۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

قصه از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم هم را


...از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم هم را، كه خيال مى كنيم نياز من به شنيدن " دوستت دارم، دلتنگت مى باشم، مى خواهمت " شوخى ست و بايد بفهمد خودش از تلاشى كه مى كنم، زحمتى كه مى كشم، جانى كه مى كنم. نمى فهميم نياز به كمى غيرت را، نه آنچنان كه گويى دير و زود يا همان وقت افتادى از روى بام، فقط كمى به حد احساس خوبِ مهم بودن ...از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم آوردن شربت خنك و به پيشوازش تا جلوى در رفتن و خانه ى تميز و غذاى گرم و لباس سكسى و عطر خوش را و خيال مى كنيم كه زن هستيم، نه چيزى ديگر و اينچنينيم ...از آنجا شروع مى شود كه لب باز مى كنيم به شِكوه به شكايت با چاشنى خنده و از سر مى گذرانيم با شوخى ...از آنجا شروع مى شود كه " دوستت دارم "هاى ديگران بغض مى شود و " زنده گى "شان حسرت ...از آنجا شروع مى شود كه سكوت مى كنيم، كه مى گذريم، كه سِر مى شويم و به خيالمان عادت مى كنيم! و عادت مى كنيم... با هم هستيم و بى هم... سر بر بالشتى مى گذاريم كه خيالمان را مى برد جاى ديگرى... پر از بغضيم... تكرارِ تكرار... و تمام دلخوشى مى شود فرزند، مى شود كار، مى شود پول... و از آنجايى شروع مى شود كه نمى فهميم هم را... و عادت مى كنيم...!