۱۳۹۶ خرداد ۲۷, شنبه

رها نمى شم



ديشب خواب ديدم دست پسرم رو گرفتم و از پله هاى يه ساختمون نيمه ساز داريم بالا مى ريم. جلوتر از ما هم يه دخترى هم سالهاى خودم بود كه حالا يادم نمياد كى! پله ها حفاظ نداشتن و سر يه پيچِ پله ها، دستش از دستم رها شد و پرت شد پايين. با خودم گفتم چيزى نشده و با اميد به اون دختر گفتم برو ببين چى شد؟ دختره برگشت و گفت مُرده. توى خواب هى به خودم مى گفتم اين فقط خوابه، بايد بيدار شم، اين فقط خوابه الان بيدار ميشم، مى دونم دارم خواب مى بينم اين حقيقت نداره. بعدن كه ديدم بلند نشدم از خواب و واقعيه شروع كردم گريه كردن..صبح كه چشمامو باز كردم با صداى مامان مامان گفتنش و پااااشووووى كشيده ش، محكم بغلش كردم و نفس راحت كشيدم... خواب وحشتناكى بود، خواب وحشتناكى.... خيلى شده ازين خواباى ترسناك مى بينم، و همون وقت توى خواب به خودم مى گم تو دارى خواب ميبينى و هى تلاش مى كنم بيدار شم و نمى تونم... انگار توى برزخ موندم، گير كردم و رها نميشم. اين روزها من وحشت زده م، خبرهاى مختلفى مى شنوم از دستگيرى فلان گروهك و درگيرى بيسار گروه و ته دلم هى آشوب ميشه، و من از فردا مى ترسم، هر شب از بيدارى صبح بعد مى ترسم. داشتم به همسرم مى گفتم كاش ما هم مى تونستيم چهارتا دونه قرص سيانور بخريم و توى خونه داشته باشيم، يه جاى امن نگه داريم واسه روز مبادا، يه روزى كه ديديم قراره كشته بشيم، قراره دست داعشيا يا هر كوفت ديگه اى بيفتيم هرچهارتامون با هم بميريم.  
توى برزخ موندم... رها نميشم...