۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

منو بى حالى و تب...


وقتى خودت مى خواى باردار شى و طعم مادر بودن رو بچشى، برات مهم نيست كه مدت هاى زيادى تلاش كردى براى داشتن يه هيكل خوب! هر روز با ذوق اين از خواب بيدار ميشى كه بدون لباس بايستى جلوى آينه و دست بكشى روى شكمت و حس كنى كه تغيير كردى، كه يه موجود كه از وجود خودته داره اون تو رشد مى كنه و شكمت روز به روز بزرگ تر مى شه! حتا به ترك هاي سرخ كه با گذر هر روزى روي شكمت ايجاد ميشه توجه نمى كنى! حتا به رنگ دونه هاى سياهى كه اطراف ناف برامده ت رو فرا گرفته و زشتش كرده! چون تمام اين ها براى تو زيبا و لذت بخشه! تمام اين لحظه ها، تمام ثانيه ها! و آخ از احساس اولين حركت، از اولين لگد.... ديگه تو خدايى روى زمين! تو سرشارى از عشق.... و بعد با همه سختى ها و درد ها فرزندت متولد ميشه! خيلى عاليه در آغوش كشيدنش، نوازشش، شير دادنش، بوسيدن و بوييدنش.... اما.... اينجا يه اما به وجود مياد! مى ترسى از نگاه كردن به آينه! مى ترسى از لخت ايستادن جلوى آينه و ديدن شكمى كه مثل بادكنكى از باد خالى شده و آويزونه.... از يه گوشتى كه انگار مرده چون تو تا مدت ها نمى تونى اعصابش رو احساس كنى! يه تيكه زائده اضافه ست كه افتاده روى خط برش زير شكمت، حتا دقت كه مى كنى كج و كوله ايستاده! شدى مثل پيرزن هاى چندين و چند ساله! بعد يه احساس بدى بهت دست مى ده! احساسى از نازيبا شدن! از اينكه هر كارى هم كنى هيكلت بر نمى گرده به اون آدم قبل باردارى! حتا اگه شكمت به كمرت بچسبه باز اون ترك ها باقى مى مونه و اون خط! تازه اگه شانس بيارى و جراحت موقع بخيه زدن دستش نلرزيده باشه يا اعصاب درست حسابى داشته باشه.... تو سرشارى از عشق مادرانگى و در كنارش سرشارى از تهى بودن و از خلاء! با اينكه تمام اين نشونه ها يادآوره دوران خوش بارداريه اما اين نقطه يه جاييه كه براى من مثل برزخ مى مونه.... يه جاييه براى من كه توصيف كردنش سخته... يه جاييه كه... نمى تونم بگم، نتونستم بگمش، بنويسمش...