۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

کجا گمت کردم؟




آدم ها همه شان باید یک نفر را داشته باشند که بتوانند دردشان را بگویند بهش، هرجور که شده است.. آدم ها باید یک بغل داشته باشند که وقت ِ دلتنگی سر روی ِ شانه هایش بگذارند... این موقع که می شود، درد که می آید، غم و داغ که به دل می نشیند، تازه آن وقت هست که می بینی، چه قدر آدم نداری کنار ِ خودت، چه قدر آغوش نداری... تمام ِ هفته را، گذراندم از سر، که بروم تهران، و آغوش ِ عمو رضایم، تسکین دردهایم شود... امیر بود البته، اما نه این آغوش برای ِ این درد کافی نبود، عمو رضایم، دومین عموست و حالا دیگر شده است کوچکترینشان... سر ِ مزار نشسته بودم، تنها، و گریه می کردم، پدرم و بعد عمویم و باقی یک به یک رسیدند، بابا دستش را گذاشت روی ِ شانه ام، یک فشار آرام داد و گفت، بلند شو دخترم، گریه نکن، با اشکهای ِ تو، عمو زنده نمی شود و من، هق هق گریه ام بیشتر شد... عمو نشست کنارم، چند شاخه گل به دستم داد و با هم پر پرشان کردیم... دلم می خواست خودم را بیندازم بغلش اما نمی توانستم... بلندم کرد، حرفی زد و من سرش داد کشیدم، نمی دانم برای ِ چه، اما خشمگین بودم و می خواستم خالی کنم سر کسی که از بد روزگار، او بود آن نفر... گفت عمو جان چه خشن شدی. گفتم ببخشید. دستش را باز کرد و من خودم را انداختم در آغوشش و سرم را روی ِ شانه اش گذاشتم و باریدم... او هم... با هم... دلم نمی خواست تمام شود آن لحظه... دلم می خواست همانجا بمانم در امن ِ آغوشی که می فهمید دردم را... خاطرات مشترک داشتیم... غصه هامان هم یکی بود... یادش می آمد عید پنج سال پیش، چه اتفاقی افتاد و چه نیفتاد که ما قهقهه می زدیم و می خندیدیم.. یادش می آمد سیزده به در، هفت سال پیش، میان ِ آن دشت های ِ سر سبز، عموی در گذشته ام، با بچه اش، چه قدر خنداند ما را و پدرم، پدرانه چه قدر حرص خورد... او یادش می آمد تمام ِ اینها را... می فهمید دردم را... او می فهمید عمویم با اینکه بد بود، بد کرد، اما انسان بود... انسان بود...
این روزها هم می گذرند... ما می گذریم... تمام می شویم و چیزی نمی ماند دیگر...

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

از دردی که می نویسمش...




از وقتی چشم باز کردم، عموی ِ کوچکم همراه ِ ما بود... اختلاف سنی ِمان دوازده سالی می شد و او، یکی یک دانه و عزیز دردانه ی مادربزرگ، که هیچکس دوستش نداشت... پدربزرگ سالها می شد که با مادربزرگم قهر بود و این پسر، ته تغاری اش، که شاید، چون چشم و چراغ ِ مادربزرگم بود، چون خار، به چشم پدربزرگم رفته بود... البته، اینها دلیل ِ کافی نیست، عموی ِ کوچکم هم، که هم پای ِ مادرش بود، سیگار می کشید و بچه ی شر و لاتی بود... و قبل تر ها، که مدرسه می رفت، هر کاری کردند، منظورم پدرم و عموی بزرگم است، به راه ِ درست و راست پا نگذاشت... دستش هم کج بود، و تریاک هم می کشید... ذاتش خوب بود اما خوب بار نیامد... نطفه اش را چه شبی بستند که اینگونه پریشان حال بود؟ نمی دانم... یادم است، کافی بود، یک شب دیر برگردد خانه، مثلن بعد از غروب، مادربزرگ چادر به سر می کرد و می رفت جلوی در، آنقدر می ماند و قدم می زد تا برگردد خانه... پدرم می گفت، مادر جان، بچه ی کوچک که نیست آخر؟ همین کارها را کردی که این اینطوری بار آمده است... اما مادربزرگ، گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد... وقتی هم که جدا شدیم از هم، باز، مادربزرگ ماند و یار ِ غارش عمو....
دبستان که می رفتم، عمویم عاشق شد... عاشق ِ دختر ِ چشم ابرو مشکی و خوشگل ِ یکی از آپارتمان های ِ رو به روی ِ خانه مان... دخترک، سر از بالکن بیرون می آورد، و عمو، توی ِ حیاط ِ خانه ی ویلاییمان می ایستاد و با ایما و اشاره با هم حرف می زدند... بعدتر دید اینگونه نمی شود، برایش نامه می نوشت و می داد به من، تا من، توی مدرسه به دست خواهرش بدهم تا به دست ِ دخترک برسد... فقط همان روزها بود که عمویم سر به زیر شده بود... مادرم فهمید و نامه ها قطع شد... پدر و مادر دخترک آمدند جلوی در خانه مان، نه المشنگه به پا کردند و نه داد زدند، فقط گفتند، پسرتان که آدم درستی نیست، نمی توانیم بگوییم بیاید با دخترمان ازدواج کند تا بیش از این، آبروی ما توی این محله نرود، پس بگویید، دست از این کارها بردارد که برنداشت، نه عمویم نه آن دخترک... سر آخر، آنها خانه شان را فروختند و بی نام و نشانی، رفتند و عمویم... دوباره شد همان آدم سابق ولی با خشمی بیشتر... هرچند وقت یک بار هم غیبش می زد که سر آخر توی پاسگاه و کلانتری و زندان پیدایش می کردند... شده بود گاو پیشانی سفید کل ِ محله... هرآنچه گم و گور می شد، می آمدند جلوی ِ در خانه ی ما... حال به درست یا غلط... پدرم، که یک عمر با آبرو زنده گی کرده بود و لقمه ی حلال آورده بود توی سفره ی ما، داشت ذره ذره آب می شد... آخرین بار، به جرم نمی دانم دزدیدن چه گرفتنش که عمویم قسم می خورد به ارواح خاک همه ی رفتگان که کار ِ او نبوده اما چه سود؟ چه کسی بهتر از او، که انگشت نمای خاص و عام بود؟ می گفت، آنقدر کتکم زدند برای ِ اعتراف گیری که گفتم بس است، هرچه که دزدیده شده است توی این چند ماه اخیر را بله من دزدیده ام... به دروغ البته که از زیر آن کتک ها رها شود... بله، دستش کج بود اما نه در حد دزدیدن یک ماشین! قالپاقی، ضبطی چیزی را بلند می کرد! پدرم دوام نیاورد، گفت می فروشیم می رویم، عیسا به دین خون، موسا به دین خود...
وضع و روزش از وقتی بدتر شد، که مادربزرگم مُرد... سالها بود که دیگر دزدی نمی کرد ولی حالا قرص هم می خورد که نمی دانم چه بود، اما توهم می زد، حالش بد می شد، چرت و پرت می گفت... عکس مادربزرگم را می گرفت جلویش و ساعتها حرف می زد باهاش... بعدتر، آن عکس را داد به من، یک قابی بود، که عکس مادربزرگم وسطش بود و سمت راستش، عکس خودش بود و سمت چپ، عکس بابا... آن عکس، سالهای سال بود که توی قاب، روی طاقچه ی خانه ی شان خودنمایی می کرد و حال روی ِ پاتختی اتاق من، سالهاست که جا خوش کرده... گفت، این را می دهم به تو، خوب ازش مراقبت کن، با گریه گفت...
من؟ دوستش داشتم... اما بیش از دوست داشتن، دلم برایش می سوخت... مثل ِ بچه ها بود، اشکش لب مشکش بود و زود عصبانی می شد و زود تر از آن، آرام می گرفت... خوشگل بود، خیلی خوشگل، ولی چه سود؟ اعتیاد چیزی از صورتش، از دندانهایش و از آن نشاط و طراوت که قبل تر ها، دخترها را پشت ِ خودش می کشید باقی نگذاشت... خودش را خراب کرد... داغان کرد... و کم کم، توی ِ هیچ دلی جا نداشت...
بعد از فوت مادربزرگ، نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای، تخم لق ازدواج را توی دهان خودش و اطرافیانش شکست که برایش زن بگیرند بلکه آدم شود! بابا گفت من موافق نیستم که یک دختر بیچاره را سیاه بخت کنم، در ضمن، اگر قرار بود آدم شود، با زن یا بی زن گرفتنش فرقی نمی کند! گفتند ترک می کند، قول داده ترک کند و پدر، به شرط ترک رضایت داد... دختر روستایی بود، خودش به هوای ِ تهران آمدن، راضی به ازدواج بود... پدر گوشه ای بهش گفته بود همه چی را راجع به عمویم و اضافه کرده بود اینها را دارم می گویم بهت که فردا روزی نگویی دروغ گفتند و مرا خام کردند... هرچه پدر گفت، گفت باز هم که می خواهمش... دختر چهار سال از من بزرگ تر بود، ولی آنقدر کوچک بود که به پدر و مادر من می گفت عمو و زن عمو.... ازدواج کردند، بچه دار شدند ولی او همانطور ماند که ماند...
آخرین باری که با زن و بچه اش آمدند خانه مان، عید سه چهار سال پیش بود، مهمان رودربایسی دار خانه مان بود و عمویم، نشسته بود گوشه ی زمین، پسرش روی پایش، و در دستش استکان چای که نمی دانم، چرت زد یا خمار بود که چای داغ، چپه شد روی ِ پای بچه و جیغش در آمد... من گریه کردم، پدرم عصبانی شد، گفت که دیگر حق ندارد بیاید آنجا و از آن خانه برود بیرون... عمویم بلند شد، بچه اش را بغل کرد و رفت تا کفش هایش را پا کند... پدرم، گریه اش گرفت، رفت توی ِ اتاق و زن عمو، دنبال پدرم رفت و بغلش کرد و گفت ببخشید عمو و بابا، در حالی که هق هق می کرد و زیر لب می گفت، من شرمنده ام، من شرمنده ام، صورتش را بوسید و رفتند... از آن به بعد می امدند خانه مان اما بی عمو...
این اواخر، عمو یک شهر لب مرزی کار می کرد، بنایی، و گهگداری می آمد خانه، حالش بدتر از پیش بود... من ندیده بودمش ولی زن عمو می گفت می ترسیم دیگر با او توی خانه تنها باشیم، می ترسیم شبی نصفه شبی بلند شود خفه مان کند توی ِ خواب! هفته ی پیش، بعد از مدتها برگشته بود خانه، یکی دو روزی که چرت زده بود و دعوا کرده بود، کتک زده بود، از نو بلند شد و رفت... و رفت... امروز صبح به پدرم خبر دادند که فوت کرده است... مُرده است... سنگکوپ؟ اُوردوز؟ یا چه... نمی دانم.... مهم هم نیست... فقط نیست... که نیست...
دلم دارد آتیش می گیرد برایش... گناه داشت... خیلی گناه داشت... می دانم، آدم خوبی نبود اما چه کنم با همه ی خاطرات کودکی ام با پسری که خوب بود و مهربان و مرا بیش از حد دوست می داشت؟ چه کنم با زمانی که صدایم می کرد و ته آوای اسمم که شنیده می شد می لرزید؟ چه کنم وقتی بهم می گفت عمو، توام دیگر مرا دوست نداری؟ چه کنم با عزیز دردانه ی مادربزرگ که دارد رژه می رود توی ِ ذهنم؟ چه کنم با قاب عکسی، که خودش بهم داد و حالا، عکس کوچک خودش ان پایین - که زیباست - مرا نگاه می کند؟....چه کنم با این ذهن پریشانم؟ چه کنم با خودم که دارد آتش می گیرد...؟
عمویم، قربانی شد... گناه داشت... گناه داشت...

هفته ی خود را چه گونه گذراندید؟!!




یک - تمام ِ این هفته حال ِ ناخوشی داشتم، نمی دانم این چه مرضی ست که به شروع ترم جدید که می رسد من می روم توی ِ فاز ِ غم؟! شاید هم دلیلش به خاطر تعطیلات ِ بین دو ترم و رفتن تهران و جر و بحث با پدرم است. راستش از وقتی که به کله ام زد سرم را با تیغ بزنم، بابا اخلاقش صد و هشتاد درجه تغییر کرد. هر بار که می روم تهران، تنها، گیر می دهد که کجا می روی؟ با کی می روی؟ چرا می روی؟ و بعد در انتها اضافه می کند که حق نداری بروی! حق؟! حق برای ِ همه است و این واقعن خنده ناک و مسخره و احمقانه ست که من، یک زن متاهل، اجازه ی رفت و آمدم را پدرم بهم بدهد و البته، من خیلی خوب می تواند، صدایم را بندازم ته حلقم و داد و بی داد کنم که اجازه نداری برای ِ من تکلیف تعیین کنی ولی این کار را نمی کنم چون پدرم را بی نهایت دوست می دارم! فقط می روم یک گوشه می نشینم و گریه می کنم، و مادرم می رود یک گوشه می نشیند و گریه می کند چون بین من و پدرم گیر می کند که باید طرف کداممان را بگیرد! سر آخر دو تا حرف بار من می کند و دو حرف بار پدرم! و می نالد که خسته شده است از این سگ و گربه بازی ها. بعد در این حالت ِ عصب ِ خراب و داغان، پدرم به یک چیز دیگر گیر می دهد، مثلن می گوید معتاد شده ای؟ - جدیدن این را هر بار که مرا می بیند می گوید و سر آخر تاکید می کند که اگر بفهمد حتا یک نخ سیگار هم می کشم - که می کشم! - عاقم می کند - و بعد ادامه می دهد هی، که لاغر شده ای چرا؟ این قرصهایی که برای افسردگی مصرف می کنی اعتیاد اور نباشد؟ اصلن چرا باید تو افسرده باشی؟ اصلن چرا باید کم خوابی داشته باشی که قرص خواب بخوری؟ اگر مثل بچه ی آدم خواب درست درمانی داشتی نیازی به این قرصها نبود و بعد که من کفرم بالا می آید و صدایم می لرزد می گوید شوخی کردم که بخندی! شوخی؟! این چه جور شوخی است آخر؟ شوخی شهرستانی؟ بعد من بغض می کنم، و پدربزرگم که تمام این مدت به بحث و گفتگوی ما گوش داده است می گوید دختر جان شوخی کرد باهات دیگر، بخند! و من عصبانی می روم توی ِ اتاقی که یک زمانی اتاق من بود و حالا اتاق برادرم است که برداشته است مثل ِ روانی ها دو تا دیوارش را سورمه ای کرده است، دو تا دیوارش را سبز لجنی! و چراغ اتاقش مثل ِ کرم شب تاب آن وسط سو سو می زند! بعد من شروع می کنم گیر دادن به برادرم که اینجا اتاق است یا گور؟ و او می گوید به تو چه و من می گویم خفه شو و او می گوید از اتاق من اصلن برو بیرون و من با عصبانیت می آیم بیرون و گریه می کنم که اینجا دیگر جایی ندارم و پدرم آه می کشد، و مادرم آه می کشد، و پدربزرگم آه می کشد...!

دو - تمام ِ این مدت، روزی پنجاه بار امیر به من می گوید پایت را از لبه ی میز بردار و من خیلی خونسردانه این کار را انجام می دهد و تا رویش را آن سمت می کند، باز از نو پایم را می گذارم لبه ی میز! اصلن این لبه برای ِ همین کار ساخته شده است! پا اویزان باشد که چه؟ یا بگذاری زیر باسنت که خواب برود؟ باید همان لبه باشد و با خیال راحت بتوانی توی صفحه ی لپ تاپت سرک بکشی و بنویسی و بخوانی و ببینی دیگر! اما او گیر می دهد که ببین، ببین پارچه ی میزمان سیاه شده است یا دارد از درزش پاره می شود! و من محل نمی دهد بهش و او به غر زدن آنقدر ادامه می دهد تا خسته شود... بدم می آید از این تمیزی بیش از حد امیر، از یک جهاتی خوب است ها، اما از جهات دیگر بد است! من خیلی متشکرم که همیشه خانه مان مثل ِ دسته گل است ولی به طور مثال، نمی شود مثل ِ آن زمان ها که مجرد بودم، قرار بگذاریم با فک و فامیل برویم دشت و بیابان چادر بزنیم و همان گوشه های خلوت قضای ِ حاجت را هم به جا بیاوریم، و خاک و خُلی شویم و لذت ببریم! چرا؟ چون امیر حتا به چنین جا و شرایطی بودن فکر هم نمی کند! مثلن می رویم شمال، یک سوییت اجاره می کند، بعد، به من می گوید همان جلوی در بایستم با کفش هایم، و او محلول وایتکس را باز می کند، می ریزد روی دستگیره ی در توالت، خود توالت، دستشویی، ظرف شویی، سرامیک کف آشپزخانه! بعد که از این کار فارغ شد، ملحفه های سفید را در می آورد از توی چمدان می کشد روی تخت، روی زمین، روی مبل، روی کوفت، روی زهرمار! تازه من اجازه دارم خسته ی راه بودن را، در کنم! وای به آن روزی که مثلن بخواهم شلوارم را عوض کنم و پاچه ی شلوارم به جایی غیر از آن ملحفه ها بخورد! می گوید بپیچانش لای کیسه و بگذار تا برویم خانه بشوییمش و من سر آخر داد می زنم که ولمون کن بابا، اومدیم خوش باشیم، این چه کاره؟ و او می گوید اصلن به درک، برو صد تا درد و مرض بگیری! و من فکر می کنم تمام این بیست سال گذشته تر را، همینطور گذراندم و هیچ درد و مرضی هم نگرفتم! شاید هم گرفته ام؟!

سه- اکانت فیس بوکم را دی اکتیو کرده ام، نمی دانم برای ِ چه... البته شاید دلیل واقعی اش را هم بدانم اما دلم نخواهد حتا برای ِ خودم بازگو کنم... خسته شده ام از این دوستی های مجازی، از این من فدات شم تو قربونم شو و اسمایلی های ماچ و بوس و قلب و بغل و لبخند که به همان لحظه و همان شکلک ها بند است و اگر نباشی هم، به جز تک و توکی کسی سراغت را نمی گیرد و یادش نمی اید سه سال تمام اینجا نشسته ای نوشته ای، خندیده ای، غر زده ای، گریه کرده ای، درد و دل و الخ... تو گویی که از اول نبوده ای و آمدن بهر چه بود واقعن؟! فلون ِ خر؟!

 چهار - از سر ِ کار رفتن بیزارم دیگر.. یک زمانی عاشق ِ ان محیط و بچه ها بودم و حالا، این والدین گوساله هر روز جریان جدیدی را آنجا راه می اندازند! اگر من آنجا کمک مربی هستم، حقوقی نمی گیرم، به این معنا نیست که کلفت و نوکر هستم و می تواند هر بی سر و پایی بیاید با من دعوا و غر غر کند که! یک خانم فلانی هم داریم که منشی است و خب، منشی کارش آنجا مشخص است دیگر، به متقاضی ها می رسد و برای اساتید چای می برد و استکان هایشان را می شوید، اما انگار من و عسل، خار داریم که برایمان نمی اورد. من هم، تمام این مدت برایم اصلن مهم نبود، خودم بلند می شدم می رفتم چای می آوردم برای خودم و عسل، و استکان ها را می شستم ولی تک و توک گاهی بوده که عجله داشتم و این کار را نکرده ام. بعد رئیس موسسه به من می گوید، خانم مجرد، لطفن استکان خودتان رو بشویید که این خانم فلانی بعد از رفتن شما غرش را به من نزند! و من کفری می شوم و توی دلم می گویم تو آنجا رئیسی یا خانم فلانی؟ می میرد دو تا استکان را هم بشوید؟ و دلم می خواهد فحش ِ خواهر و مادر را به جان خودش و آن منشی اش و آن موسسه اش بکشم که نمی کشم! خسته شده ام... این بچه ها، دیگر مایه ی عذابم هستند و خیال می کنم دیگر هیچ احترامی برایم قائل نیستند و درست شده است این ضرب المثل به نام من، به کام اون... حالا خودتان تفسیرش کنید دیگر!

پنج- دو سه روز پیشتر، به جای رفتن به سر کار و دانشگاه، ماشین را برداشتم و پنج شش ساعت توی خیابان ها چرخیدم برای ِ خودم، هر چند دقیقه یک بار هم می زدم بغل و بغضی که داشت خفه ام می کرد را خالی می کردم و باز از نو، راه می افتادم... ولگردی و ولچرخی کردم برای ِ خودم و خسته، خسته تر از قبل به خانه برگشتم و ندانستم برای چه رفتم و برای چه برگشتم...؟ این زنده گی مرا خسته کرده است.. این ندانست و نشناختن خود... اینکه تمام ِ چیزهایی که روزی برایم مایه ی خوشحالی و شعف بود، حالا رنگ باخته.... تو گویی، یک شب خوابیدم و تمام ِ دلخوشی ها را، جایی میان ِ آن خواب های ِ اشفته و پریشان جا گذاشتم و بیدار شدم و با خودم گفتم، که چه؟! تمام اینها برای ِ چیست؟ کیستم اصلن من؟ اینجا چه می کنم؟ میان ِ این مردمی که روزی دوستشان داشتم و حالا برایم مایه ی عذابند... و این من ِ خسته...

شش- دلتنگم...  و خیال می کنم شده ام مزاحمی همیشه گی... امروز با خودم گفتم، این روز هم گذشت و من، مقاومت کردم...[ گاهی نباید گفت... هیچ... [

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

بر می گردم، به امن ِ آغوشت...




چند وقت های پیش داشتم با یک دوست در کیک مسنجر صحبت می کردم که امیر آمد و ژست ِ شوهرهای ِ شکاک را در آورد و گفت با که حرف می زنی؟ گفتم فلانی. گفت به به، بگذار بروم من هم آدرس مسنجرم را بدهم و بگویم که با من تمام ِ دخترهای ِ خوشگل تماس بگیرند. گفتم باشد. گفت باشد؟! گفتم بله، دوست داشتی چه بگویم؟ گفت هیچ... هرگز از آن زن های ِ شکاک نبوده ام که بخواهند گوشی ِ شوهرشان را دم به دقیقه چک کنند تا بفهمند فلان روزی با که تماس گرفت با که نگرفت! به کی مسیج داد و به کی نداد... به نظرم این کار، یک جور عقده است، یا بهتر است بگویم یک بیماری ست! از سوال جواب کردن بدم می آید، و از سوال جواب شدن! واقعیتش هم، ممکن است آن گوشه های ِ ذهنم، به خاطر ِ سین جیم نشدن های ِ بی خودی، به امیر سخت گیری نمی کنم ولی به واقع از این کارها بدم می آید... خنده ناکش این است که تنها حس ِ حسادتی که در تمام عمر بیست و پنج ساله ام نسبت به مردی داشتم، پدرم بود! در خیابان چنان دستش را می گرفتم که تو گویی قرار بود کسی از من بدزدتش. یا اگر مثلن خانمی آدرسی چیزی ازش می پرسید، تمام ِ مدت با چشم غره نگاهش می کردم! و این مرا آزار می داد... همیشه نمی دانم چرا ترس از دست دادن ِ پدرم را داشتم و یا روی ِ هم ریختنش را با زنی دیگر! با اینکه پدرم اصلن چنین مردی نبود و نیست. یادم است یک بار سال ها پیش، یک مزاحم تلفنی داشت که دم به دقیقه روی ِ گوشی اش تماس می گرفت! مادرم هم می دانست البته، و پدرم همیشه شماره اش را که می دید، تماس را رد می کرد. خب، شغل پدرم طوری بود که خیلی امکانش فراهم بود که از این مزاحم ها داشته باشد. من چه کردم؟! شماره اش را از روی ِ گوشی ِ بابا برداشتم و دادم دست ِ چند تا از پسرهای ِ محله مان تا برایش مزاحمت ایجاد کنند. به یک هفته نکشید، تماس ها تمام شد! چنین آدمی بودم! اما امیر...! نمی دانم، شاید به این خاطر که در ابتدای ِ شکل گیری رابطه مان، خیلی دوستانه با هم آشنا شدیم و آرام آرام پیش رفتیم، به یک شناخت ِ کامل از هم رسیده ایم. شاید هم به این خاطر که من از تمام ِ زیر و بم ِ زنده گی ِ امیر خبر داشتم بالطبع او هم... می دانستم با که بوده و با که نبوده، کدام دختری آمد خانه ش و کدام نیامد، با که خوابید با که نخوابید. دو سال ِ ابتدای ِ دوستی ِ مان، ما فقط دو نفر انسان بودیم که دلمشغولی های ِ خودمان را داشتیم و با هم درد دل می کردیم و گاهن کمک می خواستیم از هم توی ِ روابط ِ شخصی ِخودمان ولی کم کم، دیدیم  دور و اطرافمان خلوت شد و فقط خودمان ماندیم و خودمان و علاقه ای شکل گرفت بینمان که سر انجامش همین جایی ست که قرار داریم... تا شش ماه بعد از ازدواجمان، گاهی دوست دخترهای ِ سابقش تماس می گرفتند و امیر صحبت می کرد باهاشان، و می گفت ازدواج کرده است و من، بدون ِ اینکه اخمی به چهره ام بیاید، از همه شان خبر داشتم... برایم عجیب بود که می دیدم، آن احساسی که همیشه نسبت به بابا داشتم، آن تعصب و آن خشمی که در دلم بود که مانند ماده شیری می خواستم به همه ی هم نوع های ِ خودم در اطراف ِ بابا بپرم وجود ندارد... خیال می کردم شاید آن طور که باید علاقه مند نیستم بهش اما دیدم نه، چیزی فراتر از اینها بینمان است، آن هم اعتماد داشتن است، و از همه مهمتر، من در این موضوع، اعتماد به نفس ِ بالایی نسبت به خودم داشتم و می دانستم، هیچ کسی به اندازه ی من، نمی تواند نیازهای ِ امیر را برآورده کند! حتا حالا هم، اینچنین است، می گویم - با خودم - اگر دیگران قرار است جای ِ مرا بگیرند، چه بهتر که زودتر این اتفاق بیفتد که خلایق هر چه لایق هستند!! و در کنار ِ همه ی اینها، من بسیار امیر را دوست می دارم که در کنار ِ همسر ِ من بودن، دوست ِ من است که می توانم بی ترس تمام ِ حرف هایی که باید را، بزنم بهش و اجازه دهم او هم صحبت کند برایم...
امشب، گوشی اش هی زنگ می زد، گفتم، این زنگ ِ کدام برنامه ات است که صدایش می آید؟ گفت دارم با فلانی صحبت می کنم... بعد، هر چند دقیقه یک بار، خلاصه ای از صحبت های ِ رد و بدل شده شان را توی ِ مسنجر می گفت! گفتم امیر، احتیاجی نیست که به من بگویی چه حرفی می زنید با هم، من که چیزی نپرسیده ام... گفت خیال کردم ناراحت شدی، گفتم نه، اما اینطور که می گویی ناراحت می شوم...
اینها خریت نیست یا ساده گی بیش از حد، اینها تمام ِ حس ِ من نسبت بهش است، حس ِ اعتماد و دوست داشتن، و احساس ِ اینکه از تمام ِ خسته ی راه زنده گی بودن، می توانم به امن ِ آغوشش پناه ببرم و پناهی باشم برایش...