۱۳۹۵ مرداد ۲۳, شنبه

لحظه اى غفلت


درد عميقى رو ميون قلبم احساس مى كنم، دلم مى خواد سينه م رو بشكافم و قلبم رو بيرون بيارم، نشستم و گريه مى كنم به حال زار خودم. امروز به تمامى متوجه شدم وقتى مى گن يك لحظه غفلت و يك عمر پشيمونى يعنى چى... به خاطر مشكلاتى كه توى زندگى برام پيش اومده اعصاب درست حسابى ندارم و خيلى خودم رو كنترل مى كنم جلوى بچه ها تا غم من دامن اونها رو نگيره، اما امروز از سر صبحى دختر با غر تمام روزش رو آغاز كرد و پسر هم تمامن جيغ مى كشيد. چرا تلويزيون پاندا نداره؟ چرا شير توت فرنگيم تموم شده؟ مى خوام برم توى حياط، بريم بيرون حوصله م سر رفته و و و... همه ى وسايلش رو انداخته بود وسط پذيرايى و بالشتاى روى مبل هم همينطور، در كنار اين هم فقط صداى پسر رو در مياورد و وسايل خود بچه رو ازش مى گرفت! ديگه حسابى كفرى شده بودم. تمام خونه رو مرتب كردم، اسباب بازى ها رو جمع كردم و بالشتها رو سر جاش گذاشتم. رفتم پى هم زدن غذام و توى پنج دقيقه دخترك تمام وسايل ريزش رو چپونده بود لاى مبل و زيرش، با عصبانيت داد زدم كه مگه من همين حالا اينجا رو مرتب نكردم؟ زود باش بيا وسايلت رو بذار سر جاش، و در همين حين، اسباب بازى هاى ريزش رو از بين مبل با زور در مى آوردم و مينداختم پشت سرم تا بعد بذاره توى سبد اسباب بازى هاش. با داداشش توى اتاق بود ولى يكهو صداى جيغ كشيدنش رو از پشت سرم شنيدم! برگشتم، دست گذاشته بود روى چشمش و فقط جيغ مى كشيد و از بين انگشتاش خون مى اومد! قلبم واستاد، گفتم يا خدااا.... تو كمتر از صدم ثانيه خيال كردم به چشمش آسيب رسيده و كور شده، با تن لرزون دستش رو كنار زدم و ديدم گوشه ى چشمش زخم كوچيكى برداشته اما همون باعث شده تا يقه ى لباسش خونى بشه. نمى دونم چطورى غش نكردم، هرجور بود در حالى كه تقلا مى كرد يه دستمال روى زخمش فشار دادم تا خون بند بياد و بعد به باباش زنگ زدم تا ببره ش بيمارستان، بعدش تازه فكر كردم به كارى كه انجام دادم، كارى كه از قصد نبود اما واقعن حاصل بى احتياطى و عصبانيتم بود كه به دور و اطرافم توجهى نمى كردم... حالا گرفته خوابيده، قبل خواب كه كنارش دراز كشيدم بهم گفت مامان زخم كنار چشمم كى خوب ميشه؟ با بغض گفتم چند روز ديگه و بعد ادامه دادم مامان رو ببخش، حواسم نبود ولى كار اشتباهى كردم. گفت مامان من خيلى دوستت دارم، باشه مى بخشمت و بعد دستمو گرفت توى دستش و ناز كرد و بوسيد... توى تاريكى تا وقتى بخوابه بى صدا خون گريه كردم... 

۱۳۹۵ مرداد ۱۵, جمعه

پرستو جون نگاه كن بخت ما رو گرفت از ما زمونه شاديا رو


بچه بوديم، عاشق هر ننه قمرى كه از جلومون رد ميشد مى شديم و بعد با دختر عموى احمق تر از خودم مى نشستيم فال نوار مى گرفتيم. اينطورى كه پنجاه شصت تا كاست نوار رو از شجريان و حميرا و سيما بينا و شكيلا و شهرام ناظرى و شادمهر و گروه آريان و... مى ريختيم جلومون و شانسكى انتخاب مى كرديم مى زاشتيم تو ضبط! حالا هر آهنگى پخش مى كرد حرف دل ريش ريش ما بود! امروز صبح من يه سى دى بين وسايلم پيدا كردم و گذاشتم تو دستگاه و يه دفعه ياد اون وقتا افتادم و گفتم بزار براى اين تپه ى عن و گوه زندگيم يه فال بگيرم! قبل اينكه پخش بشه و ببينم چى چى هم هست شونصد بار هى علامت رد كردن رو زدم كه شانسكى انتخاب شه! ديگه انگشتم خسته شد و كوتاه اومدم و زدم پخش! باورتون بشه يا نه، فقط موزيك خالى بود! : )) يعنى ببين به كجا رسيده حتا كائنات و اجسام و فلان هم مى دونن بابا ريديد ديگه چه حرفى چه كشكى چه فالى!؟ بعد از اون موزيك خالى، الان دقيقن سه ساعت و چهل دقيقه ست سى دى داره پخش ميشه و بيشتر از ٥٠ تا آهنگ از ابى و هايده و عارف و فريدونو داريوشو مرجان و مرضيه و... همه با كلام! دريغ از يه موزيك خاليه ديگه! بخندم يا گريه كنم؟! مى خندم.

۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

اين روزا از اون روزا غرور من بيشتره


دقيقن شد يك هفته كه با هم قهريم. اسمش البته نمى تونه قهر كردن باشه چون اونوقت خيلى مضحك ميشه! ما با هم دعوا نمى كنيم، نهايت اگه هم دعوايى كنيم بلافاصله بعدش بدون اينكه به هيچ نتيجه اى برسيم تموم ميشه ميره پى كارش! ما يا بهتره بگم من، قهرم ولى صحبت مى كنم! بيشتر از اونكه قهر باشم دلشكسته م! چند روز پيش نوشتم كاش بيايم يه كمپين راه بندازيم اسمشم بذاريم روزه ى سكوت چون اونطور آدما رو از هم نمى رنجونيم! الان پشيمونم! كاش يه كمپين راه بندازيم به اسم گفتِمان، گفت و گو! گفت و گويى كه فقط گفت نباشه! وقتى مى گى انتظار گو رو هم داشته باشى! طرفت در خودش ببينه و اين حق رو بده كه جواب داشته باشه كه جواب بده! ما حرف همو نمى فهميم! اگه توى بحثى بيفتيم هرگز به يه نتيجه ى مشترك نمى رسيم چون راجع بهش صحبت نمى كنيم! من مى گم آسمون قشنگه، اون مى گه زشته! خب، چند تا گزينه ى هميشگى پيش رومونه! يا همينجا تموم ميشه، اين نظر منه، اون نظر اون! يا من تصميم مى گيرم دلايلم رو بگم تا اگه اشتباه مى كنم متوجه شم و باز اينجا عكس العمل هاى مختلفى پيش مياد! يا مى گه تو همه ى اينا كه گفتى فقط غر غر كردن بود! يا جواب نميده كه در جواب اعتراض من مى گه من فكرهاى مهم ترى دارم از اين صحبت ها و يا من مى گم بعد از يك ساعت و بيست دقيقه فك زدن تو هم چيزى بگو و اون مى گه چى بگم؟! ما واقعن حرف همو نمى فهميم و توى هيچ چيزى بى شك نقطه ى اشتراكى نداريم! يه قسمتى داره فيس بوك كه مى گه شما سالهاى پيش همين روز توى فيس بوك چى نوشتيد! اين قسمت گاهى براى من قوت قلبه و گاهى خيلى حماقتم رو به روم مياره! تمام نوشته هام راجع به همسرم از عشق بوده ولى نقطه ى مشترك ديگه ش اين بوده كه همه جا تاكيد كردم كه هيچوقت اگه منو خار نمى كنه حمايت هم نمى كنه! اون وقت فكر مى كردم اين آخر فهم و شعور و آزاديه، الان فكر مى كنم نتيجه ش فقط مى تونه بى توجهى باشه! حالا اين نافهمى رو ميشه توى زندگى مشترك من به همه چى بسط داد! ديروز با دوستى داشتيم يك شعرى رو مرور مى كرديم، من يكهو وسطش گفتم اين شعر منو ياد خاطره ى بدى ميندازه و وقتى دليلش رو پرسيد بهش توضيح دادم! اون چى گفت؟ آخى! خب بقيه ى شعره چى بود؟! راستش من انتظار داشتم به شدت كه بهم بگه نه اينطور نيست ولى جوابش خيلى حالمو بد كرد! فكر مى كنم اين انتظار داشتنه ريشه داره از همه ى اون انتظار داشتناى نگرفته توى زندگيم! حالم از خودم هم بهم خورد هم بابت حرفى كه زدم هم بابت جوابى كه گرفتم! يه جا بايد قوى باشم و رابطه هاى خراب، احساسات گوه و محبتهاى بى دريغ مريض و رفاقتاى احمقانه رو ببُرم! در كمترين حالت اين حقه منه! من دارم مريض ميشم و داره انتظاراتم از اطرافيانم هر روز بيشتر ميشه! مى تونم، يعنى بايستى بتونم يه جا براى همه شون نقطه ى پايانى بذارم چون من اين آدم نيستم! چند روز پيش هم تو يه جمعى گفتيم بيايم نظرمون رو بگيم راجع به اينكه اگه بر مى گشتيم به گذشته آيا اين راه رو مى اومديم يا چه كاراى ديگه اى مى كرديم؟ من همه ى چيزايى كه اگه فرصت بود دوباره اين بازه ى زمانى سن رو طى كنم بدون هيچ سانسورى گفتم ولى دقيقن سه بار گفتم ولى براى ازدواجم تنها انتخابم اون بوده. من توى تعريف اجتماعى و ديدگاه آدم هاى اطرافم آدم خوشبختى هستم، حتا خودم هم شكى بهش ندارم ولى من خيلى وقته خوشحال نيستم و آيا اين خوشحال نبودنه ريشه در اين عدم گفت و گوعه نداره؟! من دارم سعى مى كنم اين رابطه هاى خراب رو كه هر روز داره چركى تر ميشه رو از بين ببرم! نه كم كم، يكهو! كم كم اگه باشه دل كندنه سخت ميشه، يك دفعه اما درد مى كشى و بعد سِر ميشى! الان منظورم البته همسرم نيست، اينكه بِكنم و بذارمش كنار چون بنداى تعلق ما به هم مثلن از پنج سال پيش خيلى ضخيم تر شده! امروز عرفان پرسيد بزرگترين اشتباهه زندگيتون چى بوده؟ من ديدم از بعد عيد هى دارم يه سرى اشتباهات پشت سر هم انجام ميدم كه بيشتر هم به غرق شدنه نزديك شدم و مى خوام تمومش كنم تا يه روز اگه باز اين سوال رو كسى ازم پرسيد دچار اين موضوعه خرى كه امروز بلافاصله به ذهنم رسيد نباشم! مى دونم اين بريدنه هم پيامدهاى خودش رو داره، و مى دونم هيچ چيز دوباره به سابق بر نمى گرده! من باز هم يه روزى با همسرم مى خندم، خوشحال ميشم ولى نيشتر زخم هاى قديم قلبم التيام پيدا نمى كنه و واقعى بودنه اين خنده ى فردام مثلن، به قدر سه سال پيش يا حتا يك سال پيش نيست! مثلن پريروز سرما مى خورد من تا صبح بالا سرش خودمو از بى خوابى جر مى دادم كه تبش بالا نره، ديروز فقط پرسيدم بهتره يه قرص بخوره يا دكتر بره، امروز هيچى نگفتم، نه اينكه غد بازى در بيارم و چيزى رو خود نيارم، نه! چون واقعن يه هو ديدم هيچ احساس ناراحتى از ناراحتيش نداشتم و اين منو خيلى به وحشت انداخت! واقعن ترسيدم! هنوز هم مى گم، تو اين زمان من تنها اسمى كه مى تونم روى خودم بذارم عاشق بى زار بودنه و در كنارش دارم بى عار هم ميشم! من همين قسمتو مى خوام بكنم بندازم جلوى سگ! من اين آدم رفتارهاى اين روزهام نيستم. من اصلن هيچى نيستم! كى مى دونه پشت نقابى كه به چهرمه چى مخفى شده؟!