیم! دیشب، بعد از اینکه ساکت شدیم، و در راه برگشت به خانه بودیم، با خودم فکر کردم کوتاه آمدنی که برای حفظ زنده گی مشترک باشد دردناک است... فکر کردم چند درصد از این خانواده هایی که در همسایگی مان زنده گی می کنند، در فامیل، در کوچه و خیابان، همینگونه زنده گی مشترک را حفظ کرده اند؟ چند درصد از زنان همیشه حافظ بودند و دیوار بودند و دم نزدند؟ چند درصد از مردان، مردانه گی کردند و صبوری کردند؟ و چند درصدشان، بهانه شان برای این حفاظت فرزندانشان بوده است؟ بهانه ای که از هفت ماه پیش، اضافه شده است به دلایل حفظ این زنده گی... زنده گی ئی که خوب است، شیرین است، بی ریاست اما اگر، فقط و فقط زن و شوهر بودند... اگر، خانواده ای نبود... اگر ارتباطی نبود... اگر روابط اجتماعی ئی نبود... اما تا وقتی اینها هست، کوتاه می آییم، می گذریم، ندید می گیریم و زنده گی می کنیم... 

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

زنانه گی با طعم لبخند...


من نشسته ام، دراز کشیده ام، او خانه را جارو می کشد! من نقاشی می کشم، طراحی می کنم، او گردگیری می کند! من می رقصم، او لباس ها را از توی ماشین در می آورد و پهن می کند! من زن ِ خانه ام، او بیش از من خانه داری می کند و من فکر می کنم از کِی، رسم بر این شد زن و مرد برابرند و در زنده گانی باید کارها را تقسیم کرد! این یعنی برابری؟ نه اینکه ناراحت باشم نه، اتفاقن برای دختر تنبلی مثل من که توی تمام دوران تجردش حتا یک استکان خشک و خالی را هم نشسته، این عین بهشت است که همسرت تمام این کارها را انجام بدهد و تو باقی ظرفهایی را که داخل ماشین ظرف شویی جا نمی شود را بشویی و یک وعده هم در روز غذا درست کنی و فقط همین! این خوب است، اما باز ته دل من عذاب وجدان است که ای وای، مثلن مردی گفتند و زنی و چه زشت که من همینطوری بنشینم و کارهای خودم را انجام دهم و او با سرِصبر یکی یکی این کارها را انجام دهد و مثلن خانه داری کند! یاد مادرم می افتم، همیشه وقتی خوراکی ئی یا غذایی می خوردم و برادرم از راه رسیده و نرسیده طلبش را می کرد و من هم به خاطر لجبازی می گفتم نمی خواهم یا سهم من است، می گفت پسر است، حالا "نفس" می کند، یک تکه از آن را بده بهش! من نمی فهمیدم - نمی فهمم هم - که خب، پسر باشد چه می شود مگر؟ یا " نفس " کردن یعنی چه؟! اما زمانی که همین اتفاق می افتاد و جای من و برادرم تغییر می کرد، مادرم فقط یک بار از برادرم می خواست که قسمتی از خوراکی اش را به من بدهد و اگر او امتناع می کرد، می گفت به من که ایراد ندارد مادر جان، الان برایت می پزم یا می روم می خرم! شاید این پسر پسر و همین یک مورد تبعیض قائل شدن بین ما دو جنس! باعث عذابِ حالا شده است از اینکه کارهای مثلن خانمانه روی دوش امیر است! یا اینکه با تمام حرص خوردن از این رفتار مادرم، باز می بینم ناخودآگاه من رفتار مشابهی را انجام می دهم، و اگر غذایی بخورم و امیر میل به خوردنش هم نداشته باشد، باز به زور لقمه ای در دهانش می گذارم! چه عجیب است - شاید هم نباشد - که ما، که من، رفتارهایی را انجام می دهیم اغلب اوقات که در زمان انجام داده شدنش از طرف پدر یا مادر یا خانواده همیشه بی زاری خودمان را نشان می دادیم و یک جورهایی شده ایم کپی برابر اصل... دور شدم از صحبت اصل کاری ام، امیر حالا هم دارد گرد این خانه می چرخد و برق می اندازد و من نشسته ام اینجا، خودم را به ندیدن می زنم، به نشنیدن صدای جاروبرقی، به نشنیدن صدای ماشین لباس شویی و موزیک را زیاد می کنم و سرآخر، زیر لب، سریع تشکر می کنم... دستی می آید پیش رویم، یک لیوان پر، شربت آلبالو، شیرینی اش لبخند... : )

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

ما خَز بودیم اما بی ادب نبودیم...!


یک زمانی بود که به قول حالایی ها، ما خَز بودیم! یعنی اگر تیپ و قیافه مان را می دید خیلی خزطوری بود! هرچند مثلن پانزده سال پیش اکثر مردم شبیه ما می بودند. با این حال به نظر من باید دید که چه شده که طرف به این مدل رسیده است! من حتاا همسر دوست پدرم را که برای پسرش جشن تولد گرفت و حتا یک دست کامل سرویس پذیرایی نداشت و چایش را توی همان کتری دم می کرد! و مامان و خاله مرضیه برایش از خانه بشقاب و لیوان بردند و مهمانی را گرداندند را هم خز نمی دانم... بگذریم، داشتم می گفتم، ما خز بودیم. پدرم آدم زحمت کشی بود که ساعت 3 صبح از خواب بیدار می شد و آماده برای رفتن به سر کار! چون از شهرک ما تا تهران دو ساعتی راه بود و تازه بایستی قبلش هم پدربزرگم را می رساند به محل کارش که آن سمت دیگر شهر بود! شب هم ساعت نه ده می رسید و شامش را خورده و نخورده همانجا کنار سفره خوابش می برد ولی با همه ی این اوصاف درسش را هم کنارش می خواند و یادم است برای لیسانس جزو ده نفر اول بود! به این صورت پدر من چاق می شد، هر روز چاق و چاق تر و چیزی که بیش از همه به چشم می آمد شکم بزرگش بود که به قول معروف می شد برگه گذاشت رویش و نوشت حتا! بعد آن وقت ها پدرم ریش داشت، ریش کاملن مشکی و نمی دانم این چه ژنی ست که در خانواده ی پدرم اینها نسل به نسل منتقل شده، اینکه ریششان تا توی چشمشان ادامه دارد و البته که پدرم تا زیر چشمش ریش نمی زاشت، اما همان مقدار هم، با آن مشکی بودنش خیلی به چشم می آمد! و ژن دیگری هم که متاسفانه در تک و توک خانواده ی پدری هست، لثه های خراب می باشد، یعنی دندان سالم و سپید اما لثه ی خراب باعث می شود دندان یا سیاه شود یا کامل یک هو و بی خبر بیفتد! بعد دندان جلویی، در دهان پدرم کدر رنگ هم بود! پول هم نداشتیم برای درست کردنش و باید می ساخت و می سوخت، حالا این قیافه را تصور کنید با تیپ پانزده شانزده سال پیش تر! مادرم هم یک زن سنتی بود و به شدت خجالتی و رفت و آمد با هر غریبه ای برایش عذاب علیم بود! همیشه ی خدا هم جلوی هر آدمی چادر به سر می کرد و مانند یک تازه عروس - البته گفتم اگر طرف غریبه می بود - یک گوشه کز می کرد. برادرم هم خدای شیطنت و از دیوار راست بالا رفتن بود و آبرو بر طوری! من؟ من از همه بدتر، با آن روسری که گره اش همیشه ی خدا کنار گوشم بود و صورت پر مو و موهای کجکی!

خلاصه، یک بار یکی از همکاران پدرم، ما را برای شام دعوت کرد خانه شان، ما همانطوری رفتیم و پدرم کلی سفارش کرد که ساکت یک گوشه بنشینیم و آبرویش را با شیطنت هایمان نبریم. ما هم گوش دادیم، آهسته روی مبل های شیک و پیک میزبان نشستیم و دم بر نزدیم! خانم میزبان اما یک زن خیلی فشن بود! صورتش یادم نیست اما یادم می آید خیلی تر و تمیز بود و من هی همینطور نگاهش می کردم و خیال می کردم چه قدر با کلاس طوری ست! یک دختر کوچک و مثل عروسک هم داشتند با کلی اسباب بازی و آن لباس چین دار خوشگلش! بعدش یک عکس دسته جمعی هم انداختیم، خانواده گی البته، ما چهار نفر، پدر و مادرم با هم روی یک مبل سه نفره جا شده اند، مادرم چادر را گرفته روی صورتش که فقط چشمانش پیداست، پدرم لم داده، یعنی با ان شکم نمی شد بهتر از آن هم نشست و یک لبخند هم رو به دوربین زده که کلن فقط دندانش پیداست و چشمانش، من و برادرم هم با سر های کجکی هر کدام یک طرفشان ایستاده ایم و گره ی روسری همچنان کنار گوشم می باشد و برادرم هم توی عکس یکی از آن خنده های شیطنتی را زده است که یعنی انگار می خواهد هشدار دهد برای خرابکاری! مهمانی به ما خیلی خوش گذشت و برای اولین بار مادرم میل و رغبت داشت برای اینکه بخواهد زحمتشان را پاسخ دهد و خودش به پدرم پیشنهاد کرد که یک شب برای شام دعوتشان کنیم. فکر می کنم دوست داشت نشان دهد که چه قدر هنرمند است، و شاید تیپ و پوشش آنچنانی نداشته باشد اما از غذاهای آماده ی میزبان بهتر آشپزی می کند! یک ماه رمضانی بود و پدرم برای شام دعوتشان کرد، مادرم کلی تدارک دیده بود و سه چهار نوع غذا پخته بود و یک سفره انداخته بود از این سر تا آن سر پذیرایی و ما هم با آن لباس های پلو خوری که سالی دو سه بار بیشتر از کمد درشان نمی آوردیم، میزبانان کوچکی بودیم. عقربه های ساعت هفت و هشت و نه را گذرانده بود اما نیامده بودند هنوز. اولش به حساب دوری راه گذاشتیم اما بعدش پدر تلفن را برداشت و زنگ زد به خانه شان، فقط برای اینکه مثلن خیال خودش را راحت کند که راه افتاده اند اما با کمال تعجب آقای همکار گوشی را برداشت و بعدش نمی دانم پشت تلفن چه گفت، اینکه خانمش مریض احوال است یا دخترشان دل درد دارد یا چه، اما هرچه بود گفتند نمی آیند و یا پدرم خود به خود متوجه شد یا همکار جان با شرمنده گی گفته بود که خانمش کسر شان می داند رفت و آمد با ما را! هرچه بود احساس خیلی بدی آن لحظه دست داد به من.. نه به من که به همه مان... مخصوصن به مادرم، با آن همه شوق و ذوق برای آشپزی، با آن قابلمه های پر روی اجاق و بوی خوشی که خانه مان را برداشته بود، با آن برق اشک در چشمانش.... پدرم با خنده گفت چیزی شبیه گور پدرشان مثلن و ادامه داد اگر می آمدند از این غذاهای خوشمزه چیزی نصیب خودمان نمی شد و مادرم یک لبخند کجکی زد و رفت تا غذا را بکشد... از آن روز سال ها می گذرد، سال های سال اما تلخی اش برای من همیشه گی ست و شاید برای همه مان اما به روی هم نمی آوریم و صحبتی نمی کنیم...و آلبوم عکسی که حاوی یک عدد عکس خز طوری، روی مبل های شیک و پیک همکار پدرم! و منی که دلم می خواهد همان عکس را بزنم توی صورت آن زن، بگویم تمام این ها، شرف دارد به رفتار مثلن آدابانه ی شما...

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

حرف ها و مشکلاتی که قورت می دهیم...




اگر از مطلبی صحبت نکنیم به معنی نبودنش نیست، مثل همان پاک کردن صورت مسئله می ماند! حداقلش این را می نویسم برای خودم، برای حس بیان نشده ی تمام زنان... اولین بار که متوجه شدم چیزی به عنوان عادت ماهانه هم وجود دارد اول دبستان بودم، یک نوار بهداشتی میان وسایل اتاق مادرم دیده بودمش و پرسیده بودم که چیست؟ فکر می کردم پوشک بچه ست اما مامان گفت که نه و برایم به زبان بچه گانه توضیح داد که به چه درد می خورد! آن وقت شوکه نشدم، چون شاید نمی توانستم لمسش کنم. بعدترش نمی دانم چرا دیگر گویی پرده ای بین من و مادرم کشیده شد که نمی گفتیم از مسائل اینچنینی، یعنی یک جور شرم و حیا مانع از صحبت کردن و سوال پرسیدن و جواب شنیدن بود که هنوز هم البته باقی مانده است که بد است! البته گاهی شده است که من چیزی می گویم و مامان با مِن مِن و از زیر جواب دادن در می رود و گاهی او حرفی می زند که من سرخ و سفید می شوم و اصطلاحن می پیچانم! کلاس اول راهنمایی بودم که دخترکی تپل و درشت هیکل، البته با همان اخلاق های مختص به یک بچه ی یازده دوازده ساله، سر کلاس برای اولین بار پریود شدن را تجربه کرد و از مدرسه تماس گرفتن به والدینش که بیایند دنبالش! تا قبل از آنکه برسند آنقدر گریه کرد، رنگ و رویش پرید تا حسابی توانست خاطره ی بدی برایم به جا بگذارد که حتمن دردناک است و وحشتناک! بعدش که آمدم خانه، از پدرم پرسیدم راجع بهش! خب بابا مرد بود و نمی توانست آنطور که باید و شاید به من بگوید که چیست و چه احساسی دارد و هرچه گفت از مادرت سوال بپرس نپرسیدم! روزی که خودم پریود شدم، احساس متفاوتی داشتم، از یک طرف خجالت زده بودم که حالا باید چه گونه به مامان بگویم تا راهنمایی ام کند، از طرفی انگار همان ثانیه فهمیدم که از دوره ی کودکی کنده شده ام، و حالا درد دل و کمر درد و حس کشیده شدن و کنده شدن چیزی از درونم هم بماند... سال ها می گذرد از آن روز و هر ماه باید این تجربه ی گاهی وحشتناک را بچشم و بچشیم و رفتارهایی که سرمنشاء ش اعصاب ضعیفی ست که در این دوره ضعیف تر هم می شود را یک جوری جمع و جور کنیم! و نتوانیم بگویم به اطرافیان که این برخورد گاهن کلافه، تمامش که نه، حداقل قسمتی از آن به خاطر گرفتار بودن به این به نوعی بیماری ِ ماهانه ست! خیلی ها را می شناسم که بعد از سال ها زنده گی مشترک، به همسرشان نتوانسته اند بگویند که آقا جان لطفن در این چند روز یک مقدار مراعات مرا بیشتر بکن، یا گفته اند اما بهایی بهشان داده نشده است که این دردناک است... و بعد ترش، سال ها که می گذرد، و پا به دوره ای می گذاری که خیال می کنی خلاص شده ای، دیگر نه طراوت و سرزنده گی جوانی را داری و نه به معنای واقعی رها شده ای و تازه پا به دوران یائسگی می گذاری که خودش قصه ای جداست... مادرم می گوید همیشه احساس گرما و کلافه گی بهم دست می دهد و از همیشه آدم دل نازک تر می شود و به حمایت همسرش بیش از پیش احتیاج دارد. بچه طور می شوی و دلت از هر حرفی، هر صدای بلندی می گیرد... می شکند... و بعدش، نمی دانی بایستی بگویی، از زبان زنی پنجاه ساله و سرد و گرم چشیده ی زنده گی که نیاز و خواسته ات چیست؟ نمی دانی می توانی بغض گاهن پنهان شده از گلویت را از پس صحبت بلند طرف مقابلت قورت دهی؟ نمی دانی می توانی از شک و دو دلی که به دلت می افتد بعد از سی سال زنده گی مشترک رهایی یابی؟ و نمی دانی و نمی دانی....

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

روزگار غريبى ست؟! بدتر از اين حتا...


روزگار ِ خیلی عجیبیه، نمی دونم وقتی قدیمی ها می گفتن دوره، دوره ی آخر زمونه شاید همینجایی هست که ما ایستادیم! من آدم اُملی نیستم، سن بالا هم نیستم و تا همین چند ماه پیش تر جینگولک بازی های خودم رُ داشتم و حالا تازه یه مقدار آروم گرفتم اما هنوز هم برام یه سری رفتارها حرمت حساب می شه! برام ارزش داره احترام به پدر مادر، حداقل به ظاهر! برام ناراحتی خانواده م مرگه! کافی بود تب کنن همیشه تا من بمیرم! برام مهم بود وقتی بابام از دستم ناراحت می شد و هنوز که هنوزه بعد از سال ها، مثل یه عکس توی آلبوم خاطراتم، پدرمه که به خاطر رفتار من یه تلالویی از اشک توی چشمش بود! و می دونم تا عمر دارم این لحظه و یاد آوریش عذابم می ده! اما الان چی؟ الان به راحتی با لحن بدی پدر و مادر "تو" خطاب می شن. الان یه هو رکیک ترین فحش ها رو می شنوی و بعد متوجه می شی مخاطب والدین هستن و دوووود از کله ت بلند می شه! و امروز من پدری رُ دیدم که پیش چشم های من شکست، پیش من مردی شصت ساله هق هق کرد از رفتار دختر پونزده ساله ش که به خاطر یک پسر، همه چی رُ زیر پاش گذاشته، رو در روی پدرش ایستاده، چند ساعتی فرار کرده به خونه ی پسرک! و به دروغ پدرش رو متهم کرده به دست بزن داشتن و سیاه و کبود کردنش! پدری رُ دیدم که توی این جامعه، محیط، محله همه به احترام دست روی سینه می گذاشتن و براش خم می شدن و حالا در عرض بیست و چهار ساعت، همون آدما تبدیل شدن به کسایی که با پوزخند از کنارش رد می شن! و دختر در جواب صحبت من که می گم " چه طور دلت میاد بابات رُ ناراحت کنی و با یه تصمیم اشتباه، آبرویی که ذره ذره توی این سال ها جمع کرده رو اینطور به باد بدی؟ " با کمال وقاحت، و چشم های دریده ای که می خواد من رُ قورت بده می گه " خب چی کار کنم؟ خودم ُ براش بکشم؟ منم ناراحتم!!اگه به فکر آبروشه جلوی من واینسته! " و من تاسف می خورم، و دلم آتیش می گیره از شونه های مردی که تکون می خورد و به من می گفت " دختره از دیشب شام نخورده، برو راضیش کن به خوردن غذا تا ضعف 
نکنه! " و بعد صدا توی گلوش می شکنه از نو...
روزگار ِ بس غریبی ست...

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

اى آشنا


دهانش را نزديك شكمم مى كند و مى گويد " بابايى، دلم مى خواد سه شبانه روز فقط ماچت كنم " بچه تكان مى خورد، مى گويم " عهه تكون خورد، مى فهمه چى مى گى " گوشش را مى چسباند روى شكمم و همانطور مى گويد " مى فهمى بابا چى مى گه؟ دوست دارى ماچت كنم همه ش؟ " از دوباره لگد مى زند و براى اولين بار او هم حسش مى كند زير گوشِ سمت چپش و با شوق و ذوق صداى خوشحالى اش را مى شنوم. دست بردار نيستند، يك جمله او مى گويد و در جواب يك لگد بچه مى زند! دستم را مى برم بين موهايش و مى گويم " اوهوى، داره حسوديم مى شه ها به اين پدر و دختر " مى خندند، جفتشان! يكى با صدا، ديگرى با حركتش!

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

لوبياى من


چند روزى مى شه كه متوجه ى لگد زدن لوبياى كم كم بزرگ شده م مى شم، يعنى تا قبلش هم احساس حركتش بود اما مثه ماهى كه يك هو از اين سر شكم به اون طرفش مى ره! حس خوبيه؟ مثل تلنگر زدن مى مونه كه با گذشت روزها تعداد دفعات و شدتش بيش تر مى شه و دلم قيلى ويلى مى ره براى هر چه زودتر در آغوش گرفتنش... ابتداى مادر شدنه، نشونه هاى ظاهريش همين لباس هايى كه ديگه تنم نمى شه، همين خط تيره و باريكى كه روى شكمم افتاده، همين بلوزهايى كه روى سينه ش لك مى شن! همين بودن و وجودش و احساس كردنش. و نشونه هاى ديگه ش همين شوق و ذوق همسر جان براى صحبت باهاش، همين حرفهايي كه بهش مى گه و براى من تازه گى داره شنيدنش از دهانش و خوشحالى براى اين همه دوست داشته شدنش. مى دونم راه طولانى و دراز و سخت و هميشگى در پيش دارم اما اين لحظه ها رُ نمى خوام از دست بدم و شاكرم...

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

توی سینه ش جان جان جان




فکرم به شدت مشغول است، زنده گی گاهی چنان آرام پیش می رود که متعجب می شوی از گذرش و گاهی چنان روی دنده ی خراب و پیچ وا پیچش می افتد که می مانی، این همان زنده گی ست؟ سعی می کنم صبور باشم و آرام و گاهن که عصبی ام با خودم می گویم ریلکس ریلکس ریلکس تر و بعدش به بچه ام یادآوری می کنم که چیزی نیست، مامان آرام می باشد... اما چه فایده وقتی تمامشان دروغ است؟ دل نگرانی مهم ترین مسئله ی این روزهایم است و بیش از آن، شاید به پیشواز ِ مادر شدن، رفتن باعث شده است بیش از پیش غم خوار ِ مادرم باشم که معصوم است... چه حیف از عمری که تلف کرده است، چه حیف از روزها و شبهایی که گذرانده است در زنده گی ما، و حالا، روزهایی که میان سالی را طی می کند - چه غمگین است این واژه، چه غم انگیز است که می بینی مادرت پیر شده است، پیر می شود - عوض آنکه به آرامش رسیده باشد، دغدغه هایش بیشتر شده است، مهمان داری هایش کم که نشده، زیاد تر از گذشته هم شده است و حالا، نه میهمان هستند که چتر خود را آن آدم ها - که آدم نیستند - باز کرده اند بر سر زنده گانی اش! مادرم سی و سه سال دم نزده است، زن بوده است، زنانه گی اما نکرده است، منظورم شاید این است که هرگز برای خودش نبوده هرچند اشتباه کرده، اما اینگونه بوده است دیگر، تمام عمرش را گذاشته است پای من و برادر و بیش از همه پدرم... تمام عمرش را گذاشته است پای پدر شوهر و مادر شوهر، برادر شوهر و خواهر شوهرش... گاهی فکر می کنم پدرم باید دست های مادرم را ببوسد، باید سر تا پایش را طلا بگیرد، باید بالای سرش بگذاردش، و گاهی خیال می کنم مادرم حتا وجودش از سر پدرم و تمام ایل و تبارش - که ما هم البته جزوش استیم - زیادی زیاد بوده است... مادرم لیاقت بهتر از این ها را داشته است... مادرم لیاقت بیش از این ها را دارد... چه دردناک است که نمی توانم، نمی شود، در کلمه نمی گنجد که بگویم از مادرم، بگویم از زنده گی اش...
مادر جانم، حالا شاید او هم فکر می کند من که به پیشواز این حس می روم، بیشتر می فهمم که تمام حرفهای ریز و درشتش را برایم قطار وار می گوید و من، سکوت می کنم که چه باید کرد؟ و فکر می کنم تمام این سال ها، این همه حرف را کجای دلش تلنبار کرده بوده است که تمامی ندارد؟ من کجا بودم؟ در جزیره ی تنهایی خودم؟ در غاری که برای خودم ساخته بودم؟ میان حصاری که راهی برای ورودش نداشته؟ من که همه از محبتم دم می زدند، من که همه می گفتند دختری ست مهربان، این همه محبت را چه بدجنسانه از اون دریغ کرده بودم... آخ مادرم... چه اندازه تنهایی تو بزرگ بوده است.........

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

و خدایی که در این نزدیکی ست




دوم دبیرستان بودم، در مدرسه ای غیر انتفاعی و هم کلاس با دوازده شاگرد دیگر. نیلوفر بغل دستی ام بود که همیشه ی خدا سر ِ اینکه کی، کنار دیوار بنشیند و ولو بشود دعوا داشتیم. بعدتر قرارمان نگفته این شده بود که هرکسی زودتر برسد مدرسه جا برای ِ اوست! و چه بسا گاهی اوقات از ترس گرفتن جا از سمت دیگری، حتا زنگ های تفریح هم بیرون نمی رفتیم! رابطه ی آنچنان صمیمی نداشتیم فقط گاهی اوقات که می دانست شعر دوست دارم، از توی مجله ی چهل چراغی که همیشه همراهش بود شعری را برایم می خواند یا می نوشت توی کاغذ و می داد دستم. یک پنجشنبه ای که فردایش قرار بود بروم مهمانی - حالا یادم نمی آید چه مهمانی بود که آنقدر برایم اهمیت داشت - و گفته بودم برایش، و شاید هم برای همه ی آن دوازده نفر. همانطور که تکیه داده بود به دیوار و سرش را گذاشته بود روی دستش، دیدم یک دستبند نقره ی خیلی زیبا دستش است، و تعریف کردم ازش. خیلی خونسرد و آهسته و خمار خواب، دستبند را باز کرد و گذاشت پیش رویم و گفت بردار و فردا بنداز دستت توی مهمانی. چشمانم گشاد شده بود، آخر نه آنقدر صمیمی بودیم و نه تا به حال چیزی از کسی قرض گرفته بودم، آن هم چیزی به این قیمت را که زمان خودش خیلی گران محسوب می شد. با دستم هل دادم طرفش و گفتم نه بابا، نمی خوام. دستبند هی روی میزمان، از سمت من هل داده می شد سمت او و از سمت او هل داده می شد سمت من که ناگهان دستی از پشت و بین میز آمد جلو و دستبند را برداشت و گفت، من برش می دارم نیلوفر، فردا بعد بازی بسکتبال می ریم خونه ی فلانی می خوام بندازم دستم! شیوا بود، خوشگل ترین دختر کلاس و پررو ترینشان و همچنین قلدرترین! نمی دانم سر چه حرفی بود که دعوایمان شد و حالا من می خواستم دستبند را بردارم، دلم می خواست حالش را بگیرم که آنطور پررو پررو خودش را انداخته بود وسط، صدایمان رفت بالا و ناظم آمد سر کلاس و شیوا با کمال بی ادبی مرا متهم به نمی دانم چه کرد و تمام آن ده نفر باقی هم او را تایید کردند! خیلی دلم سوخت و اشک توی چشمانم جمع شد و ساکت ماندم که نیلوفر با همان آرامی و خونسردی بلند شد و دستبندش را از دست شیوا گرفت و گفت نه خانوم، این دستبند برای ِ منه و شیوا بدون اجازه برش داشته و حالا هم داره دروغ می گه! چه احساسی بهم دست داد، احساس حمایت شدن، احساس اینکه آخر سر کسی ایستاده بود جلوی آن دخترک هرچند که صمیمی ترین دوستش هم بود و پنج سالی می شد هم کلاسی بودند. ناظم شیوا و ده نفر دیگر را توبیخ کرد و من پیروز و با کَمکی خنده نشستم سر جایم اما شیوا همینطور لیچار بارم می کرد و من زُل زدم توی چشمش و در دلم گفتم الهی همین زبان که دلم را سوزانده، اشکت را دراورد. فردایش که جمعه بود، پس فردا شیوا با ماسکی روی دهان آمد کلاس و بعدش یکی دیگر از بچه ها که توی تیم بود، گفت دیروز موقع بازی سر خورده و با دهان افتاده است زمین و زبانش مانده لای دندانش و... البته که کنده نشده بود زبان، اما باعث شد یک هفته ای نتواند صحبت کند و لبش هم چاک خورده بود!
در تمام این سالهایی که اینجا زنده گی می کنم، خیلی ها از اطرافیانم دلم را سوزانده اند و تهمت به ناروا بهم زده اند و اشکم را درآورده اند و من، هیچوقت کاری از دستم بر نیامده و فقط، در دلم یک حرفی زده ام که خدایا، من اینجا غریبم، کسی را ندارم و هرگز جلوی روی کسی که بزرگتر از من هم است نمی ایستم چون دفاع از خود وقتی انکار پشتش هست از سمت مقابل، دردی را دوا نمی کند، فقط تو شاهد باشد، شاهد تنهایی و غریب بودنم اینجا! و همیشه، خدا، یک جایی، دقیقن مشابه ش را، از جایی دیگر برگردانده سمت آن طرف و من، فکر می کنم در این دنیا چه کسی هست غیر از خداوند که همیشه حامی ام باشد؟!

- دستبند را از نیلوفر گرفتم و از پنجشنبه تا شنبه، توی ویترین بوفه مان بود، چون نه پدرم اجازه داد ازش استفاده کنم و همان شب برد مرا بیرون و یک سرویس نقره که رویش گل های بنفش داشت خرید برایم، و نه اینکه اندازه ی دستم می شد!

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

تو این روزها زنده گی ساده نیست...




ما بچه بودیم، پدرم هنوز یک کارمند معمولی بود و به جز من و برادرم و مادرم، پدربزرگ و مادربزرگ و عموی کوچکم هم با ما زنده گی می کردند و البته بودن ِ دو سه نفر دیگر که باید در ماه دستشان را می گرفتیم - پدرم البته - تا زنده گی را بگذرانند.. ما آرزو داشتیم، ما همه چیز می خواستیم، بچه بودیم به هر حال و هر شی فریبنده پشت ویترین مغازه ها دلمان را آب می کرد و آویزان از سر آستین پدر و مادرمان می شدیم و دلمان می خواست همه ی چیزهای خریدنی دنیا را!! ما نمی دیدیم که شرم در چشم پدر از نداشتن را، ما نمی فهمیدیم، بچه بودیم! ما بیرون که می رفتیم و جاهایی که ممکن بود رگ خریدن و حسرت ما بالا بزند، دورادور و یواشکی پدر و مادرمان ما را رد می کردند از کنارشان. حالا سالها از آن زمان می گذرد و من فراموش نمی کنم، یاد گرفته ام فراموش نکنم کجا بودیم و به کجا رسیدیم. پدرم یادمان داده است بدانیم از سختی، از حسرت، از خواستن به جایی رسیده ایم که هرچه خواستیم برایمان مهیا بوده است دیگر، و من، در گذر این سالها، همیشه دیدن ِ مردمی که نداشته اند، دیدن ِ آدم هایی که تو گویی کپی برابر اصل آن زمان های ما هستند بغض می کنم، گریه می کنم چون با بند بند وجودم حس و حالشان را - چه بچه ها و چه بزرگترشان را - می فهمم! حسرت را می خوانم در چشمشان، شرم را، نداشتن را... این روزهایی که در نمایشگاه مشغول به کارم خیلی از این مردم از پیش چشمم رد می شوند. دیشب پدر و مادری تقریبن مسن - شاید هم نه گذر زمان، که سختی آن گردهای سپید را روی مویشان نشانده بود! - همراه دو دختر چهارده و هشت ساله شان دم غرفه ایستاده بودند، بر خلاف دیگران که می آمدند مستقیم رو به روی میز ما و باد به گلو انداخته و با اعتماد به نفس از ما سوال می کردند راجع به شرایط ثبت نام در کلاس های موسیقی، آن ها کنار میز، آن گوشه ها که سریعن راه فرار هم داشته باشند ایستاده بودند، دخترها سر آستین پدر و مادر را گرفته بودند و با التماس می خواستند که بدانند کلاس ها چه گونه است که بشود ثبت نامشان کنند که داشتند حسادت می کردند حتمن به بچه های شش هفت ساله که انواع سازها را آن بالای سکو به صدا در می آوردند. پدر با صدای لرزان از من پرسید و من با شرمنده گی هزینه ی کلاس ها را گفتم. آرام سرش را آورد جلو و با خجالت گفت قسطی هم می شود؟ و من خجول تر از او پاسخ دادم که باید از آقای فلانی رئیس موسسه بپرسند که البته او هم با صدای بلند گفت که نه نمی شود. بچه ها بغض کردند، دختر کوچکتر گریه کرد، مادر چشمش برق می زد از اشک و پدر شرمنده سعی می کرد به رفتن فرزندانش را راضی کند و من؟! من شکسته بودم، گریه ام گرفته بود، بغض داشتم، بغض از حسرت اینکه نمی توانم کمکی کنم، نمی توانم شادی را به دلشان بیاورم... من خوشحالم از اینکه مردم کشورم، از بردن یک مسابقه ی فوتبال شاد می شوند، می رقصند، می خندند؛ اما کاش، ای کاش سر سوزنی از این خوشحالی، سهم این خانواده و خانواده هایی بود که این شبها کم نیستند... دلم چه قدر می گیرد... دلم چه اندازه گرفته است که بغض، تنها کاری است که از دستم بر می آید برای ِ مردم کشورم...