...از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم هم را، كه خيال مى كنيم نياز من به شنيدن " دوستت دارم، دلتنگت مى باشم، مى خواهمت " شوخى ست و بايد بفهمد خودش از تلاشى كه مى كنم، زحمتى كه مى كشم، جانى كه مى كنم. نمى فهميم نياز به كمى غيرت را، نه آنچنان كه گويى دير و زود يا همان وقت افتادى از روى بام، فقط كمى به حد احساس خوبِ مهم بودن ...از آنجا شروع مى شود كه نمى فهميم آوردن شربت خنك و به پيشوازش تا جلوى در رفتن و خانه ى تميز و غذاى گرم و لباس سكسى و عطر خوش را و خيال مى كنيم كه زن هستيم، نه چيزى ديگر و اينچنينيم ...از آنجا شروع مى شود كه لب باز مى كنيم به شِكوه به شكايت با چاشنى خنده و از سر مى گذرانيم با شوخى ...از آنجا شروع مى شود كه " دوستت دارم "هاى ديگران بغض مى شود و " زنده گى "شان حسرت ...از آنجا شروع مى شود كه سكوت مى كنيم، كه مى گذريم، كه سِر مى شويم و به خيالمان عادت مى كنيم! و عادت مى كنيم... با هم هستيم و بى هم... سر بر بالشتى مى گذاريم كه خيالمان را مى برد جاى ديگرى... پر از بغضيم... تكرارِ تكرار... و تمام دلخوشى مى شود فرزند، مى شود كار، مى شود پول... و از آنجايى شروع مى شود كه نمى فهميم هم را... و عادت مى كنيم...!