۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

من هر روز زنده تر


مادر شدن و مادر بودن بهترين و قشنگ ترين احساسيه كه توى دنيا وجود داره. من عشق رو تجربه كردم، عاشق بودم و عاشق شده م و قلبم هر لحظه به تپش افتاده و بند دلم پاره شده از ديدن يار! بعد از مادر بودن، هر بار كه دخترم مى خنده، هربار كه دستاى كوچيكش رو باز مى كنه و بغلم مياد و مى بوستم، هر بار كه پسرم نصفه نيمه لبخند مى زنه و دست و پاش رو تكون ميده، با خودم مى گم اين اسمش عشق نيست يا اگه هست زمينى نيست و بايد نام ديگه اى روش گذاشت! اين روزها با دو تا بچه خسته هم مى شم، نق هم مى زنم ولى فقط كافيه نگاشون كنم تا اون جادوى عشق دوباره بهم قوت و بال و پر بده... مى گن بهشت زير پاى مادراست، اما بهشتِ من وجود اين دوتاست...

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

و هربار پيش از صبح بغضمو مى بلعيدم


افسردگى... دچارشم... خيلى زودتر از اينها بايد پى درمانش مى بودم اما ترس از قضاوت و ترس از حرف مردم و مهم تر از اون، ترس از نوع نگاه خانواده باعث شد هى پا پس بكشم! سالها اين بار افسردگى روى شونه م هست و با خودم حمل مى كنم از اين نقطه به اون نقطه و از اين شهر به اون شهر و از اين ساعت به ساعت بعدى! به جز يه مدت كوتاه دارو درمانى قبل از دنيا اومدن دخترك، و قضاوت دوستانى كه مى دونستن و گفتن با دارو چيزى درست نميشه و خودت بايد روى خودت كار كنى و باقى، همون رو هم سر خود گذاشتم كنار!اين مصادف شد با زمانى كه فهميدم باردارم و احساس سرخوشى فراوانى كردم اما بعد از يه مدت كوتاه با شدت بيشترى برگشت! بعد از به دنيا اومدن دختر بدتر شد و در كنارش بى هم زبونى و تنهايى مزيد بر علت! حالا داغونم! دچار اضطراب و استرس هم شده م و مثل سگ پاچه ى عزيزترين ها رو مى گيرم و هى از خودم مى رنجونمشون! و سايه ى مرگ و فكر مردن و ترس ازش مثل يه ابر سياهى جلوى چشمم رو گرفته! و نا اميدى... گله از اطرافيانى كه من رو مى شناسن هم هست! اينكه تمام اين حالات رو ربط مى دن به اينكه "مگه تو زندگى چى كم دارى؟! هزاران نفر آرزوى چيزايى رو دارن كه تو دارى!" من اميد رو كم دارم! و كيه كه بفهمه اميد داشتن چيه؟! حالا سنگ صبور ناخواسته ى دو تا عزيز شده م كه هى دامن مى زنن به اين حالت و منو مى ترسونن از آينده ى زندگيشون و من بيشتر نه، كه به اندازه ى اون ها استرس مشكلاتشون رو دارم! بايد پى درمان باشم و هى همه ى بد خلقى ها و بى اعصابى ها رو پاس مى دم به اينكه بعد از زايمانم درستشون مى كنم اما مى ترسم كه براى جبران دير باشه و مى ترسم كه برچسب مادر ديوانه روى پيشونيم بخوره! فعلن هى توى پيله اى كه ساختم فرو مى رم و هى خودمو جمع مى كنم! و نقاب لبخند داشتن و شادى از روى چهره م افتاده و من از اين چهره ى جديدى كه توى آينه مى بينم مى ترسم!

۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

اين روزا دارن بد مى گذرن گيجو مردد مى گذرن


سر آخر رفتم پيش مشاور، اونطور كه فكر مى كردم نبود، يعنى پيشش احساس آرامش نكردم، با دو كلوم حرف گفت افسردگى بعد از زايمان دارى... مى خواستم بگم روحم داغونه، نگاه كه مى كنم تمام اينا بر مى گرده به خاطرات و اتفاقات زندگى گذشته م، به اتفاقاتى كه از سرم گذشته، به نگرانى دائمى كه لونه كرده تو قلبم، به اينكه مامان يا داداش كه زنگ مى زنن من دست و پام شل مى شه، مى لرزه و نفسم بند مياد از حرفاشون... به اينكه وقتى دخترم رو مى برم دكتر و از كارايى كه مى كنه و باعث آزارم مى شه حرف مى زنم، مى گه اين آينه ى رفتار خودته و وقتى سوال مى كنه عصبانى هستى اشك تو چشمم جمع مى شه و پدرم جاى من قاطع جواب ميده بله، دختر من خيلى عصبيه! انقدر خودشو نشون داده اين رفتار كه به چشم بقيه اومده!... به مشاور مى خواستم بگم دردم چيه، بگم تشنه ى محبتم، بگم لذت نمى برم و تمام ذهنم رو اتفاقات قديمى پر كرده و دست از سرم بر نمى داره.... مى خواستم بگم ازدواج برادرم باعث شده كسايى رو ببينم كه هشت سال از رو به رو شدن باهاشون فرارى بودم و حالا مجبورم بودن باهاشون رو تحمل كنم به جرم عاشقى برادرم.... مى خواستم بگم باز هم مى خوام فرار كنم، اينبار به جاى يزد، خارج از اين مرز و بوم! اما جاى همه شون، تمام مدت مشاوره گريه كردم! ارجاعم داد پيش دكتر زنان، پيش اونم بغض كردم و صدام از شدت لرزش به زور شنيده مى شد، برام آزمايش نوشت و گفت با تجويز قرص مخالفه تا وقتى مى شه روى ذهنش آدميزاد كار كنه، يه راهكارهايى هم بهم نشون داد و گفت انجامشون بده... جلسه ى آخر، وقتى برام يه سرى ويتامين تجويز كرد گفت بايد مشاوره ت رو ادامه بدى! ادامه بدم؟! وقتى گريه امونم نمى ده تا از درد حرف بزنم؟! نمى خوام سالهاى كودكى بچه هام پر از خاطرات پرخاشگرى مامانشون باشه! پر از چشماى گريون....