۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

اونى كه خوشبختت مى كنه به والله آره تويى...


باباى من مدل دندوناشون خيلى داغونه! يعنى يه طورى بوده كه مثلن دندوناى سالم و سفيدشون يكهو افتاده! چند سال پيشا هم وقتى آماده بوديم بريم عروسى و بابا رفتن توالت تا مسواك بزنن و اومدن بيرون ديديم دوتا دندوناى جلويى كف دستشونه! بعدتر رفتن دكتر و اون دوتا رو مصنوعى كردن! يعنى اون دو تا دندوناى سالم رو دندون پزشك وصل يه چيزى كرد كه جا مى زدن تو لثه شون! يه بار توى خيابون بوديم و ماشين جلويى ديوانه بازى درآورد و بابا هم كه زود جوش مى آوردن با راننده كه پسر جوونى بود دعواشون شد! بغل به بغل هم واستادن و شيشه رو كشيدن پايين و گفتن چرا اينطور مى كنى و راننده ى مقابل هم بناى فحش گفتن رو گذاشتن! بابا هم كه ديگه حسابى عصبى شده بود صداشونو بردن بالا و جواب مى دادن! نه اينكه فحش بدن، اما با صداى بلند و صورت قرمز و چشماى به خون نشسته داشتن تذكر مى دادن كه جلوى زن و بچه اينا چيه مى گى و تو ادب ندارى و حالا بدهكار هم شدم و و و... در همين حين يكهو اين دوتا دندونا از دهنشون پرت شد توى مانتوى مامانم : )) راننده گرخيد! حتمن با خودش خيال كرد يه كم ديگه ادامه پيدا كنه بى شك چشم و چارشون هم پرت مى شه بيرون! گفت بى خيال عامو و گازشو گرفت و رفت! من؟! انقدر از اين صحنه خنديدم كه كم مونده بود همونجا پياده م كنن : )) هنوز هم يادآوريش خنده به لبم مياره... خلاصه، من هم متاسفانه مدل دندونام به بابا كشيده! همين ٤ سال پيش دندون جلويى قرمز شد! به مرز سكته رسيدم و خون گريه مى كردم! بعد دكتر گفت دندونت از داخل خون ريزى كرده و چه و چه و عصب كشى كرد! الان هم وقتى مى خندم قسمت بالايى كه ختم ميشه به لثه به تيرگى مى زنه! اينا رو گفتم كه به اينجا برسم، وقتى يه بچه اى به يه مرحله از زندگيش مى رسه مثلن دانشگاه قبول ميشه يا مى خواد ازدواج كنه يا از خانواده دور بشه بالطبع مامان و باباش يه نصيحت هايى بهش مى كنه تا كوله بار راهش بشه! من وقتى ازدواج كردم و جهازم رو بار كاميون كردم و اومدم اينجا همراه با مامان بابا، زمانى كه خونه آماده شد و وسايل چيده شد و روزى رسيد كه مى خواستن برگردن و من بمونم سر خونه زندگى خودم، ديدم مامان همونطور كه داره تيكه هاى آخر وسايل آشپزخونه رو مى چينه تو كابينت، گريه مى كنه! داشتم مى پوكيدم و سعى مى كردم قوى باشم تا بيشتر پر به پر مامان ندم، رفتم كنارشون نشستم و بغلشون كردم، و منم بناى گريه گذاشتم، مامان يك دفعه شونه هاى من رو گرفت و توى چشماى من نگاه كرد و با گريه گفت دخترم، يادت نره روزى سه بار مسواك بزنى : ))

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

روزاى قديمى


سال ها پيش من وقتى بچه بودم يه فاميلى داشتيم كه از روستا تازه اومده بودن شهر و يه زمين اطراف تهران خريده بودن و دورش ديوار كشيده بودن و به سقف بالاى سر، و ما هر هفته با مامان و بابا مى رفتيم خونه شون تا جايى كه مى شد دست پر و اينكه جاى خالى بقيه رو براشون پر كنيم كه احساس غربت نكنن! شهركه كه الان اسمشو يادم نمياد قديم ترا جاى اطراق پول دارا بود و سر سبز و پر دار و درخت، اما اون موقع فقط هزار هزار هزارتا درخت خشك شده ى بلند خود نمايى مى كرد كه واستاده بودن كنار جاده و سرك مى كشيدن تا مردم رو تماشا كنن و حتا شايد مى خوندن برا ماها كه اون روزا ما دلى داشتيم كارى داشتيم پاييز و بهارى داشتيم... خونه ى اين فاميل ما هم روبروش يه زمين خالى ديگه افتاده بود و بعد يه ويلاى خوشگل با يه استخر بزرگ جلوش كه دور تا دورش با نرده كه معلوم بود خيلى هم از نصب شدنش نمى گذره از باقى خونه هاى نيمه ساز اما با آدمايى كه توش با بدبختى زندگى مى كردند جدا شده بود، يه جورى انگار بهشت بود و جهنم! ما بچه ها جمع مى شديم توى اون زمين خالى و سيب زمينى رو چال مى كرديم زير خاك و روش هم آتيش روشن مى كرديم تا بپزن و همونطور هم زل مى زديم به ويلاى رو به رو كه پر مى شد از يه عالمه دختر پسر جوون كه وول مى خوردن دور استخر و حال مى كردن و ما هى چشم مى گردونديم كه لختى تراشون رو ببينيم! و امان از اون صداى خنده ها و بوى كبابا كه دور مى زد خونه به خونه بين بدبختا! ما تا سيب زمينى ها بپزه دنبال لاك پشت و خارپشت و جك و جونور مى گشتيم و اونا وسطى بازى مى كردند و تنى به آب مى زدن! و هر نيم ساعت صداى يه بابا مامانى در مى اومد كه با فحش و كتك بچه شون رو از توى كوچه جمع مى كردند تا اون مثلن صحنه هاى ناجور رو نبينن! مايى هم كه مى مونديم به حساب مرد صاحبخونه بود كه پاى منقل مى نشست و بهتر بود كه ما بچه ها فيلم زنده ى سينمايى تماشا كنيم تا... براى من كل هفته بود و همون جمعه! اصلن به عشق اون جمعه ها روزام مى گذشت و اينكه برسيم و خبرا رو بگيريم كه توى هفته چى شد؟ و دختر ميزبانمون هم با يه اب و تابى تعريف مى كرد و من چقدر حسوديم شد وقتى فهميدم اون تونسته بوسه ى يه دختر و پسر رو تماشا كنه و من نه! تا اينكه يه روز وقتى رفتيم ديديم داد و بيداد و نفرين همسايه ها كار خودش رو كرده و صاحب ويلا روى نرده ها رو از اين ورقاى پلاستيكى مات زده تا ديده نشه! اما بازم از تمام اون حصاراى پوشونده صداى خنده مى رسيد و بوى كباب و شالاپ شولوپ آب استخر! تا يه مدت همون هم كفايت مى كرد و صدا با تصويرى كه توى ذهنم مونده بود، اما وقتى ديگه كم كم خاطره ى داخل ويلا كم رنگ شد بهونه ى نرفتن هم بيشتر شد! چه قدر اون وقتا دلم مى خواست يه جورى مى شد ما هم مى تونستيم اون تو باشيم، يه جورى مثل اونا قاه قاه بخنديم، يه جورى كه انگار خيلى خوشحاليم... سال ها ازون روزا مى گذره، اما اون حسو حاله با من مونده، اون تناقض زنده، اون خوشى و ناخوشى، اون خوب و بده، اون بهشت و جهنمه، اون پاييز و بهاره، اون دو رنگيه... چند ماه پيش كه گذرم به خونه ى فاميلمون خورد كه حالا شكر خدا خونه رو قشنگ كرده و بچه ها رو سر و سامون داده و با خوشگلى زندگى مى كنند، ديدم يه قفل بزرگ زدن به در اون ويلا! وقتى پرسيدم چه به سرش اومده، خانوم ميزبانمون گفت چند سال پيش وسط دور همى هاشون صداى دعوا بلند شد و كتك كارى و فحشو بزن بزنو پليس و... بعد هم رفتند كه رفتند...

۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

با من حسرتِ...

باباى من طفلكى خيلى دوست داشت ما درس بخونيم يه چيزى بشيم براى خودمون كه متاسفانه نه من و نه برادرم هيچى نشديم! من كه قدر يه مقطع فوق ليسانس دانشگاه رفتم و مدرك نگرفتم، داداشم هم توى همين مايه ها و فقط اميدوارم اين ترم ديگه ليسانسشو بعد از ٦ سال بگيره! هميشه هم قول مى داد اگه معدلتون ٢٠ شه و با ارفاق بالاى ١٩ و نيم برامون هديه مى خره و خدايى هديه هاى تك مى خريد كه حداقل توى كل ايل و تبار ما هيشكى نداشت! از ميكرو و پلى استيشن بگير تا كامپيوتر و كفش اسكيت! يه سال براى داداشم ام پى ترى پلير خريد كه فقط يه مدلش تو ايران اومده بود كه اندازه ى موبايل مثلن آيفون الان بود و فقط آهنگ مى ريختى توش پخش مى كرد كه اونم ديگه خفن مايه دارا داشتن، اما بابا به دوستش گفته بود از خارج آورده بود و اندازه ى نصف انگشت اشاره بود و نه تنها موزيك پخش مى كرد كه صدا هم ضبط مى كرد و راديو هم مى گرفت! كلى مايه ى پز دادن بود! بعد از چند سال من اين مايه ى پز رو با كلى التماس بردم مدرسه وقت پيش دانشگاهى كه فكر كنم زمان فوتبال جام جهانى چيزى بود كه از راديوش گوش بدم! نفهميدم تو اين وسط يه هو چى شد كه شيشه ى كوچيك روش ترك خورد و من با كلى ترس و لرز و عمليات ناممكن، تقصير رو انداختم گردن بچه ى كوچيك يكى از فاميلاى دورمون كه اتفاقن اون روز خونه مون بودن : | اين اولين باره اعترافش مى كنم كه كار من بوده! اون هم اينجا نه پيش داداشم! بعد همون سال بابا رفت دوبى و سوغاتى برام آيپاد خريد كه من تا يه ماه از شوق و ذوق همون بيدار مى شدم از خواب انقدر برام عجيب و خوب بود! خلاصه توى همه ى اين سال ها كه اومده و رفته هميشه بابا كلى ذوق زده كرده منو با كادو هاش كه شامل كمانچه م و دوربين نيمه حرفه ايم و آيپدم ميشه! چند سال پيش من رفته بودم تهران و وقتى برگشتم امير براى روز زنى كه گذشته بود و من تهران بودم برام يه گوشى اچ تى سى خريده بود كه با روزنامه كادوش كرده بود و من قبلش كلى تهديدش كردم كه اگه باز يه عطر مردونه باشه من مى دونم و تو و باورم نشد گوشى خريده! اونم گوشى كه تونستم باهاش برم پث و دوستاى خوب پيدا كنم و اينيستا و كيك و وايبر و... اين امكانات مثل الان كه همچون مور و ملخ ريخته همه داخلش عضون نبود، خيلى تك و عجيب بود! سر روشنا كه باردار بودم كلى صدا ضبط كرديم توش و با روشنا حرف زديم و شعر خونديم و كلى گفتيم دوستش داريم! بعدش امير گوشى من رو گرفت چون براى كارش لازم داشت و گوشى معمولى خودش رو داد بهم، تهران كه رفتيم يه هو ناغافل ممورى گوشى سوخت و همه ى اون صداها پاك شد و من چه دعوايى با امير راه انداختم سرش، هنوزم يادش مى افتم دلم براى اون صداها آتيش مى گيره! توى اين سالا گوشى هاى قديمى هى از زير دستم رد شد تا اين آخرى امير رفت يه گلكسى براى خودش خريد و گوشى قديميش رو داد بهم، توى اين هم من باز صدا ضبط كردم و هى روشنا كه تازه زبون باز كرده بود شيرين زبونى كرد و من چون دچار بيمارى گشاديسم هستم باز هم اينا رو منتقل نكردم به هارد! تا اينكه ماه پيش وقتى رفتم تهران و بعد شمال يه هو اين گوشى به كل سوخت : | منو مى ديدى كارد مى زدى خونم در نمى اومد و به مرز جنون رسيدم ديگه! وقتى برگشتم يزد با امير بيچاره دعوا كردم كه ديوارى كوتاه تر ازش سراغ ندارم! وقتى هم متوجه شدم تعميرگاه گفته درست نمى شه،  گفتم اين گوشياى تخمى دست دوم رو يا ميدى به من يا گوشى خودم رو مى گيرى و كلهم ريدى تو خاطراتم! امير هم مثل هميشه كه تو اين مواقع آتيش منو شعله ور نمى كنه، هيچى نگفت! بعد هم عصرش رفت بيرون، كه يك هو يه مسيج رسيد كه شما درخواست رمز دوم خطتون رو كرديد! منم يه سرچ كردم كه يعنى چى و اين چيه كه متوجه شدم براى ديدن ريز مكالمات و اس ام اس ها و اينهاست! چون خط به نام اميره باز زنگ زدم بهش و بهونه اى براى ادامه ى دعوا پيدا كردم! حالا نگو و كى بگو! اونم هى مى خنديد و مى گفت بابا من رمز دوم خط خودمو مى خواستم كه تمام خط هايى كه به ناممه رو دارن مى دن! منم تو اون وضعيت كركر خنده ها تلفن رو قطع كردم! شبش وقتى برگشت يه كيسه دستش بود كه روشنا دوييد ازش بگيره و امير گفت براى مامانه! منم اخما تو هم، جواب سلام هم كه هيچى! به روشنا گفت گوشيه مامانه درست شده، برو بده بهش ببينه برنامه هاش برگشته؟! منم با كلى ناز و اخم و طاقچه بالا و يه چند دست تيكه، كيسه رو گرفتم و باز كردم!! چى بود توش؟! رفته بود برام آيفون خريده بود! من هم بسيار سوپرايز شدم و هم از خجالتم نمى دونستم چى بايد بگم! خجالت زده تر شدم وقتى متوجه شدم اون مسيجه براى اين بود كه امير اون سيمكارت رو سوزونده بود تا بتونه به جاش يه سيمكارت پانچ شده بگيره برام! : | اين كادو به تمام هديه هاى بابا توى سالاى گذشته ارجحيت داشت و زده بودشون كنار! منظورم قسمت هيجان زده شدنشه! و روانى تر شدم وقتى متوجه شدم چند ماهه داره پولاش رو خورد خورد جمع مى كنه براى همين كادو! دنياى عجيبيه... واقعن عجيب... آدم هاى عجيب تر هم مثل من اين وسطا جولان مى دن! گاهى ما قدر خوشبختى كه داريم رو نمى دونيم، قدر چيزايى كه به سختى به دستشون آورديم، قدر و ارزش داشتن يه خانواده....

۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

عاقبت شكستگى بود


نمى دانم كجا از زندگى خاطره اى از كتك زدن و كتك كارى دارم بغل گوشم، هرچه مى كاوم چيزى پيدا نمى كنم، دعواهاى مامان و بابا هم آنقدر حاد نبوده جز يكبار كه من و برادرم حضور نداشتيم و باقى دعواهاى زن و شوهرى بود... خانه ى شمال بابا اينها بوديم، مهمان هم داشتيم و همه خواب بودن، ساعت از يك گذشته بود و راستين اين سمتم خواب بود و روشنا آن سمت و من كتاب مى خواندم، يك هو صداى دعواى برادرم و خانمش از اتاق بغلى بلند شد و من كنده شده م، پرت شده م به يك حالى، يك حال بدى، يك اضطراب و دلشوره اى كه نفسم را بند آورد، از جا بلند شده م و خودم را به اتاقشان رساندم، يكى گريه مى كرد و آن يكى تمامن منقبض بود و بغض داشت.... تمام سه شب ديگر را تا صبح نمى توانستم چشم روى هم بگذارم و مى ترسيدم نكند اين بحث آن شبى به كتك كارى ختم شود! كارى كه حتا يك درصد از برادرم بعيد است اما فكرش داشت مثل خوره جانم را تمام مى كرد و چشمانم را باز و هوشيار نگه داشته بود... برادرم، برادر جانم كه اين روزها تمامن آرزوى خوشى و خوشحالى ش را دارم و هر بار فكرش اشك به چشمم مى آورد، فكر به نداشتن آرامشش، خوشبختى اش... فكر به اينكه هنوز شش ماه نگذشته از آن صورتى كه يك لبخند پت و پهن نقاشى شده بود رويش، حالا فقط هاله اى از غم مانده... جفتشان را فرستادم پيش مشاور اما نمى دانم اثرى دارد يا نه... جوان هاى اين روزها انگار نه مى دانند صبر چيست و نه صبورى و كنار آمدن با شرايط يكديگر و ساختن آشيانه ى شاد با كمك هم! به خودم كه فكر مى كنم به خيالم عروس صد سال پيش هستم و انگار نه انگار فقط هفت هشت سال گذشته ست... چه بگويم كه اگر حرف بزنم آخرش انگ خواهر شوهرى بازى بهم مى چسبد...! برايشان آرزوى خوشى كنيد و خوشبختى...

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

من هر روز زنده تر


مادر شدن و مادر بودن بهترين و قشنگ ترين احساسيه كه توى دنيا وجود داره. من عشق رو تجربه كردم، عاشق بودم و عاشق شده م و قلبم هر لحظه به تپش افتاده و بند دلم پاره شده از ديدن يار! بعد از مادر بودن، هر بار كه دخترم مى خنده، هربار كه دستاى كوچيكش رو باز مى كنه و بغلم مياد و مى بوستم، هر بار كه پسرم نصفه نيمه لبخند مى زنه و دست و پاش رو تكون ميده، با خودم مى گم اين اسمش عشق نيست يا اگه هست زمينى نيست و بايد نام ديگه اى روش گذاشت! اين روزها با دو تا بچه خسته هم مى شم، نق هم مى زنم ولى فقط كافيه نگاشون كنم تا اون جادوى عشق دوباره بهم قوت و بال و پر بده... مى گن بهشت زير پاى مادراست، اما بهشتِ من وجود اين دوتاست...

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

و هربار پيش از صبح بغضمو مى بلعيدم


افسردگى... دچارشم... خيلى زودتر از اينها بايد پى درمانش مى بودم اما ترس از قضاوت و ترس از حرف مردم و مهم تر از اون، ترس از نوع نگاه خانواده باعث شد هى پا پس بكشم! سالها اين بار افسردگى روى شونه م هست و با خودم حمل مى كنم از اين نقطه به اون نقطه و از اين شهر به اون شهر و از اين ساعت به ساعت بعدى! به جز يه مدت كوتاه دارو درمانى قبل از دنيا اومدن دخترك، و قضاوت دوستانى كه مى دونستن و گفتن با دارو چيزى درست نميشه و خودت بايد روى خودت كار كنى و باقى، همون رو هم سر خود گذاشتم كنار!اين مصادف شد با زمانى كه فهميدم باردارم و احساس سرخوشى فراوانى كردم اما بعد از يه مدت كوتاه با شدت بيشترى برگشت! بعد از به دنيا اومدن دختر بدتر شد و در كنارش بى هم زبونى و تنهايى مزيد بر علت! حالا داغونم! دچار اضطراب و استرس هم شده م و مثل سگ پاچه ى عزيزترين ها رو مى گيرم و هى از خودم مى رنجونمشون! و سايه ى مرگ و فكر مردن و ترس ازش مثل يه ابر سياهى جلوى چشمم رو گرفته! و نا اميدى... گله از اطرافيانى كه من رو مى شناسن هم هست! اينكه تمام اين حالات رو ربط مى دن به اينكه "مگه تو زندگى چى كم دارى؟! هزاران نفر آرزوى چيزايى رو دارن كه تو دارى!" من اميد رو كم دارم! و كيه كه بفهمه اميد داشتن چيه؟! حالا سنگ صبور ناخواسته ى دو تا عزيز شده م كه هى دامن مى زنن به اين حالت و منو مى ترسونن از آينده ى زندگيشون و من بيشتر نه، كه به اندازه ى اون ها استرس مشكلاتشون رو دارم! بايد پى درمان باشم و هى همه ى بد خلقى ها و بى اعصابى ها رو پاس مى دم به اينكه بعد از زايمانم درستشون مى كنم اما مى ترسم كه براى جبران دير باشه و مى ترسم كه برچسب مادر ديوانه روى پيشونيم بخوره! فعلن هى توى پيله اى كه ساختم فرو مى رم و هى خودمو جمع مى كنم! و نقاب لبخند داشتن و شادى از روى چهره م افتاده و من از اين چهره ى جديدى كه توى آينه مى بينم مى ترسم!

۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

اين روزا دارن بد مى گذرن گيجو مردد مى گذرن


سر آخر رفتم پيش مشاور، اونطور كه فكر مى كردم نبود، يعنى پيشش احساس آرامش نكردم، با دو كلوم حرف گفت افسردگى بعد از زايمان دارى... مى خواستم بگم روحم داغونه، نگاه كه مى كنم تمام اينا بر مى گرده به خاطرات و اتفاقات زندگى گذشته م، به اتفاقاتى كه از سرم گذشته، به نگرانى دائمى كه لونه كرده تو قلبم، به اينكه مامان يا داداش كه زنگ مى زنن من دست و پام شل مى شه، مى لرزه و نفسم بند مياد از حرفاشون... به اينكه وقتى دخترم رو مى برم دكتر و از كارايى كه مى كنه و باعث آزارم مى شه حرف مى زنم، مى گه اين آينه ى رفتار خودته و وقتى سوال مى كنه عصبانى هستى اشك تو چشمم جمع مى شه و پدرم جاى من قاطع جواب ميده بله، دختر من خيلى عصبيه! انقدر خودشو نشون داده اين رفتار كه به چشم بقيه اومده!... به مشاور مى خواستم بگم دردم چيه، بگم تشنه ى محبتم، بگم لذت نمى برم و تمام ذهنم رو اتفاقات قديمى پر كرده و دست از سرم بر نمى داره.... مى خواستم بگم ازدواج برادرم باعث شده كسايى رو ببينم كه هشت سال از رو به رو شدن باهاشون فرارى بودم و حالا مجبورم بودن باهاشون رو تحمل كنم به جرم عاشقى برادرم.... مى خواستم بگم باز هم مى خوام فرار كنم، اينبار به جاى يزد، خارج از اين مرز و بوم! اما جاى همه شون، تمام مدت مشاوره گريه كردم! ارجاعم داد پيش دكتر زنان، پيش اونم بغض كردم و صدام از شدت لرزش به زور شنيده مى شد، برام آزمايش نوشت و گفت با تجويز قرص مخالفه تا وقتى مى شه روى ذهنش آدميزاد كار كنه، يه راهكارهايى هم بهم نشون داد و گفت انجامشون بده... جلسه ى آخر، وقتى برام يه سرى ويتامين تجويز كرد گفت بايد مشاوره ت رو ادامه بدى! ادامه بدم؟! وقتى گريه امونم نمى ده تا از درد حرف بزنم؟! نمى خوام سالهاى كودكى بچه هام پر از خاطرات پرخاشگرى مامانشون باشه! پر از چشماى گريون....

۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

منو بى حالى و تب...


وقتى خودت مى خواى باردار شى و طعم مادر بودن رو بچشى، برات مهم نيست كه مدت هاى زيادى تلاش كردى براى داشتن يه هيكل خوب! هر روز با ذوق اين از خواب بيدار ميشى كه بدون لباس بايستى جلوى آينه و دست بكشى روى شكمت و حس كنى كه تغيير كردى، كه يه موجود كه از وجود خودته داره اون تو رشد مى كنه و شكمت روز به روز بزرگ تر مى شه! حتا به ترك هاي سرخ كه با گذر هر روزى روي شكمت ايجاد ميشه توجه نمى كنى! حتا به رنگ دونه هاى سياهى كه اطراف ناف برامده ت رو فرا گرفته و زشتش كرده! چون تمام اين ها براى تو زيبا و لذت بخشه! تمام اين لحظه ها، تمام ثانيه ها! و آخ از احساس اولين حركت، از اولين لگد.... ديگه تو خدايى روى زمين! تو سرشارى از عشق.... و بعد با همه سختى ها و درد ها فرزندت متولد ميشه! خيلى عاليه در آغوش كشيدنش، نوازشش، شير دادنش، بوسيدن و بوييدنش.... اما.... اينجا يه اما به وجود مياد! مى ترسى از نگاه كردن به آينه! مى ترسى از لخت ايستادن جلوى آينه و ديدن شكمى كه مثل بادكنكى از باد خالى شده و آويزونه.... از يه گوشتى كه انگار مرده چون تو تا مدت ها نمى تونى اعصابش رو احساس كنى! يه تيكه زائده اضافه ست كه افتاده روى خط برش زير شكمت، حتا دقت كه مى كنى كج و كوله ايستاده! شدى مثل پيرزن هاى چندين و چند ساله! بعد يه احساس بدى بهت دست مى ده! احساسى از نازيبا شدن! از اينكه هر كارى هم كنى هيكلت بر نمى گرده به اون آدم قبل باردارى! حتا اگه شكمت به كمرت بچسبه باز اون ترك ها باقى مى مونه و اون خط! تازه اگه شانس بيارى و جراحت موقع بخيه زدن دستش نلرزيده باشه يا اعصاب درست حسابى داشته باشه.... تو سرشارى از عشق مادرانگى و در كنارش سرشارى از تهى بودن و از خلاء! با اينكه تمام اين نشونه ها يادآوره دوران خوش بارداريه اما اين نقطه يه جاييه كه براى من مثل برزخ مى مونه.... يه جاييه براى من كه توصيف كردنش سخته... يه جاييه كه... نمى تونم بگم، نتونستم بگمش، بنويسمش...