۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

چگونه بیندیشم به روزهایی که رفت، وقتی تو، بغض داری...




این شب هایی که بی خوابی شده است هم دم ِ تمام ِ فکرهای من، به روزهایی که رفتند می اندیشم... به کودکی ام... به حیاط ِ بزرگمان با آن درخت ِ توت و چادرهایی که گره می زدیم به هم، و خانه می ساختیم برای ِ خاله بازی ها با دختر عمه و پسر دایی هایم... به خانه ی خاله بازی های ِ کودکی که سقفش را تو می ساختی، که قد بلندت، تمام ِ دلخوشی ِ ما بود به رسیدن به شاه ِ توتهایی که از بلندترین شاخه ی درخت آویزان بود و برایمان چشمک می زد. آاخ... چه گونه ست که اینطور، وقتی نامت را به آواز در می آورم در یادم، قلبم هزاران هزار تکه می شود و در هر کدامش، بی مهری ست که به تو کردم... آااخ عمو... چه گونه طرد شده از همه، در تنهایی ماندی و به دور از خانه، به دور از پسرت برای ِ همیشه چشم بستی؟!... می ترسم از نگاه به آینه، می ترسم از نگاه به چشمانم که بی محبتی، تنها خاطره ای ست که از دیدنشان یادآوری می شود... می ترسم از نگاه به پیام های ِ گوشی ام، که یک سمته می رسید به دستم و بی جواب، هرگز برگردانده نمی شد... و تو، چشم انتظار و دل شکسته می ماندی؟!!... دوستم داشتی، که چنان با بغض صدایم می کردی هر بار؟... اماان از ما و منی که مُرده پرستیم و بعد از رفتن، ای کاش ها و ای کاش ها را قطار می کنیم برای ِ تمام ِ کارهای ِ نکرده... شاید خیال می کنیم زنده گی برای ِ ما ابدی ست و مرگ، تنها برای ِ همسایه اتفاق می افتد...
دلشکسته ام عمو جان... به یادت،هر لحظه اشک می ریزم اما چه سود؟ دریا دریا فاصله است و این اشک ها، قرار نیست، راه ها را ره کند! مرگ حق است، آری! اما نه اینچنین... فرصت برای ِ جبران باید می ماند... فرصت برای ِ گفتن ِ بارها و بارهای ِ دوستت دارم.... فرصت برای ِ فشردن ِ دستت به مهر... فرصت برای ِ من... لعنت به من... چه کردم؟!

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

وقتی درد، داغ است...




زمان مرهم خوبی برای ِ دردهامان نیست
وقتی درد، دیگر داغ است و داغ می ماند
وقتی اشک، سرچشمه اش خشک نمی شود و می بارد
وقتی رو به آینه، چهره ات فراموش شده است و تنها حلقه ی سیاهی دور ِ چشمانت باقی ست از گذر ِ همین زمان
وقتی عذاب می کشی و می گویی این برای ِ تمام ِ من زیادی ست
وقتی صدایت خَش دار می شود و لرزش دستانت می ماند
وقتی پدرت، تمام ِ بغضش را پشت ِ سدی از خشم و عصبانیت مخفی می کند و تو می ترسی زمان، برای ِ آوار شدن ِ این سد، زیادی طولانی شود
وقتی مادرت، تنها حرفی که می زند، سرزنش ِ خود است و هق هق گریه
وقتی پدربزرگت، یک شبه، خمیده می شود و موهای ِ سالها نیمه سیاه مانده اش، سپید می شود و دیگر، خاطرات ِ صدبار تعریف کرده اش را نمی گوید و سکوت می کند به قدر ِ تمام ِ گفته ها و ناگفته ها...

وقتی درد
دیگر درد نیست
داغ است
می ماند...