۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

اين شهر بى قرار، درداتو گريه كرد


هفته ى ديگه همين روز تولد دخترمه... فكر مى كنم به اين يك سالى كه گذشته و به نه ماه قبلش... به روزايى كه طعم مادر بودن رو چشيدم... به زايمان وحشتناكم و سرآخر در آغوش گرفتن دخترم و گريه كردنم و گريه كردنم... به اين احساس ترسم كه هر روزى كه رفت گفتم اومدنش به اين دنياى جهنمى كار درستى بود؟ از به وجود آوردنش هيچ وقت پشيمون نشدم اما چه كنم كه ترس از آينده من رو مى كشه... از اينكه هر روز به خودم مى گم كاش بريم، كاش فرار كنيم، كاش بِكنيم كه تا ديروز دلم مى خواست تلاش كنم براى داشتن جامعه و كشورى خوب در حد توانم، و امروز مى خوام مهرمو حلال كنم و جونم و جونمون رو آزاد! وحشتناكه كه تا ديروز تمام نگرانيم غربت بود و امروز حس نا امنى تو شهر و كشور خودم داره خفه م مى كنه... و كسى چه مى دونه احساس امنيت نكردن يعنى چى! و احساس وحشتناك ترس يعنى چى! و حتا توى چهار ديوارى خونه ت هم، باز آرامش نداشته باشى كه انگار همه ى ديوارها برداشته شده و هزار تا چشم نا پاك دارن نگاهت مى كنن! چه طور تعريفش كنم؟ مى خوام حسم رو بگيرم سر انگشتام و انگشتام رو به هم بمالم و نشون بدم تا بگم انقدر ملموسه! بگم از تنم رد شده و داره عين خوره مى خورتم... يك سالى هست به فكر خونه خريدنيم و حالا كه پرش رفته كمش مونده ديگه خوشحال نيستم و چه بسا براى همه ى اميدها و آرزوهام كه توى خونه ى خودمون مى ديدم ناراحتم! و واى چه هولناكه كه از همه ى بدى ها دلم مى خواست فرار كنم به چهار ديوارى امن خودمون و الان ديگه هيچ جا و هيچ جا گرمم نمى كنه.... هر روزى كه مى گذره بيشتر مى خوام كه بريم... فرار كنيم... فرار كنيم