۱۳۹۵ خرداد ۲, یکشنبه

باور چيزايى كه مى بينى ساده انگاريه


مادر بودن سخت ترين كار دنياست. مى خواستم تشبيه ش كنم اما ديدم نزديك به شبيه هيچ كار ديگه اى نيست! تو بايد يك موجود زنده رو تربيت كنى، بهش اعتماد داشته باشى، بال و پر و اجازه ى تجربه كردن بدى و دورادور مراقبش باشى و كارى كنى كه بتونه گليمش رو از آب بكشه بيرون و در كنارش خوشحال هم باشه و نهايت اين كه از به دنيا اومدنش راضى باشه... امشب من توى اينستاگرام اولين عشق بچگيم رو پيدا كردم! اولين جنس مخالفى كه من بهش علاقه مند شده بودم! خنده داره تعريف كنم كه علاقه هم اونجا به وجود اومد كه توى حل كردن پيك نوروزى كلاس پنجمم بهم كمك كرد! يعنى انقدر ساده و بچه گانه! يعنى انقدر پاك! بعد تر، سه ماه بعد به خاطر بيمارى پدرش از تهران مى خواستن برن و من كلى غصه م گرفت و خواستم هرجور شده يه عكس ازش داشته باشم و بهترين روش به دست آوردنش گول زدن خواهر ٥ ساله ش بود تا برام از آلبومشون عكس برادرش رو كش بره كه عمليات پيش مامانم لو رفت! هنوز كه هنوزه خشم و غضب مامانم رو تا اخر مهمانى يادمه و نگاهشون! وقتى پيج اينستاگرامش رو باز كردم اولين چيزى كه احساس كردم، درد نيشگون هاى مامانم بود كه اون شب از خونه ى اونها تا رسيدن به خونه ى خودمون نوش جان كردم و از ترس اينكه حرفى پيش بابا نزنن جيكم در نيومد! مى تونست اما طور ديگه اى باشه! مى شد بگم با لبخند كه آخى يادش به خير، فلانى! و پيش خودم بخندم از نقشه اى كه كشيدم و مامان وقتى فهميدن باهام همكارى كردن مثلن! يا هر چيز ديگه اى غير از حس و حال امروزم! من البته الان و توى اين سن به خودم اجازه نمى دم رفتارشون رو زير سوال ببرم، هرچند گله داشته باشم ازشون! مادر بودن خيلى مشكله! هيچ كدوم از رفتارهايى كه ما توى لحظه در برابر كارى كه بچه مون انجام ميده رو ياد نگرفتيم، بلد نيستيم -نيستم!- اكثرن من آنن تصميم مى گيرم! تصميم؟ بهتره بگم اجرا مى كنم! و بعد پشيمون از رفتارم ميشم! جايى كه نبايد داد بزنم، نبايد توبيخ كنم، نبايد اخم كنم، نبايد... من تمام نبايدها رو انجام ميدم... و البته كه نهايت آرزوم داشتن يه بچه ى سالمه، سالم از همه نظر كه شخصيتى و روحن هم داخلش هست! ولى فكر مى كنم خيلى جاها دارم مسير رو اشتباه مى رم! همين الان يك ساله كه من بدخترك وارد يك بازى-!!- شدم، بازى كه يكجور امتحان مى تونه واسه من باشه كه سربلند نيستم توش! يك رفتار خيلى عذاب آورى رو اون انجام ميده و من نتونستم از سرش بندازم، هزارتا روش رو امتحان كردم ولى فايده نداشته و اين اواخر در برابرش به خود زنى مى رسم و گريه! مادر بودن خيلى سخت و مشكله! كاش همه مون، خودم، بتونيم ماماناى خوبى باشيم! من به شخصه بتونم دو سال ديگه، پنج سال ديگه، ده سال ديگه، سرمو پيش خودم با افتخار بالا بگيرم، با كف دست بزنم روى سينه م و با غيظ بگم اين دختره منه، اين پسر منه، اين تربيت خوبه منه! و ببينم هم كه اونا چقدر خوشحالن، واسه ى حال خودشون خوشحالن....

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

چه تاثيرى گذاشته روم


من تا وقتى يادم مياد چهره ى خودم رو دوست نداشتم و باز دقيقن از وقتى به خاطرمه هميشه صورتم جوش مى زد! بعد اينطورى بود، تا يه زمانى فقط تمامن به خودم دلگرمى مى دادم، خب بذار وقتى پريود شدى اينا از بين مى ره... خوب نشد؟ اشكال نداره غرور جوانيه... نشد؟ ازدواج كنم خوب ميشه! بازم نشد؟ قطعن وقتى بچه دار شدم تمامش از بين مى ره! بازم نشد؟! از بد بدتر شد.....!!؟ البته توى طى سالها ازشون و به خاطرشون غرور دخترانه م خورد شد! پسرهايى كه بهم مى گفتن واى چه قدر صورتت جوش داره! بدتر ازين، آدم هايى كه بهم تيكه مينداختن! جوش جوشى! جوش بودى دست و پا درآوردى؟! و دو سه تا خاطره ديگه كه تمامن منو نابود كرد! و متاسفانه مامانم كه از روى دلسوزى اما نه با كلمات مناسب بيشتر از پيش اعتماد به نفس منو پايين مى آورد يا كلن از بين مى برد! مثلن؟ حاضر آماده و كرم پودر زده در حال خارج شدن از خونه بهم مى گفت يه چى هم به صورتت مى زدى مامان كه قرمزى صورتت كمتر شه!! من؟ مى مردم قشنگ... و هى بيشتر صورت خودم رو زير مواد ارايشى مخفى كردم... هى بيشتر دنبال دستور عملا بودم، زرده تخم مرغ رو با شاش بچه نابالغ قاطى كن دو ساعت زير مهتابى بذار بمونه!(مثلن!)! طبع تو سرده گرمى نخور! طبع تو گرمه سردى نخور! خرما و شكلات جات رو حذف كن! ال كن! بل كن.... اما هرگز ذره اى تغيير ايجاد نشد! خودمو دوست نداشتم زياد! نگاه به آينه بدم ميومد! هميشه دلواپس بد بودن يا خوب بودن پوست صورتم بودم! هميشه براش غصه مى خوردم و گريه مى كردم! هزار هزار دكتر و كرماى ساختنى فايده نداشت و فقط پول حروم كردن بود... اما الان چند وقتى ميشه كه مى خوام خودمو دوست داشته باشم و چهره ى خودم رو و يكى دو ماهى ميشه كه هيچى به صورتم نمى زنم و برام اهميت نداره نگاه يا قضاوت بقيه، چون اين خودمم كه خودم رو بايد دوست داشته باشم! خودمم كه همراه چهره م هستم و به قول مثل قديمى، صورت زيبا چه فايده و به فكر سيرت زيبا باش! و جالب اينه كه يك ماهى ميشه از جوش خبرى نيست! تاثير دوست داشتن يا نداشتنِ خود مى تونه تا كجاها اثر بذاره و ما ازش غافل يا بى خبريم... 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

دست هيچ كسى چراغى نگرفت



از حمام درومدم و توى بلبشوى نق نق پسرم و جيغ زدن هاى دخترم و قربون صدقه بچه ها رفتن هاى مادر شوهرم، روى مبل نشستم و يكهو به اين فكر كردم اين سالى كه برسه من وارد سى سالگى ميشم و بعد ورود به دهه ى چهارم زندگى! و يك دفعه خيلى ترسيدم... خيلى زياد ترسيدم و مطمئنن رنگ و روم هم پريده بود.... ديدم چقدر كار نكرده دارم، چقدر حسرت به دلم باقيه، چه قدر نگشتم، چقدر نديدم، چقدر نشنيدم، چقدر شيطنت نكردم و چقدر نخنديدم و شاد نبودم! با خودم گفتم كاش الان هم سن احمد بودم، هم سن جيران بودم، كاش بر مى گشتم به ١٨ سالگى و مى تونستم راه ديگه اى رو طى كنم! كاش حتا بر مى گشتم به يك سال قبلش و آدم اشتباهى رو به زندگيم راه نميدادم و وقت فوت كردن شمع هاى ١٨ سالگيم با گريه از دست اون آدم نبود! آدمى كه حالا با انتخاب برادرم، مجبورم گاه و بى گاه ببينمش و هى با خودم كلنجار برم كه اگه اين حرف رو نزده بود اگه اين جواب رو نداده بودم اگه عاشقش نشده بودم و اگه بى اعتمادى پدرم رو نسبت به خودم به وجود نمى آوردم و اگه اگه اگه اگه.... ديدم عوضش اين سالها چقدر اشتباه كردم و درس نگرفتم، چقدر گريه كردم، چه قدر غصه خوردم، چقدر ترسيدم، چه قدر فرار كردم هر بار عوض درست كردن، چقدر دروغ گفتم.... خدايا كاش چشمم رو باز مى كردم مى ديدم ١٤ ساله م و اومديم تهران و توى خونه ى جديد از خواب بيدار ميشدم و مسير طى كرده رو جور ديگه اى مى پيمودم.... اما هيچ كدوم عملى نيست و من فكر مى كنم سى سالگى دقيقن نصف عمرم ميشه، نصفى ازون چيزى كه هست! نمى خوام نصف باقى مونده رو باز با حسرت و غصه و افسردگى بگذرونم.. همه توى زندگى مشكل دارن اما من مشكلاتم رو پر رنگ تر و بزرگ تر مى كنم! يادم اومد كه اين اواخر تمام غمم شده اينكه چرا همسرم به من نمى گه دوستت دارم، چرا نمى گه عاشقتم و به وقت دورى ابراز دلتنگى نمى كنه؟! يادم اومد از شب ازدواجم بابت همين موضوع احساس آدمى رو دارم كه ازش سو استفاده شده، اما آيا واقعن شده؟! اگه همه ى اينا رو نمى گه اما خلافش رو هم بيان نمى كنه.... دوست خانوادگى داريم و دوستان ديگرى كه زن و شوهر دائمن ابراز علاقه مى كنن، زوج بعدى دم به دم براى هم گل و هديه مى خرن و اون يكى.. و من هميشه نسبت به هر كدوم حسودى مى كردم! اما به مرور، توى رفت و آمدها و اين اواخر دونه دونه شون يك هو گفتند مثلن فلانى خوش به حالت كه همسرت انقدر توى خونه كمكت مى كنه! اون يكى ابراز كرد كه چقدر خوبه كه شوهرت رفيق باز نيست! بعدى گفت چقدرعاليه صبوريش و به وقت بدخلقى هاى تو به جاى سكوت بد و بيراه نمى گه حتا به خانواده ت! من هربار خنديدم توى دلم، خنده ى تاسف بار نه از سر شادى، ريشخند كردم خودم رو كه به نظرم خيلى مضحك اومد! خنده داره! خيلى خنده داره اين حسرت ها و اين حسادت ها و اين چشم گردوندن ها توى زندگى بقيه و پيدا كردن اون چيزهايى كه تو دلت مى خواد و چشم بستن روى واقعيت ها! من مى خوام چيزهاى خوب رو ببينم، مى خوام اونا رو براى خودم پررنگ كنم، مى خوام به زندگيم رنگ بپاشم و احساس خوب خوشحال بودن و خوشبخت بودن كنم! غم و غصه ساختن بسه! دنبال بهونه اى براى فرو رفتن تو فاز آدم افسرده بودن تمومه! زندگى با وجود تمامش - چه شادى و چه غم - مى گذره و قرار نيست براى خاطر تو نگه داره! خواهى نخواهى مشكلات هستند! من اون آدمى هستم كه ديگران بهم غبطه مى خورن! بچه هام رو دارم، پاك ترين و معصوم ترين موجودات رو، ديدن بزرگ شدنشون كمالِ آرامشه.... بايد ياد بگيرم تا قبل از تموم شدن اين سى سال، گذشته رو به گذشته بسپارم، غم و مشكلات مامان و بابا و داداش رو به خودشون، و به زندگى خودم برگردم و به اون شادى كه هميشه گوشه ى قلبم بوده... من مى خوام پس مى تونم....