۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

زار می زنم...


این حرفها که می زنم هیچکدام منت گذاشتن نیست، و پی تایید یا رد نیستم، فقط برای این می باشد که حرفهای جمع شده در سینه ام را بزنم... امیر در زنده گی اش، بیش از توانش سختی کشیده است و بیش از آنکه باید در تنهایی سپری شده است. تمام این پنج سال گذشته، مثل تازه عروس های اطرافم که بعد از ازدواج از محل تولد و کنار خانواده بودن جدا شده اند، بهانه ی نبودنشان را نگرفتم و هر ماه بار سفر به تهران را نبسته ام. اگر هم رفته ام یا همراه امیر بوده است و یا دو سه روزه. با خودم گفته ام، بگذار حالا که با هم هستیم، طعم تنهایی و نبودن همراهش را نچشد، غمگین بوده ام، دلتنگ شده ام اما هیچ چیزی به روی خودم نیاورده ام، بغض کرده ام ولی لبخند زده ام. تمام این پنج سال یک طرف، این مدت بارداری ام را، جنگیده ام با آدم هایی که خیال کرده اند حتمن بایستی پایشان وسط زنده گی مان باشد و گفته ام می روم تهران برای زایمانم، چون می خواهم در محیطی باشم با بودن آدم هایی که دوستشان دارم، خوشحال می شوم از هم نشینی، نه تنها خانواده ام که دوستان و آشناها، با محیط بیمارستانی که شادم می کند. تا آخر شهریور سر کارم رسمن تمام شد، دانشگاه را هم مرخصی گرفته م و عملن از ابتدای مهر می توانستم با خیال راحت بروم خانه مان. اما باز هم، دلم گرفت از تنهایی امیر، گفتم می مانم، تا جایی که بشود می مانم و بعد می روم. مادرم هر بار پشت تلفن می گفت زودتر بیا، نکند خدایی نکرده بچه جان پیش از موعود به دنیا بیاید و من خندیدم و گاهی عصبانی گفتم نمی خواهم تا لحظه ی آخر امیر را بگذارم و بیایم. دیروز بعدازظهر خیال کردم کیسه ی آبم پاره شده است، بدو بدو رفته م بیمارستان و دکتر و نوار قلب و سونوگرافی و سر آخر پزشکم گفتند مشکل خاصی نیست و به امید خدا دخترت سر وقتش به دنیا می آید و اضافه کرد نباید سفر بروی. نباید بروم؟! گفت خطر دارد برای جنین. خطر دارد؟! تمام مدت توی بیمارستان گریه کرده م، نه از ترس، از محیط خفقان آور بیمارستان که همیشه متنفر بوده ام ازش و این بیمارستان هم بدتر، با آن رنگ های آبی و سبز چرک و کثیف! حالا اینجا، این بیمارستان، بدون برنامه ریزی، بدون خواستن، گیر کرده ام؟! آمدیم خانه، چمدان بسته ام کنار اتاق خودنمایی می کرد. به امیر گفتم من می روم تهران، گفت مگر نشنیدی دکترت چه گفت؟ من نمی برمت! دعوامان شد، گفت تا به حال آدمی خودخواه تر از تو ندیده ام که جان خودش برایش بی اهمیت باشد، بچه به کنار! رفتن را گذاشته ای لحظه ی آخر؟! گفتم من به خاطر تو ماندم! گفت مگر من خواستم که بمانی؟!! می خواستی زودتر بروی!

حالا، ناراحت نیستم برای نرفتن با همه ی خواستنم... ناراحت نبودن در امن خانه مان نیستم... فقط، دلگیرم از این حرف... از قدر ندانستن... و گریه می کنم... می دانم گریه کردن برای بچه ام خوب نیست، می دانم غصه خوردن درست نیست، همه را می دانم اما دلم می سوزد، پس این ها را بهم یادآوری نکنید لطفن...

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

ما را به نیمه ی پر لیوان چه کار؟!


بالا رفتن سن، به نظر من، بیش از آنکه برای شخص دردناک باشد، برای اطرافیان و کسانی که عاشقانه دوستشان دارند یا دوستشان می داشتند غم انگیز است. در کنار اینکه گذر عمر، نشانه اش را به خوبی روی چهره، روی طرز راه رفتن، روی سوی چشمها، روی درد دست و پا نشان می دهد، روی اخلاق بیش از همه نمود پیدا می کند. و حالا، یکی مثل من، که ماه به ماه می آید و خانواده اش را نمی بیند - به استثنای این چند ماه و وجود طفل در شکم - بیش از همه متوجه ی این تغییر ها می شود. پدرم، در کنار تیکی که دستش گرفته است و بازویش هی و هی می پرد - حتا در حالت عادی، در زمانی که دارد تلویزیون می بیند و برنامه ی مثلن فان مورد علاقه که هیچ گونه استرسی برایش ندارد - موهای کنار شقیقه اش هم ریخته است، لاغر شده است، و چشمانش جمع شده است - مثل وقتی که شخص می خواهد چیزی را به دقت نگاه کند و چشمانش را کمی جمع می کند، آنطور! - و زانویش را هر چند پله که بالا می آید می مالد چون درد می کند و کفش هایش، دیگر همه طبی شده است! و حالا، حالت عصبی بودن هم اضافه شده است. زود جوش می آورد، تحمل مخالفت ندارد و مرغش همیشه یک پا دارد و مثل بچه ی کوچکی، اگر سر لج بیافتد، واویلا! ممکن است از اول اینچنین بوده باشد و شاید این مادرم بوده و رفتارش که همیشه آبی روی آتش می ریخته و ما هرگز متوجه ی این ها نمی شدیم اما، خب، بالطبع مادرم هم سنش بالا رفته است و دیگر حوصله ندارد. اگر پدرم حرفی را بزند، و مادرم خیال کند که اشتباه می کند، رو به رویش می ایستد و نظرش را می گوید و مخالفت می کند و آن وقت است که پدرم، از پدری که همیشه بود، صبور بود و مهربان تبدیل به آدمی می شود که نمی شناسمش، ندیده ام تا به حال اینگونه رفتار کردن را. داد می زند، قرمز می شود و از چشمانش آتش می بارد! و نمی بیند، که پدرش آنجاست، فرزندانش که سنی دیگر ازشان گذشته آنجان و حتا شاید یک غریبه هم! نمی بیند که ما می مانیم که چه بگوییم، مایی که مادرم همیشه ی خدا سد بین ما و پدرمان بوده! سد شاید کلمه ی درستی نباشد، باید بگویم مادرم همیشه خط ارتباطی برای انجام کارهایی بوده که پدر اجازه شان را نمی داده و مامان، با پنج دقیقه صحبت کردن، اجازه ی آن را می گرفته، مادر مثل کلیدی بوده برای قفل هایی که خیال می کردیم بسته است و حالا همین مادر، بغض می کند، لبش می لرزد و عصبانی در کابینت و کمد را به هم می زند و ظرفها را روی هم با سرو صدا می کوبد و سر آخر بی صدا گریه می کند - مادرم فقط زمانی که از من جدا می شود و از مادرش جدا می شود گریه می کند و یک زمانی از دست کارهای من، و گاهی در مراسم عزاداری عزیزی! و غیر از این چند مورد، من هرگز ندیده ام اشک بریزد - پدرم نمی بیند که ما رانده می شویم، ما فاصله می گیریم، حتا اگر بالای بیست سال باشیم، حتا اگر خودمان صاحب خانه و زنده گی باشیم باز هم دلمان می سوزد. نمی بیند که ما بزرگ شده ایم، ما می فهمیم، می بینیم چیزهایی که را که نمی دیده ایم تمام این سال ها درک می کنیم، و دلمان برای صبوری مادرمان می سوزد، دلمان برای عمرش که رفته است می رود! و من بیش از برادرم که حالا خودم زن هستم، خودم همسر هستم و خودم بیش از همه متوجه می شوم که احترام زن یا شوهر چه قدر مهم است دلم می سوزد. البته اگر بخواهم عادلانه قضاوت کنم، مادرم هم صبوری اش را از دست داده است و شاید زیاد از حد یکه به دو می کند با پدرم و اخلاق دیگری که پیدا کرده است سوء ظن داشتن است! - حالا آخر؟!! -اما باز هم، کفه ی سمت مادرم برای ما سنگین تر است... دلم می سوزد، برای جفتشان، که دوستشان می دارم و حالا که زمان آرامش است، زمان کنار هم بودن، برای هم بودن و مایه ی آسایش هم بودن، اینگونه اوقات کنار هم بودن را تلخ می کنند و اوقات دور هم بودن را... پیری! آخ پیری....