۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

يه كوله خاطره كه بايد جا بمونه


امشب مامان عكساى خونه رو برام فرستادن، يه جورى شد قلبم... خونه مون، خونه اى كه با سختى و مشقت پول خريدش رو جور كرديم و كلى خاطرات خوب و بد توى محيطش دارم، حالا خونه ى برادرمه و اتاق خوابشون اتاق سابق منه... اتاقى كه توش عاشق شدم، خيانت ديدم، ضربه خوردم، تا صبح گريه كردم و شبانه روز يواشكى توش باهاش تلفنى نجوا كردم و سرآخر عشق و عشق بازى باهاش رو تجربه كردم، از حالا به بعد قراره حريم خصوصى و شخصى برادر و زن برادرم باشه.... و محيطى كه توش روزاى نوجوانى و جوانيم رو طى كردم، روزاى خنده و گريه و لوس شدن ها و ناز كشيدن ها و بى اعتمادى بابا رو چشيدن ها و مزاحم تلفنى كه پدر من و جد و آبادم رو درآورد و... دروغ چرا؟ حسوديم شد، با همه ى خوبى ها و بدى هاش دلم مى خواست اونجا خونه ى من باشه، و هر وقت دلتنگ مى شدم و فكر مى كردم به مهاجرت به تهران، خودمونو بچه هام رو توى اونجا تصور مى كردم... خونه ى خوب من با پنجره هاى بزرگ و كشوييت... خونه ى پر از حس امنيت... خونه ى گرم، خونه ى دور همى هاى خانوادگى به دور از اين همه فاصله ى از هر نظرِ حالا... خونه ى فال حافظ گرفتن هاى عمو رضا و تفسيرهاى خنده ناكش... خونه ى بى مهرى همه به عموى كوچكم... تو چه قدر حرف دارى تو دل ديوارهات، تو چه قدر رازهاى گفته و نگفته رو ذخيره كردى... تو چه چيزهايى كه ديدى و نديدى، تو چه حس هايى كه چشيدى و نچشيدى... دلم مى خواست مى تونستم بغلت كنم به عوض تمام امنيتى كه بهم دادى.... خونه ى خوبم.... از حالا به بعد فقط محيط عشق و عاشقى باش و صداى خنده هاى بلند رو بشنو...