۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

پا به کدام جاده گذاشته ای که میل ِ بازگشتت نیست؟!




بیش از آنکه تصور کنم شبیه مادربزرگم هستم، خصوصیات ِ ظاهری و اخلاقی ام... چهره اش که جز خطوط ِ چین دار ِ روی صورتش که به گمانم از اول اینچنین بود، همه را یاد ِ او می اندازد و می گویند شادی را انگار با مادربزرگ ِ دوران ِ جوانی از وسط به دو نیم کرده اند و باز می گویند، همان نگاه، امان از آن نگاه ها، آن چشم ها... خصوصیات ِ ریز و درشت ِ اخلاقی را که کنار بگذاریم، من هم مثل ِ او، سیگار می کشم...! یک دلیل اینکه بابا مادربزرگ را دوست نمی داشت آنچنان همین بود، همیشه می گفت مادرجان، تو آبروی ِ مرا برده ای، زشت است، کجا دیده ای خانمی سیگار به لب بگذارد و با ولع اینطور دودش را بیرون بدهد؟ و مادربزرگ یکی از آن خنده هایش را که من دلم برایش ضعف می رفت را تحویل ِ بابا می داد و بابا از عصبانیت زیر ِ لب "لا اله..." می گفت و بلند می شد می رفت! به خاطر همین هم خیلی دلش نمی خواست من با او دمخور شوم، چه شبهایی که حسرت ِ این را خورده ام که بروم آن سوی ِ خانه و شب کنار ِ مادربزرگ بخوابم تا برایم قصه بگوید، از همان ها که توی ِ داستان ها، توی رادیو تلویزیون، درون ِ کوچه خیابان شنیده ام که مادربزرگها همیشه برای ِ نوه شان قصه می گویند ولی من حسرت به دلم بود، هست، ماند... حسرت ِ شنیدن ِ قصه از زبانش... شاید به تعداد انگشت شماری این اتفاق افتاده بود آن هم زمانی که بابا ماموریت بود اما آنقدر کمرنگ است که چیزی به خاطرم نمانده... یکبار یادم است، مادربزرگ گفت برو برایم سیگار بخر از بقالی! ِ کنار ِ خانه مان، عمو نبود و او به خاطر ِ کمردردش افتاده بود گوشه ی خانه، همان وقت بابا رسید و آآآی که چه المشنگه ای به پا کرد و به مادربزرگ گفت سر آخر تو این دختر را عین خودت بار می آوری اما من نمی گذارم... بعدتر خانه مان جدا شد، به بهانه ی عموی مجردم و دوستای رنگارنگش که می آورد خانه... با اینکه، در اصل در یکجا زنده گی می کردیم اما با تیغه ای که کشیده بودیم میان خانه، عمو و مادربزرگ آن سمت بودن و راه رفت و آمدشان از حیاط بود و ما این سمت با پدربزرگ که سالها بود به خاطر ِ داستان ِ قدیمی ئی قهر بود. بابا می گفت این بچه ها توی ِ حیاط بازی می کنند، خوشم نمی آید این رفیق رفقا بیایند و بروند. خانه را فروختیم، ما آمدیم تهران و عمو و مادربزرگ رفتند کرج، درون ِ خانه ای که پدر آن سالها داشتش. بعد از فوت مادربزرگ هنوز هم آن جا هست و اینبار عمو با زن و بچه اش اقامت دارند آنجا. نمی دانم این اخلاق ِ مادر بزرگ به من به ارث رسید! یا به خاطر ِ دعوای ِ همیشه گی سر سیگار کشیدن و نکشیدن، شاید لجبازی، شاید هم میل ِ من به انجام دادن ِ کارهایی که بیرون از خط ِ قرمزهای ِ پدر و جامعه بود من هم سیگار با سیگار با سیگار دود کردم... مادربزرگ میل ِ عجیبی به سفر داشت، یک هو می دیدی یک روز صبح از خواب بلند می شدیم می دیدیم یک ساک ِ کوچکی که آن زمان خودش دوخته بود را، با دو تکه لباس پر کرده است و می گوید من رفتم! بابا می گفت کجا می روی؟ می گفت می روم مشهد، یکی دو روز پیش ِ خواهرت می مانم و بعد هرجا که شد! بار و بندیلش را با یک دست می گرفت زیر ِ چادر ِ مشکی اش و با ان یکی دست، چادر را کیپ تا کیپ زیر ِ گردنش سفت می گرفت و می رفت... آنقدر می ایستادم جلوی ِ در تا از نظرم محو می شد... بهش می گفتم مرا هم خب با خودت ببر، می گفت دخترجان، نمی شود، اخلاق ِ بابا را که می دانی، اما برایت سوغاتی می آورم، همان چیزهایی که دوست داری... و من، دلخوش به همان ره آوردهای ِ سفرش داشتم... من هم عجیب دلم می خواهد، چمدان ِ کوچکی را بردارم و بروم برای ِ خودم هرآنجایی که شد... انگار نطفه ی ما دو نفر را، در سفر بسته بودند که اینچنین مایل به رفتن و رفتن و رفتن داشتیم و نرسیدن... مادربزرگ، همیشه برای ِ من، مظهر ِ شجاعت بود... آدمی که قوی و نترس بار آمده بود و گویی هر کاری که دلش می خواست را انجام می داد، بی ترس از خط ِ قرمزها، و مهم نبود هرگز برایش که چه کسی، چه چیزی بگوید و در جواب ِ همه فقط می خندید.... شیرین می خندید... وقتی که مُرد، هنوز شصت سالش هم نشده بود، و باز، در پی ِ رفتن به مسافرتی دیگر بود... ساک ِ لباسهایِ سفرش گوشه ی اتاق به جا مانده بود و خودش، کنار ِ همان ساک، گویی به خواب رفته بود...

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

زنده گی ِ من تمامن ساعت ِ 25 است...!


این همه دوندگی - مثلن - آخرش که چه؟ با این سن ِ قد ِ فلون شده است هنوز دارم درس می خوانم ُ بعد از گذشت نزدیک به ده سال ته دلم می شکند که چرا از اول پدرم نگذاشت بروم رشته ی هنر که حالا عوض ِ خانوم ِ خودم بودند - توی ِ کار البته -، از این کلاس به آن کلاس بدوم ُ ندانم که من آیا همسرم؟ دانشجویم؟ خانه دارم؟ یا هنوز انسانی هستم جایی مابین ِ دختر بودن و زن شدنش که البته هیچکدام هم نیستم! بنشینم از صبح تا شب خودم را با درنا ساختن ُ کفش دوختن ُ نقاشی کشیدن ُ شمع ساختن ُ دستبند بافتن ُ چه و چه و چه سرگرم کنم و آخرش هیچی به هیچی... نه آدمی هستم که روی ِ این را داشته باشم که از کارهایم یک درآمدی برای ِ خودم دست و پا کنم، نه آنقدر هنرم شکفته شده باشد که یکی بیاید بگوید ای بابا، به به شما چه قدر هنرمندید بیایید با هم یک کاری را شروع کنیم، نه آنقدر اعتماد به نفس ِ بالایی دارم که بتوانم حداقل زیر ِ دو تا نوشته ام که خب، بد هم نبوده و نیست اسم ِ خودم را بزرگ بنویسم که دلم نسوزد از اینکه توی ِ دوتا وبلاگ ِ تخمی که می روم، همان نوشته را با اسم ِ درشت ِ خودشان نشر داده باشند! بعد هی بنشینم غصه بخورم، بگویم الان مثلن باید دکترا می گرفتم ها، یا جای ِ استاد فلانی که نمره ی سه ی ما را با چشم ُ ابرو نازک کردن بکند هفت و منت بگذارد که ببین چهار نمره بهت ارفاق کردم و برو حالش را ببر، می توانستم برای ِ خودم استادی باشم خیر ِ سرم! حالا هم که حرف حرف ِ بچه است، و هر کسی یک چیزی می گوید و نمی داند توی ِ دل من چه می گذرد برای ِ همین تصمیم ِ کبرایی که گرفته ام!  نمی دانند کار ِ هر صبحم شده است چک کردن ِ بِیبی چک و هول و ولا توی ِ دلم که ای وای، باز هم که خبری نشد و باز پرت شوم به سه سال پیش ُ آن همه آزمایش ُ نمونه برداری و تکه برداری و فیلان ُ بیسار ُ سر آخر از هوش رفتنم ُ فرار کردن از باقی ِ آزمایش ها و پشت ِ گوش انداختن ها و دل ریش شدن ها از همان خاطره ی آن چند مدت و دردی که می پیچد زیر ِ شکمم...! نمی دانند دیگر، همین ها که می گویند بچه نیاور ُ من اگر جایت بودم فکرش را از سرم بیرون می کردم، دو روز ِ دیگر خودشان بچه به بغل یادشان می رود چه حرفها که نمی زدند! من خودخواه هستم اصلن، دلم مادر شدن می خواهد که حاضرم یکی دیگر را بیاورم به این دنیا... نمی خواهم حسرت ِ گرفتن ِ یک جفت دست ِ کوچک ُ حس کردن ِ موجودی ِ که توی ِ شکمم پیچ ُ تاب می خورد تا آخر عمر توی دلم بماند... من زنده گی ام شده است همچون قایقی که روی دریا شناور است، نمی دانم از شمال بروم یا جنوب، راه ِ غرب را پیش بروم یا شرق، دراز کشیده ام برای ِ خودم کف ِ قایق و خیره به آسمان و بادی که ببرد مرا هر جا که می خواهد... به هر کس که دروغ بگویم به خودم که نمی توانم، من تکلیفم با خودم هیچ مشخص نیست، من نمی دانم کی هستم چی هستم و برای چه خاطر آمده ام به این دنیا... من درناهای ِ کاغذی ام را از سقف ِ راهرو آویزان کرده ام و لذت می برم لحظه ای فقط و بعد همچون خاطره ای فراموش شده، خودم را هم پاک می کنم... من حسودی ام می شود حتا گاهی به زهره، همبازی ِ کودکی ام که الان دارد برای ِ نمی دانم فوق یا دکترای وکالت درس می خواند و درخواست هم داده است و امروز و فرداست که از این خراب شده برود و من؟ من چه کردم تمام ِ این سالها؟! نشستم کنار ِ جاده ی زنده گی که بیایند و بروند و زمان عبور کند برای ِ خودش... خانه ام هم که شده است مهد ِ کودک ِ گل های ِ شادی، پذیرایی کوچکمان پر شده است از نقاشی هایی که کشیده ام و از درو دیوارش آویزان کرده ام و جز یک جفت چشم که از آن ِ خودم است، خریداری ندارند که نگاهشان کند، اتاق خواب هم پر است از پارچه و کاموا و خورده ریزه ی کاغذ و منجوق و سوزن و نخ! آخرش که چه؟ همه ی این کارها، زحمت ها، ذوق و شوقهایی که کور می شوند کم کم... از نفس می افتند... از نفس می افتم... سر آخر که چه شود؟! من چه قدر نا امیدم این روزها... من چه قدر دلم می شکند از هر حرفی و سخنی... من چه بی هدفم... چه بی مقصد پا به هر مسیری می گذارم که مسیر نیست ُ مسیل است ُ سیلی تمام ِ مرا، خاطراتم را - اگر باشد - با خود می برد... روزی...

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

من به تو عاشقیت دارم...



مدتهاست در برنامه ای که متعلق به گوشی های ِ اندروید و آی اُ اس است عضو هستم، یک جمع کوچک و خودمانی ست، مثل ِ فیس بوک می ماند اما آن کجا و این کجا، که تعداد دوستانش فراتر از پنجاه تا نمی رود و من بی ترس از آشنایی که نشانی از من داشته باشد در چند کلمه ی کوتاه احساس ِ خودم را بیان می کنم... به قول ِ دوستی، آنجا یک زیرزمین ِ مخفی ست که می توانی با خیال ِ راحت نفس بکشی، حرف بزنی، بخندی و گریه کنی و آن هایی که آنجایند مانند اعضای ِ خانواده ات، دست ِ با محبتی به روی ِ شانه ات می گذارند... چند روزی هست که  گوشی ِ جدید گرفته است و برای ِ خودش اکانتی درست کرده است آنجا... بهش گفتم من تو را ادد نمی کنم، از الان گفته باشم! گفت باشد. بعد از دو سه روز دیدم نفوذ کرده است به دوستان ِ خودم، و دوستان ِ من حالا دوستان ِ او هم شده اند! آنجا نوشتم که  آی آقا خان ها و خانم جان ها، او را چرا ادد می کنید خب؟ بدجنسی کردم البته، یعنی به خیالم دلم نمی خواست این آدمی که من هستم، که وقتی عصبانی می شوم فحش می دهم، که وقتی ناراحتم بد و بی راه می گویم، که ممکن است این ناراحتی از خودش هم باشد، زیر ِ مومنت های ِ دیگران، حرفهای ِ بی پروای ِ مرا بخواند! دوستی در جواب گفت، او آنقدر مظلوم است که اصلن دلم نیامد که پاسخ ِ دوستی اش را بی جواب بگذارم! گفتم باشد، دیگران هر کاری دوست داشته باشند خب انجام می دهند و من در واقع حقی ندارم که بخواهم اعتراضی کنم، صفحه ی من، صفحه ی من است و خدا را شکر که نمی تواند ببیند چه می گویم! با اینکه اگر از آن آدم های ِ فضول بود، می توانست با یک بار برداشتن ِ تبلت و رفتن توی ِ اپلیکیشن مورد ِ نظر، ببیند و بخواند چون که اکانت من آنجا ذخیره شده است اما می دانم چنین کسی نیست و من با خیال ِ راحت تمام ِ یوزر نیم ها و پسوردهایم را، در هر برنامه و اپلیکشنی بدون ِ آنکه خارج شوم، ذخیره می کنم... در واقع چیزی برای ِ مخفی کردن ندارم ولی این راحتی از بیان ِ هر مطلبی را خواستارم! مثل ِ این می ماند که به طور ِ مثال خجالت بکشم از این بی پروایی که خودش خبر دارد البته...
امروز صبح پرسید اینجا چگونه می شود فلان کاری را کرد، برایش توضیح دادم و متوجه نشد و گفت گوشی را بگیر و درستش کن. گرفتم ازش و برنامه را باز کردم، داشتم چیزی که می خواست را درست می کردم که صفحه اش لود شد و آخرین مطلبی که متعلق به دیشب بود نمایش داده شد... دیشب من خسته از سر کار، با ماشین رفتم دنبالش و بعد سر راه چند جایی که کار داشتم، رفتیم و ایستادیم و او منتظر نشست داخل ماشین تا من برگردم... یک عکس انداخته بود از خیابان و زیرش نوشته بود " ما منتظر در ماشین و یار در مغازه "... خب، این یک جمله ی عاشقانه ی شاعرانه ی فلسفی ِ فلان ُ بیسار ِ معمولی نیست که بخواهد به به و چه چه همه ی عالم و آدم را درآورد اما دل ِ مرا لرزاند...اصلن اشک توی ِ چشمانم حلقه زد... نمی دانم، از برای ِ چه، اما چیزی مثل ِ یک جریان ِ برق ِ قوی یا نه، مثل ِ عبور ِ یک جوی ِ آب روان، در تمام ِ تنم به حرکت در آمد و مرا تکان داد... دیدم که من چه قدر بی انصاف بوده ام نصبت بهش همیشه... منظورم اصلن مسئله ی آن برنامه و گفتن ِ دوستی ات را قبول نمی کنم نیست! منظورم در زنده گی ِ خودمان است، در روزهایی که گذرانده ایم، در ساعت هایی که می گذرانیم، در برخوردها و حرف ها و صحبت هاست... در شب را به صبح رساندن و صبح را شب کردن است... در بیان ِ رفتارهای ِ خودم است و او... اویی که واقعن طفل ِ معصوم است... خنده دار است شاید که بگویم یک مرد ِ سی و یک ساله طفل ِ معصوم است اما چون هست... و گرفتار در چنگالهای ِ چون منی شده است که شیطان را هم درس می دهم!... گوشی به دست، اشک در چشمانم حلقه بسته بود چون من قشنگ ترین جمله ی شاعرانه را خوانده بودم... وقت ِ رفتن، می خواست برود از در بیرون که بغلش کردم، محکم، مثل ِ آدمی که خیال می کند این دیدار، ممکن است دیدار ِ آخر باشد... بغلش کردم و گفتم خیلی دوستت می دارم خیلی دوستت می دارم خیلی دوستت می دارم.... خندید...

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

بغضی بیخ ِ گلو




کمرم درد می کرد، نمی دانم به خاطر این چند روز که همه ش دراز کشیده و مثل ِ نا آدمیزاد خوابیدن است یا چیز ِ دیگری... رئیس ِ آموزشگاه یک ماه پیش تر چکی داده بود بهم و گفته بود برای ِ زحمات ِ این چند وقتتان است و من اصلن یادم رفته بود که باید بگذارمش به حساب، تنبلی را کنار گذاشتم و گفتم بروم بانک و بعدش هم کالا پزشکی تا ببینم بالاخره وسیله ای که احتیاج داشتم را آورده اند یا نه... از خانه که زدم بیرون، مثل ِ پیرزنی چندین و چند ساله خمیده خمیده راه می رفتم... دیدم توان ِ نشستن پشت ِ ماشین را ندارم، زنگ زدم به تاکسی تلفنی و گفتم یک ماشین بفرستند برایم و همانطور با کمر درد ِ شدید جلوی در ایستادم تا بیایند... اینجا آژانس که می آید زحمت نمی دهد که از ماشین پیاده شود، زنگ ِ در را بزند و بگوید " شما ماشین می خواستید؟ " مثل ِ فلون! هی بوق پشت ِ بوق می زند از سر ِ خیابان تا برسد جلوی ِ در ِ خانه ی مورد نظر... تمام ِ در و همسایه را خبر می کند که یکی در این کوچه ماشین می خواسته که برود بیرون و متاسفانه انگار من تنها آدمی هستم که با آژانس این طرف و آن  طرف می روم! پس با این حساب همانجا ایستادم که برسد و البته توان ِ بالا رفتن از پله ها را دوباره نداشتم... کارهایم را انجام دادم و برگشتم، دیدم چه دلم هوس ِ خوردن ِ خامه کرده است و از سوپر مارکت ِ نزدیک ِ خانه برای خودم گرفتم. طاهره با مریم منتظر ِ آمدن ِ بابای ِ خانه بودند جلوی ِ در، کرایه را دادم و پیاده شدم و چشم ِ مریم و طاهره مانده بود همینطور روی ِ کیسه ی توی ِ دستم. آمدم بالا، لباس هایم را عوض کرده، پنجره را باز کردم و دراز کشیدم روی ِ تخت، صدای ِ ماشین بابای خانه آمد و بعد هم صدای ِ مریم که می گفت " بابا، من هم ازینایی که شادی گرفته بود می خوام ". طاهره در جواب ِ شاید سوالی که من نشنیدم گفت " آژانس گرفته رفته برای ِ خودش خامه خریده" و در جوابش بابای خانه شان گفت " به خاطر یه خامه پاشده این همه پول ِ آژانس داده؟ آدم ِ اینم؟! پولش زیادی کرده؟ " و من در بهت به گوش هایم شک کردم که چه گفتند و چه شنیدم!... نمی دانم... دوباره از نو، حساسیت های ِ سابق برگشته اند... توان ندارم که هرچیزی می شنوم را از این گوش شنیده و از آن یکی بیرون بدهم... می ماند و مثل ِ یک گلوله بیخ ِ گلویم را می سوزاند... بلند شدم بروم تا جوابشان را بدهم... بلند شدم بروم بگویم آخر به شما چه؟ دخالت کردن در کار دیگران هم حدی دارد... قرار نیست هر سوراخی که دیدید سرتان را بکنید توش تا ببینید چه خبر است!... بلند شدم بروم بگویم من خسته شده ام از این همه حرف، از این همه دخالت های ِ بی جا، از این همه کجا رفتی با چی رفتی کِی برگشتی... اما همینطور لبه ی تخت نشستم و با خودم گفتم حتا لیاقت ِ شنیدن ِ این حرفها را هم ندارند این آدم ها... و بعد گریه کردم... گریه نه از ناراحتی که از نا توانی...  از احساس ِ بدی که داشتم و این فکر که آخر من اینجا چه می کنم؟ میان ِ اینها با این طرز ِ تفکر ِ پوسیده شان که بوی ِ تعفن می دهند؟... ارزشش را دارد صبوری؟ ارزشش را دارد حرفهای ِ نزده را جمع کنی میان ِ سینه ات و درد را حس کنی؟ ارزشش را دارد سعی کنی قوی باشی یا حداقل خودت را بی خیال نشان دهی؟
آدمیزاد است دیگر، دل دارد... می شکند...

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

مرا ببخش مادر




شاید بایستی اسمش ُ بذارم اعتراف و حرفهایی که هرگز بیان نکردم حتا با خودم، اما این قلب دیگه تحمل ِ حمل کردنشون ُ نداره...

دلم برای ِ مادرم خیلی تنگ شده... کم پیش می آید که دلتنگی برای ِ مادرم داشته باشم... هر بار که به خانه مان فکر می کنم، اولین تصویر، تصویر ِ پدرم است با موهایی که کم کم جو گندمی می شوند و رگ های ِ دستی که از سر ِ پیری برجسته شده است... شاید به این خاطر که بعد از هفت سال از ازدواجشان و به دنیا آمدن ِ من، من، دخترکی بودم که با آمدنم راه را برای ِ هر سوء قصدی از طرف ِ مادربزرگم بسته بودم... فکرهای خامی همچون اینکه برای ِ پدرم زنی دیگر بگیرد تا بلکه نوه شان را ببیند... بابا اما همیشه مامان را دوست داشت، توی ِ هر شرایطی کنارش ایستاده بود... مامان گاهی با لبخندی روی لب می گوید کاش امیر هم برای ِ تو، مثل ِ بابا برای ِ من باشد... وقتی من به دنیا آمدم، عملن توی ِ دستهای ِ مامان بزرگ، بزرگ شدم... نه اینکه مامان بی عاطفه باشد، نه... اما عروس ِ بزرگ ِ خانواده ای باشی که همیشه ی خدا، در هر ساعت از شبانه روز، یک ایل مهمان بی خبر سر برسند خانه تان، زمانی برای ِ محبت کردن نمی گذارد...  تصویر بچه گی من، مامان را نشان می دهد که همیشه با چادری دور ِ کمر بسته، توی ِ آشپزخانه یا مشغول ِ آشپزی ست یا ظرف شستن و یا خم و راست شدن جلوی ِ فک و فامیل ِ شوهر و پذیرایی از آنها،  و البته خیالش راحت بود که هرچه قدر مادر شوهرش دوستش نداشته باشد، برای ِ من اما از هیچ محبتی دریغ نمی کند... خاطرات ِ بچه گی من پر است از تصویر مادربزرگ و پدر... به همین دلیل، وابسته گی که بین من و بابا پیش آمد، شاید بین هیچ پدر و دختری نبوده هرگز... من توی ِ جمع های ِ مردانه بزرگ شدم... چسبیده به بابا، هر جا که می رفت همراهش بودم... توی ِ مهمانی ها عوض اینکه بنشینم کنار ِ خانم ها، می نشستم پیش ِ بابا و باکیم نبود از نگاه ِ چپ چپ مردانی که برایشان غیر طبیعی بود دختری بیاید بنشیند به حرفهای ِ مردانه ی آن ها گوش دهد... همیشه ی خدا یک حرفی داشتم برای ِ زدن به بابا، هرچه درون ِ دل من می گذشت را فقط او خبر داشت... بعد کم کم خواهرشوهر و برادر شوهر ها ازدواج کردند و از حجم مهمانی ها کم شده بود و مامان وقت بیشتری داشت برای ِ رسیده گی، اما اینبار برادرم تازه متولد شده بود و تمام ِ وقت ِ اضافه ای که مامان به دست آورده بود را به خودش اختصاص داده بود... دبستان بودم که زنده گی ِ مان به روال عادی همه ی خانواده ها در آمده بود اما هیچ احساسی از طرف من وجود نداشت به مادرم دیگر... نه اینکه دوستش نداشته باشم، چرا، خیلی دوستش داشتم اما نه آن دوست داشتنی که باید باشد... بیشتر مثل ِ عادت کردن بود، به صرف ِ کنار ِ هم بودن های ِ شبانه روز... ازش کناره می گرفتم، باز هم دلم می خواست همه ی وقتم را با بابا بگذرانم... به گمانم دوران ِ راهنمایی بود که یک لجبازی ِ زیر ِ پوستی بین ِ ما شروع شد... او از محبت ِ بی دریغی که به بابا داشتم گلایه داشت و من ته دلم شاید از همه ی دورانی که باید می بود و نبود، کفری بودم... از اینکه چرا مثل ِ برادرم آنقدر که باید در آغوشم نگرفته بود، آنقدر که باید مادری نکرده بود... نمی توانستم درک کنم دلایلش را، خودم را نمی توانستم جایش قرار دهم... مامان ناراحتی ِ خودش از این جریان را به روش خودش تلافی می کرد و من به روشی دیگر... او اما همه ی کارهایش به خاطر نزدیکی کمی بیشتر من و خودش بود - که من نمی فهمیدم - و من تنها دلم می خواست لجش را در آورم... حتا یک بار یادم است روزی من و برادرم و پدربزرگ خانه بودیم و پدربزرگ برایمان میگو درست کرده بود، بعدش که مامان آمد، برادرم کمی از سهم خودش را بهش داد و توی ِ چشمهای ِ مامان می دیدم که چه قدر دلش می خواست من هم کمی از میگوهای ِ داخل بشقابم را بهش تعارف کنم، یعنی این تعارف کردن را یک قدم مثبت می دید برای ِ روابطمان و من آن خواهش را ندیده گرفتم و آنقدر منتظر ماندم که بابا از راه رسید و من کل سهم ِ خودم را دادم بهش و گفتم نخورده ام فقط به خاطر شما که خسته از سر کار می آیید... بعدش مامانم اشک توی ِ چشمانش جمع شد، بلند شد رفت توی ِ اتاق و گریه کرد... آن لحظه دلم برایش سوخت ولی حتا نرفتم بگویم که چرا گریه می کنی یا معذرت خواهی کنم... فکر می کنم از همان شب بود که مامانم دیگر دست از تلاش برداشت برای ِ نزدیکی بین خودمان، ینی خودش را کنار کشید از آن بازی که مخفیانه بدون ِ گفتن ِ کلمه ای بینمان راه افتاده بود.. نه اینکه بی عاطفه باشد، نه، مگر می شود مادری، مادر بودن و محبت به فرزندش را فراموش کند؟! اما دیگر از نفس افتاده بود... هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد برایمان، هم من و هم برادرم... تمام ِ سعی اش را هم می کرد که این احساس به من دست ندهد که دارد بینمان تفاوت قائل می شود... سالها می گذرد و من خاطرات مشابه ای دارم از انجام کارهایی که گریه انداخته مامان را و تازه می فهمم از سر بچه بازی های کودکانه، نباید انجام می دادمشان که حالا ته دلم اینگونه آتش بگیرد... هیچوقت ولی هیچی نگفت، بعد از آنکه اشک می ریخت با لبخند به رویم به زنده گی ادامه می داد... تنها یکبار سالها پیش بهم برگشت گفت " از خدا می خوام گریه های ِ من ُ ندیده بگیره و هیچوقت بچه ای شبیه خودت ُ بهت نده تا احساسی که من چشیدم رُ نچشی "... من هرگز برای ِ مادرم فرزند ِ خوبی نبودم و این را خودم می دانم و هر بار وقتی دستی از آن ته ته های ِ ذهنم و خاطراتی که به زور سعی می کنم فراموششان کنم، این روزها را به یادم می آورد، قلبم می خواهد از حرکت بایستد... ساعت ها گریه می کنم از عذابی که بیخ ِ گلویم را می گیرد و از تنفری که نسبت به خودم پیدا می کنم.... بعد دلم می خواهد آنقدر سرم را بکوبانم به دیوار که تمامشان از یادم برود که نمی رود...
دلم برای ِ مادرم تنگ شده است، خیلی زیاد... برای ِ صبوری اش... برای ِ لبخند ِ مدامش... برای ِ هر آنچه که اسمش را مادر گذاشته اند... و  قلبم... قلبم در این ساعت ِ شبانه روز میان ِ دستانی گرفتار شده اند که اینگونه فشرده می شود هِی و هِی؟!!

مرا ببخش مادر... من به تو، چه قدر دوستت دارم بدهکارم...