۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

زيبايىِ معصومِ غروبى...


روزايى بود كه من دلم مى خواست مادر شم، روزايى كه دست به شكم خاليم مى كشيدم و فكر مى كردم احساس مادر بودن چه طوريه؟ اينكه آيا يه روزى اينجا موجودى رشد مى كنه و من از لحظه لحظه ى بودنش لذت مى برم؟! روزايى كه دكترا مى گفتن فلان مشكل رو دارى! روزاى نمونه بردارى و تيكه بردارى و خونريزى و دردى كه از بين پاهام روى تخت اتاق دكتر زنان شروع مى شد و توى تمام تنم تير مى كشيد! روزاى زهر! روزاى آرزوهاى مرده.... روزايى بود كه من از شلوغىِ گفت و گو و شادى خانواده ى شش هفت نفره ى همسايه ى طبقه ى بالاييمون، گريه م مى گرفت از حسرت، اينكه چه قدر خوشبختن بودن خواهر و برادرا و داشتن اين همه هم زبون و ماىِ چهار نفره كه خونه مون وقتى مهمان نداشتيم توى سكوت مى گذشت! روزاى حسرت.... روزايى بود كه دلم مى خواست خوشبخت باشم و اين خوشبختى رو نه به بچه م كه به بچه هام هديه كنم، من از تك فرزندى متنفرم... و روز و شبى بود كه ما تصميم گرفتيم كه فقط روشنا رو نداشته باشيم، در بهترين حالت، دو تا بچه با فاصله سنى كم داشته باشيم كه كنار هم باشند و كنار ما... من نمى دونم، آيا آيندگان از به دنيا اومدنشون شاكى مى شن؟ بچه هاى من نبايد بشن چون ما با مهر، با عشق، با آرزو تصميم به دنيا آوردنشون گرفتيم و نهايت تلاشمون رو هم براى خوشبختيشون مى كنيم! بعد، يه روز چشم باز كردم، توى خيابون به خودم اومدم از رفتار دو تا احمق كه شوخى اسيد پاشى رو باهام كردن و من تكون خوردم! بايد تا آخر اينجا موند؟! دخترم بايد تو اين محيط بزرگ شه؟ با ترسى كه هميشه تو وجود من و تو وجود خودش مى مونه! با خفقان؟ با سكوت؟ با محدوديت؟ با جامعه ى زن گريز؟! گفتم بايد بريم! محكم تر! بلند تر! بايد بريم تا زندگى كنيم، تا دخترم زندگى كنه! كه نترسه! بايد پا روى دلتنگى گذاشت كه اين احساس نا امنى، منو از زندگى عقب ميندازه! كه اونقدر رفتن و زندگى كردن قويه كه به اشك هاى مامانم مى چربه! بعد متوقف كرديم تلاش دو سه ماهمون رو براى داشتن يه فرزند ديگه! كه برنامه ى ديگه اى ريختيم براى آينده و مهاجرت تا روزى كه بيبى چك توى دستام دو تا خط آبى رو بهم نشون داد! ترسيدم! درگير شدم با خودم! به امير حرفى نزدم! گفتم مى خوامش؟! با بى رحمى سوال كردم از خودم كه مى خوامش؟! پس برنامه هامون چى؟ رفتنمون؟! زنده گى كردنمون؟! فرداهامون؟! حتا فكر كردم به از بين بردنش! به اينكه هنوز جون نگرفته كه! هنوز قلبش نمى زنه كه! هنوز نمى فهمه كه! هى سرچ كردم توى اينترنت روش هاى سقط جنين! روش هاى طبيعى سقط جنين! هى از امير سوال كردم اگه مثلن باردار باشم برنامه هامون چى مى شه و اون با لودگى جواب مى داد چه برنامه اى؟! من نياز داشتم به اطمينان! نياز داشتم به قوت قلب! و امير اينو به من نمى داد! گفتم با خودم كه بايد نباشه! نبايد باشه! بايد قبل اينكه دير بشه يه كارى كنم! رفتم عطارى يه سرى گياهاى دارويى كه قاعده آور بود خريدم! گفتم همينه، عاقلانه ترين كاره! براى آينده ى بهتره! عوضش دو ساله ديگه پا به اين دنيا ميزاره و اون موقع خوشبخت تره! تمام دنيا و تصميماتش توى سرم دور مى زد و من با اين راز توى برزخ گرفتار شده بودم! اما يه هو به خودم اومدم! كه اى بابا، آدم باش! انسان باش! مادر باش! خيلى راحت براى نبودن يه موجود تصميم مى گيرى؟ موجودى كه خودتون خواستيدش؟! در نرفت كه! اين همه مدت راجع بهش با امير حرف زدى و با ميل قلبى براى آوردنش تصميم گرفتيد و حالا مى خواى با يه دو دو تا چهارتا كردن احمقانه از بين ببريش!؟ كه برنامه هات رو به هم مى ريزه؟! كه آينده ت رو خراب مى كنه!؟ تو كه هميشه دنبال نشونه ها هستى، اينو نديد مى گيرى! گريه كردم! زار زدم! مى خواستمش! با همه ى وجودم طالب داشتنش بودم و پى خوشبختيش كه حالا تلاشمو چند برابر مى كنم براى رسيدن به بهترين ها! شبش توى ماشين كه مى رفتيم كلاس زبان، سر صحبت نمى دونم چه طورى باز شد كه امير گفت ما اگه بخوايم بريم و بشه همه چى برامون درست مى شه، اما اگه نخواد بشه، خودمونو به زمين و زمان هم بكوبيم نمى شه كه نمى شه كه نمى شه! داريم تلاشمونو مى كنيم، تا سرنوشت چى باشه! همين اطمينان بود، همين قوت بود! همين يه نفس راحت بود! و وقتى فهميد باردارم چه قدر چشماش خوشحال شد! ديروز رفتيم دكتر، به صفحه ى مانيتور نگاه كردم و ديدمش! قد يه دونه ى ماش بود كه فقط پنج هفتشه! منو كاش ببخشه! فقط بار عذاب روى دوشم مونده كه نكنه قهرش بياد؟! نكنه اينبار اون نخواد پا به دنيامون بذاره!؟ دوستش دارم و قلبم براش مى تپه و آرزو مى كنم سالم باشه! سلامت باشه و منو ببخشه! و امروز صبح با اين دل هم خوردگى بهم گفت كه است! تمام عمرم و جونم فداى يه تار موش! فداى يه تار موى بچه هام! كاش منو ببخشه!