۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

كى مثه من ميده آزارت


فكر مى كنم توى بدترين نقطه از زندگيم ايستادم، بعضى وقتا خيال مى كنم اين من نيستم، من نيستم دارم اين همه گند مى زنم! اين همه گوهى كه داره بالا مياد باعثش من نيستم! اصلن اين آدم شادى نيست و حتا خرشاد هم نيست! خرشاد فقط كله خر بازى در مياره و مى تونم خيلى وقتا گناه بعضى شيطنتا رو بندازم گردنش مثلن بگم عه ديدى، ديدى خرشاد؟! برا چى زنگ خونه ى مردمو زدى در رفتى؟! بعضى كارام رو بايد كس ديگه اى به عهده بگيره كه وجود نداره! من نمى خوام اين باشم! هى دارم جلوتر مى رم هى جلوتر مى رم هى جلوتر مى رم و الان تا زير بغلم فرو رفته تو اون منجلابه كثافت و مى دونم هنوزم مى تونم ازش بيرون بيام ولى با خودم مى گم كه چى؟ مگه چيزى عوض هم ميشه؟! بابا مگه از آشغال آشغال تر هم ميشه؟! ولى شادى ساليان دور بيخ گوشم مى گه تمومش كن! دارى اين كارا رو انجام ميدى كه گند بزنى و بهونه بدى به دست بقيه كه كار خودت رو راحت كنى و خلاص شى! نمى خواد اينطورى و با اين روش! منم نمى خوام ولى حوصله ندارم هم! بعضى وقتا آدم از زندگى خسته ميشه، بچه تر كه بودم فكر مى كردم ما آدمك هاى بازىِ يه نفر ديگه ايم، مثلن من شخصيت زن بازى سيمزم! بعضى وقتا فكر مى كنم چه قدر عجيبه، مگه ميشه آدم عاشق كسى باشه و به همون اندازه هم ازش بيزار باشه؟! نميشه! نبايد بشه! اصلن با هم نميسازن، نمى تونن جفتش كنار هم قرار بگيرن اما الان براى من شده! من عاشقِ بيزارم! ازين نمى تونم قشنگ تر توضيح بدم! بيان احساسات آدميزادا خيلى مشكله، چه قدر كلمات وقتى به اين مى رسن كه از حس درونى كسى صحبت كنن بدبخت و حقير و بيچاره ميشن! آدميزادا چه موجود عجيبى هستن! كى فكرشو مى كنه ده سال ديگه بيشت سال ديگه قراره چى به چى برسه و كى به كجا! زندگى راحت نيست به خدا كه مام بخوايم راحتش بگيريم! اتفاقن انقدر راحت مى گيريم يه هو مى بينيم پاهاشو انداخته دور گردنمون و سوارمون شده و داريم بهش سوارى ميديم از بس راحت گرفتيم! جان مادرت بيا پايين بذار ببينم بايد چه كنم! بذار ببينم كجا واستادم و حالا بايد چه كنم....؟

۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

شايد يه جا يه فرصتى لحظه مجالمون بده


حال خوب/حال بد... فاصله شون به اندازه ى يك حرفه! يه اخم! يه صحبت اضافه يا حتا سكوت بى جا... تصميم درست/تصميم نادرست... عشق/نفرت... بدى/خوبى... زشتى/زيبايى... همه ى اينها فاصله شون مى تونن به يه مويى بند باشه يا اتفاقى مثل خط اول كه گفتم براشون پيش بياد تا تغيير كنه.... آدم هاى انگشت شمارى توى زندگى من هستند كه يكهو، يك جايى كه احساس به اين مى كنى كه نياز دارى باشن -حالا نه صرفن يك آدم به خصوص- اما نياز به داشتن يك رفيق دارى پيداشون ميشه! بودن هميشه، ولى اين زندگى لامصب هى فاصله ها رو نه از بُعد مكانا، از بودنشون دورتر و كم رنگ تر مى كنه. بهونه ش مى تونه همسر بچه كار درس افسردگى و هزارتا چيز ديگه باشه و تو يه دفعه به خودت بياى و ببينى يه ماهه دو ساله پنج ساله نمى دونى فلانى چه مى كنه! با اينكه هميشه اون پس ذهنت بوده ها اما زمانه كه از دستت چكيده و در رفته و تو بى خبر موندى... امشب، امروز همين حال رو داشتم، يكى باشه باهاش حرف بزنم. يكى باشه بفهمتم، بدون اينكه بخواى توضيح بدى! باور كردنى نيست ها بودن همچين آدمايى تو دنيايى كه هستند كسايى كه يك ساعت باهاشون صحبت مى كنى و يك جايى اون وسط ها مثلن گفتى وقتى رفتم مانتوى مارك زارا خريدم و باقى داستان، و بعد از يك ساعت حرف، يك ساعت درد، يك ساعت بغض در جواب تمامش گفتن راستى اون مانتو رو گفتى از كجا خريدى؟!! اتفاق افتاده واقعن واستون؟! بارها و هزاران بار براى من! دوستى كه فقط ميشه اسمش رو فرشته گذاشت و پاكيش مثل شبنم سر صبحى مى مونه كه روى گلها نشسته تا به حال دو بار به داد من رسيده! حتا بيشتر اما اين دو بار پر رنگ تر بوده. بار اول سر فوت عليرضا بود، من داشتم ديوانه مى شدم، داشتم مى مردم و داشتم روحن و جسمن درد مى كشيدم، مامان بيشتر نمك روى چاك زخمم بود، همسرم نمى فهميدش و من توى برزخ بودم، روى تخت خودمو مچاله كرده بودم و اشك مى ريختم و عليرضا يك لحظه از خاطرم نمى رفت، حرفاش، زنگها و اس ام اس هاى بى جوابش! حتا فكر مى كردم بايستى خودمو بكشم تا خلاص شم! واقعن مى خواستم بميرم! همون موقع تلفنم زنگ زد و براى بار اول صداشو مى شنيدم! گريه كردم و فقط گريه كردم! اجازه داد اشك بريزم پيشش، اجازه داد حرف بزنم و بگم چى مى كشم، اجازه داد بگم با عليرضا چه كردم و چه كرديم... اونم نگفت نه خودتو اذيت نكن، نگفت اشتباه مى كنى، نگفت بى خيال زمان بگذره تموم ميشه، گذاشت اعتراف كنم كه حرف بزنم كه درد توى قلبم سنگ نشه و خودشم برام تعريف كرد از اتفاقاى مشابه كه واسه خودش پيش اومده، اون درد مشترك.... و من سبك شدم! نه از عذاب وجدان، از دردى كه مى كشيدم.... بى منت تمام خودش رو و وقت خودش رو در اختيارم گذاشت.... و اينبار... اينبارى كه من با خودم درگير بودم و حرفهايى كه نگفتم و دردى كه باز مى كشم، دقيقن بعد از دو سال و نيم سه سال، وقتى توى اوج غم روى مبل مچاله بودم و بغض توى گلوم بالا پايين مى رفت و با خودم مى گفتم حتا همسرم هم نمى فهمتم! اين زندگيه!؟ اين درك نشدنه كجاى زندگيمه كه داره تارش تنيده ميشه دور تمام من؟! همون وقت برام مسيج زد و بدون هيچ مقدمه اى نوشت شادى قدر خودتو خيلى بدون، تو توى زندگيت خيلى جلو هستى، چرخوندن زندگی و بچه کار هر کسی نیس، دوستای من هیچکدوم دست تنها از پس بچه بر نیومدن، اما تو خیلی خانومی..این کار هر کسی نیس، من بهت افتخار میکنم از ته ته دلم، به نظر من خوشبختی تو یه زندگی اروم داشتن وچیزایی هست که تو داری، باور کن اصن نمیخوام کلیشه حرف بزنم یا الکی خوشحالت کنم، این چیزا که گفتم باور من هست، واسه این دلم میخواد خیلی خیلی لذت ببری. زمانی کسی رو دوست داشتم و حاضر بودم همه درس و کارو همه چی رو به خاطرش کنار بذارم..ولی نشد..اما برای من خوشبختی تو اون لحظه ها بود نه وقتی همه حالا بهم  بگن فلانى فلانى! خوشبختی تو عشقی هس که میدی و میگیری. توی حس اطمینان واعتمادی هس كه داری..تو اون مامان مامان گفتنای روشنا و راستین هس.تو اون زمانی هس که سرشونو میذارن رو سینه ت. همیشه خوشحال باشی شادی جونم، دوست دارم مامان کوچولو ی خوشگل، هیچییی نگووو فقط باور داشته باش، و بخند از ته ته ته دل. تا دوباره❤️. و من؟! معجزه چيه؟! 

۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

آه اى سى سالگى... سايه ام پيدا هست؟!


و بالاخره سى سالگى، و حس عجيب سى سالگى... و من در نيمه ى راه ايستادم و هى از خودم مى پرسم تو اين سى سال و تا اينجا راضى بودم؟ جوابى ندارم براش! كارهايى بود كه دلم مى خواست انجام بدم و ندادم، حالا يا فرصتش پيش نيومد و يا من دلِ خوشحال داشتم و فكر مى كردم زمان توى دستاى منه، غافل از اينكه مثل آبى مى مونه كه قطره قطره از لاى انگشتام سُر مى خوره! كارهايى بود كه دوست نداشتم انجام بدم اما دادم و فرصت واسه انجام دادنشون هى پيش اومد و هى پيش اومد و من باز غافل بودم كه همونا يك روز روى شونه هام سنگينى مى كنه و مى مونه و تا آخر بايد بار داشتنشون رو به دوش بكشم! چرا هرسال كه مى گذره، فوت كردن شمعى كه سن هاى رفته رو بهم نشون ميده سخت تر ميشه؟! چند سن بايد بگذره تا بفهمم آدم بودن و آدم موندن چه قدر سخته؟! چند سال بايد بگذره تا بفهمم به چه كار اومدم و پى چى ميرم؟! شونزده سن گذشت تا بفهمم از پى دوست داشتن قلبم درون سينه تند تند مى زنه! هجده سن گذشت تا بفهمم هميشه دوست داشتنى ها خوب نيستند، كه اشك دارند، كه آه دارند، كه شكستن دارند، كه خيانت دارند! كه دروغ دارند! بيست و يك سن گذشت تا بفهمم براى اثبات خود هميشه نبايد موند، گاهى رفتن از ترس نيست، رفتن از موندنه! و بيست و شش سن گذشت بى حرف، بى فهم، بى هدف، بى من! و سى سن... آه اى سى سالگى، سايه ام پيدا هست؟!

۱۳۹۵ تیر ۳۱, پنجشنبه

هوا سوز داره مثل قلب من


"عشق مى ميره، مى دونى؟!" بهش نگاه كردم و گفتم، واسه تو مُرد؟! تو چشماش اشك درخشيد و گفت هوووم! ادامه داد، توى زندگيم تنها يه عشق داشتم، نمى دونم ميشه اسمشو اين گذاشت يا نه، اما من ديوانه وار بابامو دوست داشتم، تنها مردى بود كه مى تونستم بهش ايمان داشته باشم، البته فكر نكنم من استثنا بوده باشم، همه ى دخترا همچين احساسى به پدراشون دارن، مگه نه؟ گفتم آره. گفت حتا بعدها هم كه ازدواج كردم، هميشه همسرمو با بابام مقايسه مى كردم! تا اخم مى كرد به خودم مى گفتم بابا هيچوقت و تحت هيچ شرايطى به من اخم نكرد! تا برام چيزى نمى خريد، مى گفتم بابا از همه چى مى گذشت تا اون چيزى كه من احتياج دارم رو برام فراهم كنه! تا دلخور مى شد مى گفتم بابا هرگز دلش از من چركين نمى شد... اينا گذشت و من توى زندگى زناشويى هى از همسرم دورتر مى شدم و عشق به بابام بيشتر، تا اينكه باردار شدم، خيلى خوشحال بودم و لذت مى بردم كه قراره مادر بشم و باورم نميشد! به همسرم مى گفتم تو بچه چى مى خواى؟ مى گفت فرقى نمى كنه سالم باشه! به بابام گفتم دوست دارى نوه ى اولت چى باشه؟! گفت مهم نيست، گفتم خب حالا حتمن يه كدوم رو بيشتر دوست دارى، گفت خب پسر باشه خوبه! نمى دونم منم از همون لحظه دلم پسر خواست يا قبلشم اون ته هاى قلبم اينو مى خواستم!؟ چهار ماه گذشت، وقت سونوگرافى داشتم براى تعيين جنسيت، همسرم كار داشت ولى گفت برنامه م رو خالى مى كنم و ميام، گفتم نمى خواد با بابام مى رم! دلخور شد اما گفت باشه. عصر روزش با بابا و مامانم رفتيم. توى ماشين يه بحثى پيش اومد بين مامان و بابام، من حواسم بهشون نبود، رسيديم پشت چراغ قرمز، يه هو بابام داد زد كه تو غلط كردى! مامانم در جوابش گفت، خودت غلط كردى و بابام با پشت دست محكم زد توى دهن مامانم! مردمى كه داشتم رد مى شدن ماشين ما رو نگاه مى كردن و من لال شده بودم! بيست و دو سالم بود اما هيچوقت تا به حال از مامان و بابا نه بحثى ديده بودم و نه همچين حركتى! يه هو انگار يه بچه ى دو ساله شدم، از ترس قالب تهى كرده بودم و مى لرزيدم! مامانم برگشت به سمت من، گفت قربونت بشم عزيزم، چى شد؟ چيزى نيست چيزى نيست! بابام اما بدون اينكه به من نگاه كنه مى گفت چطور چيزى نيست؟! دهنتو باز كردى هرچى دلت مى خواد بهم مى گى و بعد چيزى نيست؟! مامانم ساكت بود، دست كرد توى كيفش يه بطرى اب معدنى كوچيك دراورد و خم شد سمتم كه بخورم! قفل كرده بودم و فقط اشك مى ريختم، زير دلم درد مى كرد، انگار يكى با مشت زده باشتم! چراغ سبز شد و بابا حركت كرد اما هنوز هم به من نگاه نمى كرد و داشت به مامانم بد و بيراه مى گفت! پنج دقيقه بعد رسيديم، مامانم پياده شد و اومد پشت پيشم، اب زد به صورتم و محكم بغلم كرد و گفت چيزى نيست چرا خودتو ناراحت مى كنى؟ ازين دعواها توى زندگى همه هست! و خنديد! الكى! نگاش كردم، گوشه ى لبش خونى بود و چشاش از اشك پر، اما داشت لبخند مى زد و منو دلدارى مى داد! رفتيم توى مطب و من هنوز توى بهت بودم، نوبتم شد و بعد مسئوله گفت بچه دختره، من باز اشكام سرازير شده بود! نه اينكه چرا دختره، نه! يه هو خالى شده بودم همونجا، يه هو انقدر دلم براى مامانم، خودم و دخترم سوخته بود كه داشتم اتيش مى گرفتم... گريه امونم نمى داد... امونم نمى داد... نگاش كردم، داشت با انگشتاش اشكاشو از گوشه ى چشمش پاك مى كرد! بهم نگاه كرد و گفت عشق مى ميره، مى دونى؟! توى بيست و دو سالگى توى عصر يه روز گرم داخل ماشين پشت چراغ قرمز واسه ى من مُرد! بعد اينكه برگشتيم خونه، بابام اومد توى اتاقم و منى كه هنوز ناخودآگاه گريه مى كردم رو بغل كرد و سرمو بوسيد و گفت مى بخشيم؟! باورت ميشه، چندشم شد! فقط سرمو تكون دادم كه بره! كه ازم دور شه! اونى كه بايد مى بخشيدتش من نبودم! و بعد از اون هرگز به دلم برنگشت! اون گوشه ى بزرگى كه قلبم بهش تعلق داشت يخ كرد! شب، وقتى همسرم اومد خونه و ريخت و قيافه م رو ديد، محكم بغلم كرد و گفت چى شده؟ اتفاقى افتاده؟ بچه چيزيشه؟ آره!؟ فداى يه تار موت، مهم نيست، هرچى باشه ما از پسش برميايم، تو فقط ناراحت نباش! واسه خاطر يه بچه اينطور كردى با خودت؟ دردت به جونم آخه، غصه نخور غصه نخور و صداش لرزيد و محكم تر بغلم كرد! منم بلندتر و بيشتر زار زدم! انگار نشسته بودم سر گور عشق و احساسم! ازون روز به بعد، عشق برام عوض شد، نگاهم عوض شد، احساساتم. حالا همسرمو دوست دارم، براش احترام قائلم، هيچوقت بهم بى احترامى نكرده! هنوزم بهم اخم مى كنه، ازم دلخور ميشه، گاهى چيزى كه مى خوام رو نمى خره اما برام به عنوان يه زن ارزش قائله! هرگز صداشو روم بلند نكرده! دوستش دارم. دخترمم دوست دارم، خيلى زياد ولى نسبت به اين دو نفر هيچوقت احساسى كه به بابام داشتم تكرار نشد، نمى خوامم تكرار شه، نكنه يه روزى باز بشكنم كه اون روز ديگه نمى تونم سر پا شم! گفتم مامان بابات؟ گفت مى بينمشون هفته اى چند بار، مى دونى، مامان من هيچوقت براى من درد دل نمى كرد، بعد از اون قضيه هم هيچوقت حرفى نزديم با هم، اما انگار من كور بودم و چشمام يكهو باز شد، انگار درد مامانمو مى چشم! مامانم خيلى مرد بوده، توى تمام اين سالها با رفتار و صبوريش قداست بابا رو واسه من كه تنها بچه شون بودم حفظ كرد! حتا الان هم همينه ولى بت من شكسته.... در باز شد و همسرش و دخترش اومده بودن خونه و دست جفتشون يه شاخه ى گل بود براى دوستم. از جاش بلند شد و با لبخند رفت به سمتشون و يه نگاه غمگين به من انداخت... غم و محبت با هم...

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

نه مى تونم دور شم از تو نه مى تونم كه بمونم من نه شاهزاده ى عشقم نه شهاب آسمونم!



از گردن درد اين چند روز ديوانه شدم، امروز به مهدى مسيج زدم دردمو گفتم تا بگه پيش كى برم. بعد از چندتا سوال جواب گفت برو پيش دكتر فلانى خيابون طالقانى. شماره رو از ١١٨ گرفتم اما بعد از تماس مى گفت مسدوده! بعدش همسر جان اومد، گفتم مهدى گفت برو فلان دكتر. يه ذره سر دكتر رفتن با هم بحث كرديم و گفتم بى توجهه به درد و كسالت من، ناراحت شد! شب رفتيم به ادرسه اما با كلى بدبختى كه جاى پارك پيدا نمى شد، گفتن دكتر رفته جاى ديگه! نشستم تو ماشين به گريه كردن! امير زنگ ميم زد و اون ادرس داد بريم پيشش تا ببرتم دكتر ديگه اى. وارد مطب كه شديم، آروم در گوشم گفت اين دكتره قبلها خواستگارم بود، خيلى خيلى عاشق، مامان بابا اجازه ندادن. نوبتم شد و تنها رفتم داخل، يه مرد مسن ٦٥ ساله نشسته بود پشت ميز و همونطور كه من مشكلمو براش توضيح ميدادم يه چشمش به مانيتور بود كه سالن انتظار رو نشون ميداد. بهم گفت ديدم شما كنار اون خانم ايستاديد، ايشون ميم نيستن؟ با لبخند و تعجب گفتم چرا خودشونن! گفت شما دخترشين؟ گفتم نه، دوستشونم. گفت چرا نيومدن داخل؟ گفتم آخه مى خواستم براتون توضيح بدم مشكلمو، شايد نمى خواستم بدونن! لبخند زد و با خجالت گفت ميشه يكبار ديگه برام توضيح بديد؟ بعد هم جدى شد و به صحبتام گوش داد و گفت برو سر كوچه راديولوژى اين عكس رو از گردنت بگير و بيار برام، و اضافه كرد اينبار ميم هم مى تونه بياد داخل. خنديدم. بعد از عكس گرفتن و برگشتن، با ميم رفتيم داخل مطب، مراجعه كننده ى ديگه اى نبود اون لحظه. ميم لپاش گل انداخته بود و دكتر كريم هم دست كمى ازش نداشت، تعارف كرد بشينه و بعد از اينكه عكس رو نگاه كرد و توضيحات لازم رو در مورد داروها بهم داد شروع كرد با ميم به صحبت! چه مى كنه؟ چند تا بچه داره؟ اين سالها كجا بوده؟ خيلى آدم خوش مشربى بود و از خودش و همسرش و بچه هاش صحبت كرد. نگاهش فقط روى ميم بود و يه برق عجيبى از محبت و شايد عشق و حسرت توى چشمش مى درخشيد. يكى دو بار هم يه نيم نگاهى به من انداخت. هم دلم مى خواست اونجا باشم و هم يه جورى احساس معذب بودن بهم دست داده بود اما اشتياق و فضولى نشونده بودتم سر جام!  بعد از ٤٥ دقيقه با اكراه بلند شديم، دكتر كريم از پشت ميزش اومد بيرون و رفت به سمت ميم و دستشو توى دستش گرفت و گفت باورم نميشه سى و هشت سال گذشته، تو هنوز همون آدمى برام! ميم خنديد و گفت نه ديگه آقاى دكتر، حواستون نيستا، نگاه به اين موهام نندازيد، رنگه همه ش، قيافه م هم كه... دكتر كريم گفت اما براى من هنوز همون جورى كه از آخرين بار ديدمت. بعد هم خم شد و روى سر ميم رو بوسيد و خداحافظى كرد! تا لحظه ى آخرى كه از اتاق مى خواستم برم بيرون حواسم بهش بود، چشماش روى ميم بود با همون برق محبت. از دم مطب تا محل پارك ماشين، ميم توى فكر بود. سوار ماشين كه شديم گفتم چرا مامان بابا مخالف بودن؟ گفت خانواده ى ما سطحشون بالا بود و دكتر كريم از شهراى اطراف با يه خانواده ى خيلى معمولى، با اينكه دانشجوى پزشكى بود ولى بابا مامانم مى گفتن تهش اون چيزيه كه پسند ما نيست! بعد از دكتر كريم هم، رضا اومد خواستگاريم، بابا اونم قبول نداشت، حتا خودم هم علاقه اى بهش نداشتم، اما رضا نامردى كرد، رفت پيش آيت الله صدوقى و واسطه ى ازدواجمون قرارش داد. بعدها هم كه راهمون از هم جدا شد و فقط واسه من حسرت موند... تا وقتى رسوندم خونه ديگه حرفى نزد، و من تمامش داشتم به اين فكر مى كردم كه اگه بهم مى رسيدن، باز اين عشق مى موند؟!

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

خونه مون خشتِ گلى


بابا بزرگم با خانواده ى ما زندگى مى كنه، از اول ازدواج مامان و بابا، و به خاطر همين چون بزرگ ايل و تبارمون هستن ما خيلى پر مهمون و پر رفت و آمد بوديم هميشه. عيد عروسى داداشم بود، يه مقدار مشخصى مهمون دعوت كرديم اما دو برابرش و شايد هم بيشتر ميزبان فك و فاميل بوديم كه اكثرن از طرف بابا و بابابزرگ بودن كه من حتا نمى شناختمشون و اسمشون رو هم نشنيده بودم و انگار خيال كن اينطور بود كه از سمت شهرشون راه افتاده بودن به سمت ما و توى راه مسافر زده بودن و دستشون رو گرفته بودن و گفته بودن حالا بيا بريم عروسى هم! بابا خيلى براى اين مراسم خرج كرده بودن، زياد از حد هم! كلى هم سوئيت اجاره كرده بودن براى اسكان مهمانها! بعد شعور در اين اندازه كه از اول عيد كم كم پيداشون شد چون يازدهم فروردين عروسيه! جا مفت! خرج و خوراك هم كه مفت! بعد از شب حنابندون انگار سر جنگ دارن با خانواده ى عروس، افتاده بودن تمامى روى دنده ى لجبازى و تو فكر كن مسابقه ست! چرا آهنگ محلى ما رو نمى زاريد مثلن؟! فقط بايد همين مدل موزيك پخش شه تا ما قراى تو كمرمون رو خالى كنيم! نه؟! خب پس ما قهريم نمى رقصيم! چرا غذا براى عموى عروس دو كفگير پلو بود، براى برادر زن خانوم من كه با عزت و التماس اورديمش و تازه دعوت هم نبود يه كفگير و نيم؟! واه واه واه، چرا عروستون بدون روسريه؟ اسلام چى شد الان تو خطره با وجود جووناى ما! چرا كوفت چرا درد؟! باباى من هم بيچاره يك نفر آدم و بايد تمام اين مثلن پونصد نفر رو تحت كنترل داشته باشن كه نمى شد! از هر طرف مى گرفتى اون ور در مى رفت! حالا تو اين اوضاع، دايى بزرگ من هم از سال پيشش و سر مراسم نامزدى يه جور ديگه بهشون بر خورده بود و خودشون نيومدن عروسى و مامان ما هم تا فهميد اين وسط غش و ضعف كرد و زنگ زد و كلى گريه و گلگى پيش برادر بزرگشون و مرده و زنده مون رو آورد جلوى چشممون! خلاصه وضعى بود كه بيا و ببين! منم گرفتار دو تا بچه كه اصلن نفهميدم عروسى چى شد جشن كجا بود چى كردم چى نكردم! عروسى هم بماند كه كم مونده بود از تالار پرتمون كنن بيرون! من هنوز يادش مى افتم از شدت تنفر و انزجار كهير مى زنم! يكى يكى حركاتشون خاطرم مياد و دلم مى خواد سر به تنشون نباشه! براى حفظ آبرو ازش مى گذرم! با تمام اينها و اين اتفاقها، مامان و باباى من انگار نه انگار! مى گن ايراد نداره! فاميلن! از اول و از وقتى يادم مياد همين بودن، هميشه چشمشون رو روى همه ى اتفاقا و ايرادا مى بندن! بابام كه الان يه چند سالى اينطور شدن كه تا بگيم بابا، چرا فلانى.... سريع مى گن غيبت؟!! نچ نچ نچ، نمى خوام بشنوم! حرف نزنيد! مامانم باز هرجا تيرى مى خوره بهشون زنگ من مى زنن و تمام اعصاب خورديشون رو مى زارن روى شونه ى من و وقتى خوب جيغ و ويغ و ناراحتيشون رو گفتن ديگه تموم ميشه و من مى مونم و عصبانيت و خانواده م و لبخندشون! خيلى ازين اخلاقشون حرص و جوش مى خورم! پسر داييم يه جور ديگه نگاه مى كنه به قضيه، مى گه من هميشه به خودم مى گفتم دايى چطورى مى تونه زندگيش رو پيش ببره تازه دست صد نفر رو هم مى گيره كنارش؟ حالا مى فهمم از بس دلش پاكه يكى ميده صدتا مى گيره! من به اين ديدگاهش اخم مى كنم و قبول ندارم از شدت عصبانيت بابت رفتاراشون كه گاهى وقتا آخر سادگى و حماقته.... خلاصه، اينا رو گفتم و سرتا پاى خودم و ايل و تبار رو گل كارى كردم كه بگم منم آخرش توى همين خانواده بزرگ شدم! تازه به اين نتيجه ى دل شاد كن رسيدم كه منم هرچى صفا بدن به غرور و شخصيتم و تحقير شم باز عين خيالم نيست و چشمم رو مى بندم روى همه چى! حالا قسمت من فاميل نشده و اين امر خطير افتاده گردن غريب غربا و دوست و دشمن! نمونه ى اخيرش رئيس سابقم كه همين دو سه هفته پيش رسمن من رو از آموزشگاه انداخت بيرون و من انقدر حرص كردم و بغضمو قورت دادم كه تا چند روز صدام در نمى اومد! حالا زنگم زده و يه كمكى ازم مى خواست و من انقدر محترمانه جوابشو دادم و راهنمايى كردم كه نمى دونم چه مرگم بود! ديگه بايد چه كنن مردما كه من يه ذره حفظ غرور كنم؟! از كى به اين حال و وضع افتادم؟ انقدر حقير.... خيلى عصبانى ام!
.
.
.
ميگه: جدن نيازى به بيش از حد بد بودن نيست! اگه قرار بر رنجوندن باشه كمش هم كفايت مى كنه. نيازى نيست به دفعات و مكرر بد و بدتر بشيم! بد بودن اگه چيزى از كسى كم نمى كنه، چى به ما اضافه مى كنم؟!