۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

ما بازیگران ساده که برای حفظ زنده گی مان کوتاه می آییم... می گذریم...


قبل ترها که هنوز مجرد بودم، تصورم بر این بود که در زنده گی زناشویی، تنها و تنها زن و شوهر هستند که اهمیت دارند، و چه باک اگر خانواده ی شوهر فیلان است و خانواده ی زن بیسار؟! مگر قرار است دو طرف با خانواده شان زنده گی کنند؟! اما حالا می فهمم تک تک اینها اگه بیشتر نه،  کمتر از رفتارهای زن و مرد داخل زنده گی مشترک تاثیر نمی گذارد. حتا اگر به صورت مستقیم نباشد، آینه ی اخلاقیات خانواده ای ست که درونش رشد پیدا کرده است. البته که استثنا هم وجود دارد اما خیلی کم. من به عینه تمام این هفت سال و خورده ای، انعکاس این رفتارها را دیده ام و شکی در این نیست که همسرم هم همینطور! سخت است که بتوانی کنار بیایی با این رفتارها، سخت است باور کنی که فرهنگ مهم است، خانواده تاثیر دارد، اختلاف محل بزرگ شدن و رشد کردن  مسئله ی مهمی است... من همسرم را دوست می دارم، و شکر گذار محبت هایی هستم که در حق من انجام داده است و تلاشی که برای خانواده ی کوچکمان می کند، دستش را هم می بوسم هر شب، ولی بارها خجالت کشیده ام از حرفی، از رفتاری، عکس العملی که میان جمع خانواده ام ازش سر زده است. خجالت کشیده ام و لب به دندان گزیده ام... خجالت کشیده ام و بٌغ کرده ام... خجالت کشیده ام و رویم را آن سمت برگردانده ام... او هم همینطور... او هم مطمئنن بارها از رفتارهای مشابه من، شرمنده شده است... شاید صد در صد نه، اما پنجاه درصد مواقع، هیچ کدام کار اشتباهی انجام نداده ایم، ما فقط فرهنگ متفاوتی داریم، متفاوت از هم بزرگ شده ایم، حرفی که او می زند، اگر برای آن ها عادی ست، برای ما شرم آور است... کاری که من انجام می دهم، اگر برای ما ساده است، برای ِ آن ها مشکل بزرگی به حساب می آید... این ها سخت است... اینکه کنار بیایی، بگذری، کوتاه بیایی، ندیده بگیری آسان نیست، رُس آدم را می کشد... آدم را افسرده می کند، پریشان می کند، از تو داغان می کند، شرمنده می کند... دیشب بعد از این همه سال که البته بیشتر من نالیدم و بیشتر همسرم صبوری کرده است، سر هم داد زدیم، متهم کردیم، داخل ماشین به هم بد و بیراه گفتیم و سر آخر هم فراموش کردیم و ساکت شدیم و صبح، باز هم، با بوسه ی خداحافظی، زنده گی را توی مسیر عادی اش انداختیم! دیشب، بعد از اینکه ساکت شدیم، و در راه برگشت به خانه بودیم، با خودم فکر کردم کوتاه آمدنی که برای حفظ زنده گی مشترک باشد دردناک است... فکر کردم چند درصد از این خانواده هایی که در همسایگی مان زنده گی می کنند، در فامیل، در کوچه و خیابان، همینگونه زنده گی مشترک را حفظ کرده اند؟ چند درصد از زنان همیشه حافظ بودند و دیوار بودند و دم نزدند؟ چند درصد از مردان، مردانه گی کردند و صبوری کردند؟ و چند درصدشان، بهانه شان برای این حفاظت فرزندانشان بوده است؟ بهانه ای که از هفت ماه پیش، اضافه شده است به دلایل حفظ این زنده گی... زنده گی ئی که خوب است، شیرین است، بی ریاست اما اگر، فقط و فقط زن و شوهر بودند... اگر، خانواده ای نبود... اگر ارتباطی نبود... اگر روابط اجتماعی ئی نبود... اما تا وقتی اینها هست، کوتاه می آییم، می گذریم، ندید می گیریم و زنده گی می کنیم... 

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

زنانه گی با طعم لبخند...


من نشسته ام، دراز کشیده ام، او خانه را جارو می کشد! من نقاشی می کشم، طراحی می کنم، او گردگیری می کند! من می رقصم، او لباس ها را از توی ماشین در می آورد و پهن می کند! من زن ِ خانه ام، او بیش از من خانه داری می کند و من فکر می کنم از کِی، رسم بر این شد زن و مرد برابرند و در زنده گانی باید کارها را تقسیم کرد! این یعنی برابری؟ نه اینکه ناراحت باشم نه، اتفاقن برای دختر تنبلی مثل من که توی تمام دوران تجردش حتا یک استکان خشک و خالی را هم نشسته، این عین بهشت است که همسرت تمام این کارها را انجام بدهد و تو باقی ظرفهایی را که داخل ماشین ظرف شویی جا نمی شود را بشویی و یک وعده هم در روز غذا درست کنی و فقط همین! این خوب است، اما باز ته دل من عذاب وجدان است که ای وای، مثلن مردی گفتند و زنی و چه زشت که من همینطوری بنشینم و کارهای خودم را انجام دهم و او با سرِصبر یکی یکی این کارها را انجام دهد و مثلن خانه داری کند! یاد مادرم می افتم، همیشه وقتی خوراکی ئی یا غذایی می خوردم و برادرم از راه رسیده و نرسیده طلبش را می کرد و من هم به خاطر لجبازی می گفتم نمی خواهم یا سهم من است، می گفت پسر است، حالا "نفس" می کند، یک تکه از آن را بده بهش! من نمی فهمیدم - نمی فهمم هم - که خب، پسر باشد چه می شود مگر؟ یا " نفس " کردن یعنی چه؟! اما زمانی که همین اتفاق می افتاد و جای من و برادرم تغییر می کرد، مادرم فقط یک بار از برادرم می خواست که قسمتی از خوراکی اش را به من بدهد و اگر او امتناع می کرد، می گفت به من که ایراد ندارد مادر جان، الان برایت می پزم یا می روم می خرم! شاید این پسر پسر و همین یک مورد تبعیض قائل شدن بین ما دو جنس! باعث عذابِ حالا شده است از اینکه کارهای مثلن خانمانه روی دوش امیر است! یا اینکه با تمام حرص خوردن از این رفتار مادرم، باز می بینم ناخودآگاه من رفتار مشابهی را انجام می دهم، و اگر غذایی بخورم و امیر میل به خوردنش هم نداشته باشد، باز به زور لقمه ای در دهانش می گذارم! چه عجیب است - شاید هم نباشد - که ما، که من، رفتارهایی را انجام می دهیم اغلب اوقات که در زمان انجام داده شدنش از طرف پدر یا مادر یا خانواده همیشه بی زاری خودمان را نشان می دادیم و یک جورهایی شده ایم کپی برابر اصل... دور شدم از صحبت اصل کاری ام، امیر حالا هم دارد گرد این خانه می چرخد و برق می اندازد و من نشسته ام اینجا، خودم را به ندیدن می زنم، به نشنیدن صدای جاروبرقی، به نشنیدن صدای ماشین لباس شویی و موزیک را زیاد می کنم و سرآخر، زیر لب، سریع تشکر می کنم... دستی می آید پیش رویم، یک لیوان پر، شربت آلبالو، شیرینی اش لبخند... : )