۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

تو این روزها زنده گی ساده نیست...




ما بچه بودیم، پدرم هنوز یک کارمند معمولی بود و به جز من و برادرم و مادرم، پدربزرگ و مادربزرگ و عموی کوچکم هم با ما زنده گی می کردند و البته بودن ِ دو سه نفر دیگر که باید در ماه دستشان را می گرفتیم - پدرم البته - تا زنده گی را بگذرانند.. ما آرزو داشتیم، ما همه چیز می خواستیم، بچه بودیم به هر حال و هر شی فریبنده پشت ویترین مغازه ها دلمان را آب می کرد و آویزان از سر آستین پدر و مادرمان می شدیم و دلمان می خواست همه ی چیزهای خریدنی دنیا را!! ما نمی دیدیم که شرم در چشم پدر از نداشتن را، ما نمی فهمیدیم، بچه بودیم! ما بیرون که می رفتیم و جاهایی که ممکن بود رگ خریدن و حسرت ما بالا بزند، دورادور و یواشکی پدر و مادرمان ما را رد می کردند از کنارشان. حالا سالها از آن زمان می گذرد و من فراموش نمی کنم، یاد گرفته ام فراموش نکنم کجا بودیم و به کجا رسیدیم. پدرم یادمان داده است بدانیم از سختی، از حسرت، از خواستن به جایی رسیده ایم که هرچه خواستیم برایمان مهیا بوده است دیگر، و من، در گذر این سالها، همیشه دیدن ِ مردمی که نداشته اند، دیدن ِ آدم هایی که تو گویی کپی برابر اصل آن زمان های ما هستند بغض می کنم، گریه می کنم چون با بند بند وجودم حس و حالشان را - چه بچه ها و چه بزرگترشان را - می فهمم! حسرت را می خوانم در چشمشان، شرم را، نداشتن را... این روزهایی که در نمایشگاه مشغول به کارم خیلی از این مردم از پیش چشمم رد می شوند. دیشب پدر و مادری تقریبن مسن - شاید هم نه گذر زمان، که سختی آن گردهای سپید را روی مویشان نشانده بود! - همراه دو دختر چهارده و هشت ساله شان دم غرفه ایستاده بودند، بر خلاف دیگران که می آمدند مستقیم رو به روی میز ما و باد به گلو انداخته و با اعتماد به نفس از ما سوال می کردند راجع به شرایط ثبت نام در کلاس های موسیقی، آن ها کنار میز، آن گوشه ها که سریعن راه فرار هم داشته باشند ایستاده بودند، دخترها سر آستین پدر و مادر را گرفته بودند و با التماس می خواستند که بدانند کلاس ها چه گونه است که بشود ثبت نامشان کنند که داشتند حسادت می کردند حتمن به بچه های شش هفت ساله که انواع سازها را آن بالای سکو به صدا در می آوردند. پدر با صدای لرزان از من پرسید و من با شرمنده گی هزینه ی کلاس ها را گفتم. آرام سرش را آورد جلو و با خجالت گفت قسطی هم می شود؟ و من خجول تر از او پاسخ دادم که باید از آقای فلانی رئیس موسسه بپرسند که البته او هم با صدای بلند گفت که نه نمی شود. بچه ها بغض کردند، دختر کوچکتر گریه کرد، مادر چشمش برق می زد از اشک و پدر شرمنده سعی می کرد به رفتن فرزندانش را راضی کند و من؟! من شکسته بودم، گریه ام گرفته بود، بغض داشتم، بغض از حسرت اینکه نمی توانم کمکی کنم، نمی توانم شادی را به دلشان بیاورم... من خوشحالم از اینکه مردم کشورم، از بردن یک مسابقه ی فوتبال شاد می شوند، می رقصند، می خندند؛ اما کاش، ای کاش سر سوزنی از این خوشحالی، سهم این خانواده و خانواده هایی بود که این شبها کم نیستند... دلم چه قدر می گیرد... دلم چه اندازه گرفته است که بغض، تنها کاری است که از دستم بر می آید برای ِ مردم کشورم...

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

بعد این همه بارون خون بالاخره پیداش می شه رنگین کمون...




یک. من دوست نداشتم رای بدم، نه اینکه دوست نداشته باشم اما نمی دونستم رای به چی و به کی و برای چی؟ داغ چهار سال پیش هنوز به دلم مونده بود، جای خالیه دوستانی که داشتم و دیگه کنارم نبودن و رفتن رُ به موندن ترجیح داده بودن مانع از این می شد که بخوام باز از نو اشتباه کنم. اما رای رُ حق می دونستم، یعنی هر کسی حق طبیعیش بود رای بده یا نده، که این نظرش رُ به صندوق بندازه یا نه، پاره کنه! - البته هیچ رقمه برام قابل قبول نبود اون آدمی که رای دادن رُ فقط به خاطر مُهر خوردن به شناسنامه و ترس از آینده می خواست قبول کنه، بدون هیچ تفکری! یا کل دلیلش یه متن هزاربار شِیر شده بود!! - و سعی کردم احترام بذارم به نظر آدم ها. توی این مدت همه ی مطالب مرتبط رُ خوندم، و گاهی با خوندنشون اون سمتی می رفتم و گاهی این سمتی! یعنی به نظرم میومد که دو طرف دارن درست می گن. آدمایی رُ می دیدم که اوایل اعلام ِ کاندیداهای انتخابات، با تمام وجود و سرسختانه تحریم می کردن و حالا یکی دو روز مونده به موعد، نظرشون عوض شده... آدمایی رُ می دیدم که به خاطر اینکه کسی نظرش باهاش متفاوته - حالا چه توی رای دادن و چه ندادنش - با بدترین لحن صحبت می کرد و حتا گاهن بد و بی راه می گفت... دوستی هایی رُ دیدم که با همین حرفها همون لحظه تموم شد و دلهایی رُ دیدم که چرکین شد از رفاقت... هی فکر کردم، هی خواستم ببینم حالا از همه ی این دیده ها و شنیده ها و خونده ها، چی نسیبم شده؟! و آیا هنوز اندر خم همون کوچه ی اولی هستم؟ دیدم من خواهی نخواهی خونه ی اول و آخرم همینجاست... دیدم با همه ی میل به رفتن از این کشور، باز هم یه گوشه ای از قلبم، اینجاست که برام عزیزه... اینجا کشورمه... اینجا خاکمه حالا هر کجا که باشم، اما فعلن بایستی اینجا زنده گی کنم پس باید یه نقشی داشته باشم... یه هو ترسیدم از اومدن جلیلی ها... ترسیدم از افکار پوسیده ای که سالها سعی کردم از خطوط قرمزش بگذرم اما قراره حالا حاکم بر جامعه و کشورم بشه، بدتر از پیش... ترسیدم از ریا و جای مُهری که بنا به شرایط گاهی نهان می شه و گاهی عیان! ترسیدم از بیش از پیش فرو رفتن توی لاکم... ترسیدم از اینکه زن، جایگاهش از اینی که الان هست - نه خوب! - پایین تر بیاد... ترسیدم که فرزندم یا فرزندانم فردا روزی تمام امید ها و آرزوهاشون توی خونه و آشپزخونه هدر بشه... شاید من خیلی منفی فکر می کردم و یا می کنم اما، با راهی که باز می شد برای همین اولی، بعدی ها بدتر از پیش پا جلو می گذاشتن! من از ترس بدتر شدن میل به رای دادن داشتم... من فکر کردم به اینکه با همه ی دوگانگی ها، با همه ی تحریم ها، با تمام اینها کشورم به سمت و سویی مثل سوریه بره! اون وقت چی؟ منی که از جنگ و از مرگ می ترسم، من که از نبودن عزیزانم واهمه دارم، آیا کاری می کنم که چنین بشه؟ من ترسیدم... من نخواستم کوتاه بیام که بشینم و نگاه کنم... من حالت تهوع می گرفتم از دیدن شبکه های ماهواره ای که آدم هایی گرداننده گانش هستن که هی از ایران من و ایرانی به پا خیز و بریز تو کوچه و مقابله کن با این نظام و رای نده و تحریم کن صحبت می کنن و وقتی کسی از همین ای ایرانی زنگ می زنه و می گه "به نظر من اگه رای بدیم..." شروع به فحش دادن می کنه! من هم دیدم به قول دوستی، نمی خوام فردا با قانون پنجاه درصد بعلاوه ی یک، اون رای " یکیه " باشم که انداخته نشده به صندوق! و دردخند زدم به حرف دوستی دیگه که ایران رُ کشوری می دونست که تنها جاییه که مردمش به خاطر رئیس جمهور نشدن کسی دیگه، می رن و رای می دن... و من رای دادم... و رای من، نه به اینکه روحانی همون آدمیه که من می خواستم و می تونه تمام خواسته های من - ما - رُ برآورده کنه اما امید می ره و امید داشتم که بتونه جامعه رُ از کثافت نجات بده! و رای دادم به روحانی... حالا هم پشیمون نیستم، چون خیال کردم این کارم درسته... و امید... و امید تنها و تنها کاریه که آدم ها از دستشون بر میاد... و امید به اینکه خوشی ِ مردم، به ناخوشی بدل نشه...

دو. وقتی رسیدم خونه، از تلویزیون داشت رئیس جمهور منتخب رُ معرفی می کرد و بغض کردم... بغض از شنیدن صدای بوق هایی که داشت از بیرون خونه به گوش می رسید و بغض از اینکه چی می شد اگه این اتفاق چهار سال پیش رخ می داد؟! و بغض از خوشحالی و آه که خوشحالی چرا بی بغض همراه نبود؟ من دلم خواست شریک این مردم باشم و برم و خوشحالیشون رُ ببینم اما از رفتن پشیمون شدم... از موندن توی ترافیک و حرف شنیدن و تکه انداختن ِ دو تا دختر چهارده پونزده ساله ی ماشین کناری که به جرم نداشتن ربان بنفش یا عکسی از رئیس جمهور منتخب، خیال کردن ما " اون طرفی هستیم "! دو تا دختر پونزده ساله/ ههه!... من پشیمون شدم از خِیل جمعیتی که از لای ماشین ها با شعار می گذشتن و دستاشون ُ از پنجره ی باز ماشین داخل می آوردن من از لمس دستشون چندشم شد و از ترس، ترس از همین مردمی که برای دیدن خوشیشون رفته بودم، شیشه رُ بالا کشیدم و در رُ قفل کردم!... من پشیمون شدم، متاسف شدم، بغض کردم از آدمهایی که انقدر توی تنگنا بودن - که دست خودشون نبود - که حالا، فقط پی خوشحالی توی جشن پیروزی نیومده بودن بلکه تنشون رُ - دونسته و نه اتفاقی - به تن دخترها و خانم ها می مالیدن و می چسبوندن و تاسف برانگیز تر اینکه دخترها هم لبخند می زدن گاهی... من اینها رُ دیدم....! و البته نه اینکه همه از یک طیف و از یک مدل باشند... آدم ها و جوون ها، پسر ها و دخترهایی رُ هم دیدم که با لبخند، با مهربونی، شیرینی و شربت تعارف می کردند و انقدر خالصانه و با محبت می گفتند پیروزیمون مبارک که آدم کِیف می کرد... اما... آخر خوشحالیمون همین هاست؟ ... بودن همین آدم ها؟ بودن کسانی که افکارت رُ صد و هشتاد درجه تغییر می دن؟... خواسته ی تک تک کسانی که رای دادن، همین خوشی ِ یک شبه بود؟ همین انجام دادن این کارها؟... نمی دونم... من نه مال نسل قدیم هستم، نه آدم مذهبی و حذب اللهی و نه، خشکه مذهب... من هم جوون هستم...

سه. بابا کارمند دولت بود، چهار سال پیش بعد از انتخابات، یک روز سوار ماشین اداره بودیم با پلاک دولتی که جایی بریم - با برگه ی یک روزه ی استفاده از ماشین از محل کار - بعد ماشین پشت سری شروع کرد به بوق زدن و چراغ دادن و بابا به خیال اینکه می خواد سبقت بگیره کنار رفت، و ماشین مورد نظر به کنار ماشین ما اومد و شیشه رُ داد پایین و هرچی فحش بود بهمون داد، به ما، به بابا! تمام ناراحتیش رُ از دیگران سر مایی که سوار ماشین پلاک قرمز دولتی بودیم خالی کرد و بابا، که اول از عصبانیت قرمز شده بود، وقتی متوجه ی دلیل این بد و بی راه شنیدن ها شد، ساکت شد و در جواب سوال من که چرا جوابش رُ ندادی گفت بذار ناراحتیش ُ همینجا خالی کنه تا اینکه جایی دیگه، چون دستش به جایی بند نیست! و من اون روز چه قدر احساس بدی داشتم... احساس " آش نخورده و دهن سوخته "... احساس بد به معنای واقعی... احساس کسی که بدون انجام جرمی، مجرم شناخته شده و محاکمه شده... احساس تحقیر شدن... و دیشب نمی دونم چرا وقتی به خونه رسیدم همراه با همین احساس بودم! حس تحقیر...

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

گاهی یادآوری!




در زنده گی ِ گاهن تکراری ما، صحنه ی تکراری و همیشه گی وجود دارد، آن هم هر صبح بوسیدن و گفتن جمله ی " من دارم می رم سر ِ کار، کار نداری؟ " ست و بعضی وقتها لوس کردن و خواستن چند بار دیگر بوسیده شدن است با چشمهای ِ بسته و سر آخر مراقب خودت باش گفتن! این جزوی از جدا نشدنی ترین قسمت از زنده گی ماست. شده است گاهی، وقتی بیدار می شوم یادم می آید که امروز، خبری از بوسه و خداحافظی نبوده و شب، وقت ِ برگشت، با خنده، با شوخی و حتا با عصبانیت به امیر گوشزد کرده ام که حواسم هست و متوجه شده م امروز بی خداحافظی رفته است و او هم با خنده، با شوخی و گاهی با بدجنسی می گوید فراموشی گرفته ام و نشان به آن نشان که قبل رفتن حتا، گفتی پنجره ی اتاق را باز کنم و انجامش داده ام و مرا چند دقیقه ای سر کار می گذارد! اما جزو معدود بارها، باقی روزهایی که گذشته است، این عادت حتا با بحث یا دلخوری هم کنار گذاشته نشده... گاهی فکر می کنم شاید امیر می خواهد ببیند هنوز هم برایم مهم است این وعده ی شیرین قبل از خروج از خانه و اینکه هنوز اهمیتی دارد یا نه... گاهی فکر می کنم شاید می خواهد تلنگری بزنم بهش و با گفتن " حواسم بهت هست " یادآوری کنم که با ارزش ترین است برایم... مخصوصن اینکه، بعد از گفتن این حرف، از آن خنده های ِ بکش مرگ من هم تحویلم می دهد!... بعد خیال می کنم که چه نیازمند این استم که کسی تلنگری بزند بهم، که یادم بیاورد که هستم و چه جایگاهی دارم تا این ذهن ِ فراموشکارم، اینگونه مرا به بازی نگیرد و خودم با دست خودم نیشتر به قلبم نزنم و بازیچه نباشم... کسی یادم بیاورد که میان این خاطرات ِ گنگ، شادی ئی بود که زمین تا آسمان با اینی که نشسته است اینجا فرق می کند... یاد آوری کند گذشته هایی که تلخی نداشته با خود، بلکه فکر کردن بهش، تمام لحظه هایت را هم، شیرین می کند...

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

از کلنجار خسته ام | سکوت شده کار من



از کلنجار خسته ام | سکوت شده کار من | ... | حتا با هر خوبی من | پاسخ بدی بود

نمی دانم این انتظار زیادی ست که بخواهم اداره ی چهاردیواری ِ خانه ی خودم فقط به دست خودم باشد و همسرم... نمی دانم این خودخواهی ست که دلم نخواهد دیگران پا را از حد خود فراتر بگذارند و به تمام مسائل ریز و درشت ِ این چهار دیواری کار داشته باشند... نمی دانم... این مربوط به حال نیست که سالهاست اینطور بار آمده ام... اینطور تربیت نشده ام، اما اینطور خواسته ام که به مسائلی که به خودم مربوط است فقط خودم دخیل باشم. خودخواه نیستم، خیلی وقتها که کم آورده ام، از بزرگتری، آنی که بیش از من تجربه کسب کرده است کسب تکلیف و راهنمایی خواسته ام اما رای آخر برای ِ خودم بوده است. و این، بزرگترین آزاری ست که کسی می تواند به من برساند! اینکه نخواسته، سر فرو کنند و تصمیم بگیرند جای ِ من، و بیش از همه، از این بیزارم که همسرم، نمی دانم برای ِ احترام، یا چه همیشه سکوت می کند و مرا رو در روی خانواده اش تنها می گذارد. نه اینکه حال به حرف آن ها گوش دهد اما اینکه کنار من نمی ماند، نمی ایستد و حرفی که باید من بزنم از دهان او خارج نمی شود مرا آزار می دهد! مرا می شکند! مرا تا مرز نابودی می برد و من، در تمام این حرفها، این رو در رو قرار گرفتن ها " آدم بده " می شوم و  به امیر، برچسب " بیچاره حرفی ندارد اما زنش نمی گذارد " زده می شود... اینکه تمام وقتهایی که از نظر مالی جایی کم می آوریم، با پررویی - کلمه ی بهتری پیدا نکردم - می خواهند که پدرم که دستش به دهانش می رسد و جیبش پر پول است تمام نیازهای مالی را این مواقع برطرف کنند حالم را بد می کند! چه حرفها که نشنیده ام تمام این پنج سال، چه رفتارهایی که ندیدم، چه چیزهایی که پشت سرم زده نشده است و انگ دختر تهرانی بودن هم در کنارش بهم چسبیده شده و من دم نیاوردم. همه را ریخته ام درون خودم و حتا، نخواسته ام محیط خانه مان را متشنج کنم با بازگویی این حرفها، و همیشه کنار خودم گفته ام، امیر آنقدر ارزشش را دارد که تمامشان ندیده گرفته شود... تمامشان نشنیده گرفته شود اما امروز، و این لحظه می بینم بس است... مایه گذاشته ام از خودم که از روح و روانم... از تمام خوشحالی که می توانستم داشته باشم و با نیشتر صحبت ها به تلخی بدل شده است... از نقاب زدن و بی خیالی... فکر کردم فراموش می شود که نمی شود، بارها و بارها، کنده شده است این گور خاطرات و بوی تعفن تمام اطراف مرا در بر گرفته است و من کم آورده ام! سالها نقش آدمی که قوی است را بازی کرده ام، سالهاست برای ناراحت نکردن عزیزانم دم نزده ام، سالهاست لب بسته ام، سالهاست لبخند زده ام فقط به این خاطر که قدرم را بدانند... بفهمند تمام اینها نه برای اینکه جایی از کارم می لنگد که برای علاقه است... برای عشق است... برای دوست داشتن است... دوری از خانواده، دوری از محیطی که بزرگ شده ام، دوری از شهری که دوستش می دارم، دوری از خاطراتم، دوری از دوستانم، دوری از امنیت خانه مان، دوری از بهترین امکاناتی که در اختیارم بود، همه و همه فقط برای ِ علاقه بود و است... برای ِ خاطر کسی که مهرش به دلم افتاده بود... اما که است که بفهمد؟ خسته ام... کودک بیچاره ام که مادر درمانده ای دارد این وسط چه گناهی دارد؟ مادری که تمام این هفده هفته را امانت دار خوبی نبوده است، میزبان خوبی نبوده است... شرمنده ام... فرشته ی نازنینم شرمنده ام... زن بودن سخت است... مادر بودن سخت تر... و تو نیامده می چشی تمامشان را از روان پریشانم... حسشان می کنی و من نخواسته ام، نمی خواستم نیامده هدیه ام برایت پریشانی هایم باشد... مرا ببخش و کنارم باش... با تو می گذرم از این روزها و امید به فردایی دارم که زنانه گی، تنها حرف خوش آهنگی میان سطرهای نوشته و شعر مردمانم نباشد...

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

مامان از بچگي آرزو داشته كه وقتي شوهر كرد، شوهرش براش گل بياره!




" مامان من يك آرزو تو زندگيش داشته. فقط يه آرزو. هيشكي اينو نمي دونه. حتي بابا هم نمي دونسته. مامان از بچگي آرزو داشته كه وقتي شوهر كرد، شوهرش براش گل بياره. اما بابام هيچ وقت اينو نفهميده. "

همیشه وقتی به این متن می رسم، مامان به خاطرم می آید. نه مادر ِ من که تمام زنانی که چنین آرزویی داشته اند. و خیال می کنم خیلی باشند از هم جنسانم که دلشان گل گرفتن از دست محبوب، همسر یا هر عزیز دیگری را داشته باشند. حالا نه اینکه این آرزویِ بزرگ مادر من باشد نه، اما دلش می خواسته همیشه که بابا برایش گل بگیرد که نمی گرفت. بابا دلش می سوزد برای ِ گل ها که به خاطر ما آدم ها قرار است به ساعت یا روز نکشیده خشک شوند فقط به خاطر ِ دل خوشی یا خوشحالی ِ کسی. حال آنکه همین خوشحالی، همین لبخند، به نظر من به اندازه ی پر پر شدن تمام این گل ها می ارزد! بابا اما این کار را نمی کرد، نکرد، جز یک بار که نمی دانم از دست پسرک گل فروش سر چهار راه - که حتمن دلش برایش سوخته بود - یک شاخه گل مریم گرفت و مامان تا مدت ها حتا خشک شده اش را هم نگه داشته بود! خوشی اش را فراموش نمی کنم هیچوقت. بابا این کار را نمی کرد اما در عوضش خیلی کارهای ِ دیگر می کرد که شاید هر همسری آرزویش را داشته باشد. همیشه هم، وقتی به ماموریت می رفت، بهترین کادوها و گران ترینشان برای ِ مامان بود که حسادت ما را قلقلک می داد!
اواخر ِ بهار سالی که می رفتم پیش دانشگاهی، بابا در به در دنبال ِ یک مدرسه ی عالی ِ غیر انتفاعی می گشت که مرا ثبت نام کند، و من دلم می خواست مثل باقی بچه ها و دوستان سه ساله ام، غیر حضوری شرکت کنم و عوضش آموزشگاه بروم برای درس های ِ مشکل تر. خسته شده بودم از مدرسه و پشت نیمکت نشستن ها و همینطور، به خیالم که این پول ها دور ریختن بود! چون نه من آدم درس خواندن درست حسابی بودم و نه فکر می کردم مدرسه ی عالی ئی وجود داشته باشد. سر همین با بابا بحث داشتیم و بابا کوتاه نمی آمد و می گفت پول ِ من است، اصلن دلم می خواهد بریزمش دور و من می گفتم، آن کسی که قرار است از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر تحمل کند من هستم! بابا اما کوتاه نمی آمد و هلک هلک مرا می کشاند برای ِ آزمون مدارس. من هم افتاده بودم روی ِ آن دنده ی لجباز خرمصصبم! آخرین بارها که نمی دانم کدام مدرسه قرار بود برویم توی آیت الله کاشانی، قرار داشتم با بابا همانجا، من مانتوی مشکی داغانم را پوشیدم که یکی در میان دکمه اش افتاده بود! و وقتی بابا با نگاه متعجب مدیر مدرسه و تکان تاسف بار سرش، متوجه مانتوی من شد، رنگش از این رو به آن رو شد و سوال و جواب کرده و نکرده، سر آستین مرا گرفت و کشید بیرون از مدرسه و با فاصله ی دو متر جلوتر از من راه می رفت تا برسد ایستگاه اتوبوس و حرفهایی که از سر خشم از دهانش بیرون می آمد، توی هوا می پیچید و نه تنها به گوش من، که به گوش تمام آدم های ِ دور بر هم می رسید. می گفت متاسف است برای تربیت من و اینکه شخصیت ندارم که با این کارها و مثل ِ بچه های بیچاره لباس پوشیدن آبرویش را برده ام و کارمندهای ِ خداد تایی ِ اداره اش همیشه به احترام سر خم می کنند جلویش و من الف بچه از خجالت سرش را خم کرده ام! و می گفت فاصله ام را از دو متر کم تر نکنم که دیگران متوجه ی ذره ای رابطه بین ما نشوند! آخرش نشست آن سر صندلی های ِ ایستگاه اتوبوس، تا من سوار شوم و برم خانه، و خودش در مسیر مخالف من برود کرج! من هم با پنج شش صندلی فاصله نشستم و گفتم دلم نمی خواهد پولش را خرج بی خود کند چون من قرار نیست چیزی بهتر از این شوم و همه ی آرزویم هنرستان رفتن بود که دود شده و رفته است هوا با لجبازی هایش! جوش آورده بودیم، من سعی می کردم از احترام، خودم را کنترل کنم و مودبانه جواب دهم، و بابا قرمز شده بود و هی دندان هایش را روی هم فشار می داد و با این حال، کلمات یکی در میان می ریخت بیرون! اتوبوس آمد و من بی اینکه به پشت سرم نگاه کنم، سوار اتوبوس شدم، میان شلوغی آدم ها، یواشکی بی آنکه دیده شوم، چشم گرداندم تا بابا را ببینم، بلند شده بود و همینطور سر در گریبان می رفت آن سوی خیابان! یکی دو ساعت بعدش، تلفن را گرفته بودم دستم تا به دوستی زنگ بزنم و ناله کنم! پنج شش دقیقه نشده بود که مجبور شدم قطع کنم. تا تلفن آزاد شد، صدای زنگ زدنش پیچید و من، گوشی را برداشته-برنداشته صدای بابا می شنیدم که بلند بلند از آن سوی خط می آمد که می نالید از حرف زدن های ِ همیشه گی من با تلفن و اشغال بودن خط و با تاکید می گفت یک ساعت تمام است که زنگ میزند و فقط بوق اشغال عایدش می شود. و من عصبانی، چشم هایم پر از اشک شده بود و با صدای لرزان فقط به بابا گفتم، آن طور جلوی پسر عمویت - که منزلشان بود - با من صحبت نکن و صدای ِ داد بابا بیشتر شد و من صدای ِ گریه ام به خاطر اینکه غرورم را خُرد شده می دیدم! تا روزها وقتی از سر کار می آمد، پایم را از اتاق نمی گذاشتم بیرون و از سر لجبازی، رفته بودم آرایشگاه و موهایم - که بابا عاشقشان بود  - را پسرانه زده و بلوند کرده بودم! یک هفته ای اینطور گذشت. یک روز که مثل معمول توی اتاق بودم، صدای ِ بابا را شنیدم که تازه آمده بود و جیغ مامان که می گفت این برای ِ من است عزیزم؟ و در اتاقی که یک هو باز شد و دسته گل بزرگی که دستان بابا دورش پیچیده بود و برای ِ آشتی گرفته شده بود پیش رویم! و آخ که نگاه مامان.... نگاه دوست داشتنی ِ مامان که می دانم دلش می خواست آن دسته ی بزرگ گل، از آن خودش باشد که نبود... آن نگاهی که می دانم حرف داشت پشتش، و آن تلالو اشکی که می درخشید درون چشمانش که هم از مهر بود، هم از آرزو، هم از حسرت...
بابایم هرگز در عمر پنجاه و پنج ساله اش گل نخریده است، جز دو مرتبه.... یک بار از دست ِ پسرک گل فروش سر چهار راه - که احتمالن دلش برایش سوخته بوده - و یک بار برای ِ من - که احتمالن دلش برایم سوخته بوده - !