tag:blogger.com,1999:blog-48376464997624597972024-02-08T21:35:24.601+03:30ذهنِ مزاحمUnknownnoreply@blogger.comBlogger180125tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-57849436887532397082017-06-17T00:38:00.002+04:302017-06-17T00:38:18.573+04:30رها نمى شم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
ديشب خواب ديدم دست پسرم رو گرفتم و از پله هاى يه ساختمون نيمه ساز داريم بالا مى ريم. جلوتر از ما هم يه دخترى هم سالهاى خودم بود كه حالا يادم نمياد كى! پله ها حفاظ نداشتن و سر يه پيچِ پله ها، دستش از دستم رها شد و پرت شد پايين. با خودم گفتم چيزى نشده و با اميد به اون دختر گفتم برو ببين چى شد؟ دختره برگشت و گفت مُرده. توى خواب هى به خودم مى گفتم اين فقط خوابه، بايد بيدار شم، اين فقط خوابه الان بيدار ميشم، مى دونم دارم خواب مى بينم اين حقيقت نداره. بعدن كه ديدم بلند نشدم از خواب و واقعيه شروع كردم گريه كردن..صبح كه چشمامو باز كردم با صداى مامان مامان گفتنش و پااااشووووى كشيده ش، محكم بغلش كردم و نفس راحت كشيدم... خواب وحشتناكى بود، خواب وحشتناكى.... خيلى شده ازين خواباى ترسناك مى بينم، و همون وقت توى خواب به خودم مى گم تو دارى خواب ميبينى و هى تلاش مى كنم بيدار شم و نمى تونم... انگار توى برزخ موندم، گير كردم و رها نميشم. اين روزها من وحشت زده م، خبرهاى مختلفى مى شنوم از دستگيرى فلان گروهك و درگيرى بيسار گروه و ته دلم هى آشوب ميشه، و من از فردا مى ترسم، هر شب از بيدارى صبح بعد مى ترسم. داشتم به همسرم مى گفتم كاش ما هم مى تونستيم چهارتا دونه قرص سيانور بخريم و توى خونه داشته باشيم، يه جاى امن نگه داريم واسه روز مبادا، يه روزى كه ديديم قراره كشته بشيم، قراره دست داعشيا يا هر كوفت ديگه اى بيفتيم هرچهارتامون با هم بميريم. </div>
<div style="text-align: right;">
توى برزخ موندم... رها نميشم...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-2662259198947841892016-08-13T23:32:00.000+04:302016-08-13T23:32:24.790+04:30لحظه اى غفلت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="color: #454545; font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 17px; text-align: start; text-decoration: -webkit-letterpress;">درد عميقى رو ميون قلبم احساس مى كنم، دلم مى خواد سينه م رو بشكافم و قلبم رو بيرون بيارم، نشستم و گريه مى كنم به حال زار خودم. امروز به تمامى متوجه شدم وقتى مى گن يك لحظه غفلت و يك عمر پشيمونى يعنى چى... به خاطر مشكلاتى كه توى زندگى برام پيش اومده اعصاب درست حسابى ندارم و خيلى خودم رو كنترل مى كنم جلوى بچه ها تا غم من دامن اونها رو نگيره، اما امروز از سر صبحى دختر با غر تمام روزش رو آغاز كرد و پسر هم تمامن جيغ مى كشيد. چرا تلويزيون پاندا نداره؟ چرا شير توت فرنگيم تموم شده؟ مى خوام برم توى حياط، بريم بيرون حوصله م سر رفته و و و... همه ى وسايلش رو انداخته بود وسط پذيرايى و بالشتاى روى مبل هم همينطور، در كنار اين هم فقط صداى پسر رو در مياورد و وسايل خود بچه رو ازش مى گرفت! ديگه حسابى كفرى شده بودم. تمام خونه رو مرتب كردم، اسباب بازى ها رو جمع كردم و بالشتها رو سر جاش گذاشتم. رفتم پى هم زدن غذام و توى پنج دقيقه دخترك تمام وسايل ريزش رو چپونده بود لاى مبل و زيرش، با عصبانيت داد زدم كه مگه من همين حالا اينجا رو مرتب نكردم؟ زود باش بيا وسايلت رو بذار سر جاش، و در همين حين، اسباب بازى هاى ريزش رو از بين مبل با زور در مى آوردم و مينداختم پشت سرم تا بعد بذاره توى سبد اسباب بازى هاش. با داداشش توى اتاق بود ولى يكهو صداى جيغ كشيدنش رو از پشت سرم شنيدم! برگشتم، دست گذاشته بود روى چشمش و فقط جيغ مى كشيد و از بين انگشتاش خون مى اومد! قلبم واستاد، گفتم يا خدااا.... تو كمتر از صدم ثانيه خيال كردم به چشمش آسيب رسيده و كور شده، با تن لرزون دستش رو كنار زدم و ديدم گوشه ى چشمش زخم كوچيكى برداشته اما همون باعث شده تا يقه ى لباسش خونى بشه. نمى دونم چطورى غش نكردم، هرجور بود در حالى كه تقلا مى كرد يه دستمال روى زخمش فشار دادم تا خون بند بياد و بعد به باباش زنگ زدم تا ببره ش بيمارستان، بعدش تازه فكر كردم به كارى كه انجام دادم، كارى كه از قصد نبود اما واقعن حاصل بى احتياطى و عصبانيتم بود كه به دور و اطرافم توجهى نمى كردم... حالا گرفته خوابيده، قبل خواب كه كنارش دراز كشيدم بهم گفت مامان زخم كنار چشمم كى خوب ميشه؟ با بغض گفتم چند روز ديگه و بعد ادامه دادم مامان رو ببخش، حواسم نبود ولى كار اشتباهى كردم. گفت مامان من خيلى دوستت دارم، باشه مى بخشمت و بعد دستمو گرفت توى دستش و ناز كرد و بوسيد... توى تاريكى تا وقتى بخوابه بى صدا خون گريه كردم... </span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-78358098016371300732016-08-05T14:08:00.002+04:302016-08-05T14:08:42.071+04:30پرستو جون نگاه كن بخت ما رو گرفت از ما زمونه شاديا رو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بچه بوديم، عاشق هر ننه قمرى كه از جلومون رد ميشد مى شديم و بعد با دختر عموى احمق تر از خودم مى نشستيم فال نوار مى گرفتيم. اينطورى كه پنجاه شصت تا كاست نوار رو از شجريان و حميرا و سيما بينا و شكيلا و شهرام ناظرى و شادمهر و گروه آريان و... مى ريختيم جلومون و شانسكى انتخاب مى كرديم مى زاشتيم تو ضبط! حالا هر آهنگى پخش مى كرد حرف دل ريش ريش ما بود! امروز صبح من يه سى دى بين وسايلم پيدا كردم و گذاشتم تو دستگاه و يه دفعه ياد اون وقتا افتادم و گفتم بزار براى اين تپه ى عن و گوه زندگيم يه فال بگيرم! قبل اينكه پخش بشه و ببينم چى چى هم هست شونصد بار هى علامت رد كردن رو زدم كه شانسكى انتخاب شه! ديگه انگشتم خسته شد و كوتاه اومدم و زدم پخش! باورتون بشه يا نه، فقط موزيك خالى بود! : )) يعنى ببين به كجا رسيده حتا كائنات و اجسام و فلان هم مى دونن بابا ريديد ديگه چه حرفى چه كشكى چه فالى!؟ بعد از اون موزيك خالى، الان دقيقن سه ساعت و چهل دقيقه ست سى دى داره پخش ميشه و بيشتر از ٥٠ تا آهنگ از ابى و هايده و عارف و فريدونو داريوشو مرجان و مرضيه و... همه با كلام! دريغ از يه موزيك خاليه ديگه! بخندم يا گريه كنم؟! مى خندم.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-31098069127382865492016-08-02T01:43:00.001+04:302016-08-02T01:43:33.029+04:30اين روزا از اون روزا غرور من بيشتره<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
دقيقن شد يك هفته كه با هم قهريم. اسمش البته نمى تونه قهر كردن باشه چون اونوقت خيلى مضحك ميشه! ما با هم دعوا نمى كنيم، نهايت اگه هم دعوايى كنيم بلافاصله بعدش بدون اينكه به هيچ نتيجه اى برسيم تموم ميشه ميره پى كارش! ما يا بهتره بگم من، قهرم ولى صحبت مى كنم! بيشتر از اونكه قهر باشم دلشكسته م! چند روز پيش نوشتم كاش بيايم يه كمپين راه بندازيم اسمشم بذاريم روزه ى سكوت چون اونطور آدما رو از هم نمى رنجونيم! الان پشيمونم! كاش يه كمپين راه بندازيم به اسم گفتِمان، گفت و گو! گفت و گويى كه فقط گفت نباشه! وقتى مى گى انتظار گو رو هم داشته باشى! طرفت در خودش ببينه و اين حق رو بده كه جواب داشته باشه كه جواب بده! ما حرف همو نمى فهميم! اگه توى بحثى بيفتيم هرگز به يه نتيجه ى مشترك نمى رسيم چون راجع بهش صحبت نمى كنيم! من مى گم آسمون قشنگه، اون مى گه زشته! خب، چند تا گزينه ى هميشگى پيش رومونه! يا همينجا تموم ميشه، اين نظر منه، اون نظر اون! يا من تصميم مى گيرم دلايلم رو بگم تا اگه اشتباه مى كنم متوجه شم و باز اينجا عكس العمل هاى مختلفى پيش مياد! يا مى گه تو همه ى اينا كه گفتى فقط غر غر كردن بود! يا جواب نميده كه در جواب اعتراض من مى گه من فكرهاى مهم ترى دارم از اين صحبت ها و يا من مى گم بعد از يك ساعت و بيست دقيقه فك زدن تو هم چيزى بگو و اون مى گه چى بگم؟! ما واقعن حرف همو نمى فهميم و توى هيچ چيزى بى شك نقطه ى اشتراكى نداريم! يه قسمتى داره فيس بوك كه مى گه شما سالهاى پيش همين روز توى فيس بوك چى نوشتيد! اين قسمت گاهى براى من قوت قلبه و گاهى خيلى حماقتم رو به روم مياره! تمام نوشته هام راجع به همسرم از عشق بوده ولى نقطه ى مشترك ديگه ش اين بوده كه همه جا تاكيد كردم كه هيچوقت اگه منو خار نمى كنه حمايت هم نمى كنه! اون وقت فكر مى كردم اين آخر فهم و شعور و آزاديه، الان فكر مى كنم نتيجه ش فقط مى تونه بى توجهى باشه! حالا اين نافهمى رو ميشه توى زندگى مشترك من به همه چى بسط داد! ديروز با دوستى داشتيم يك شعرى رو مرور مى كرديم، من يكهو وسطش گفتم اين شعر منو ياد خاطره ى بدى ميندازه و وقتى دليلش رو پرسيد بهش توضيح دادم! اون چى گفت؟ آخى! خب بقيه ى شعره چى بود؟! راستش من انتظار داشتم به شدت كه بهم بگه نه اينطور نيست ولى جوابش خيلى حالمو بد كرد! فكر مى كنم اين انتظار داشتنه ريشه داره از همه ى اون انتظار داشتناى نگرفته توى زندگيم! حالم از خودم هم بهم خورد هم بابت حرفى كه زدم هم بابت جوابى كه گرفتم! يه جا بايد قوى باشم و رابطه هاى خراب، احساسات گوه و محبتهاى بى دريغ مريض و رفاقتاى احمقانه رو ببُرم! در كمترين حالت اين حقه منه! من دارم مريض ميشم و داره انتظاراتم از اطرافيانم هر روز بيشتر ميشه! مى تونم، يعنى بايستى بتونم يه جا براى همه شون نقطه ى پايانى بذارم چون من اين آدم نيستم! چند روز پيش هم تو يه جمعى گفتيم بيايم نظرمون رو بگيم راجع به اينكه اگه بر مى گشتيم به گذشته آيا اين راه رو مى اومديم يا چه كاراى ديگه اى مى كرديم؟ من همه ى چيزايى كه اگه فرصت بود دوباره اين بازه ى زمانى سن رو طى كنم بدون هيچ سانسورى گفتم ولى دقيقن سه بار گفتم ولى براى ازدواجم تنها انتخابم اون بوده. من توى تعريف اجتماعى و ديدگاه آدم هاى اطرافم آدم خوشبختى هستم، حتا خودم هم شكى بهش ندارم ولى من خيلى وقته خوشحال نيستم و آيا اين خوشحال نبودنه ريشه در اين عدم گفت و گوعه نداره؟! من دارم سعى مى كنم اين رابطه هاى خراب رو كه هر روز داره چركى تر ميشه رو از بين ببرم! نه كم كم، يكهو! كم كم اگه باشه دل كندنه سخت ميشه، يك دفعه اما درد مى كشى و بعد سِر ميشى! الان منظورم البته همسرم نيست، اينكه بِكنم و بذارمش كنار چون بنداى تعلق ما به هم مثلن از پنج سال پيش خيلى ضخيم تر شده! امروز عرفان پرسيد بزرگترين اشتباهه زندگيتون چى بوده؟ من ديدم از بعد عيد هى دارم يه سرى اشتباهات پشت سر هم انجام ميدم كه بيشتر هم به غرق شدنه نزديك شدم و مى خوام تمومش كنم تا يه روز اگه باز اين سوال رو كسى ازم پرسيد دچار اين موضوعه خرى كه امروز بلافاصله به ذهنم رسيد نباشم! مى دونم اين بريدنه هم پيامدهاى خودش رو داره، و مى دونم هيچ چيز دوباره به سابق بر نمى گرده! من باز هم يه روزى با همسرم مى خندم، خوشحال ميشم ولى نيشتر زخم هاى قديم قلبم التيام پيدا نمى كنه و واقعى بودنه اين خنده ى فردام مثلن، به قدر سه سال پيش يا حتا يك سال پيش نيست! مثلن پريروز سرما مى خورد من تا صبح بالا سرش خودمو از بى خوابى جر مى دادم كه تبش بالا نره، ديروز فقط پرسيدم بهتره يه قرص بخوره يا دكتر بره، امروز هيچى نگفتم، نه اينكه غد بازى در بيارم و چيزى رو خود نيارم، نه! چون واقعن يه هو ديدم هيچ احساس ناراحتى از ناراحتيش نداشتم و اين منو خيلى به وحشت انداخت! واقعن ترسيدم! هنوز هم مى گم، تو اين زمان من تنها اسمى كه مى تونم روى خودم بذارم عاشق بى زار بودنه و در كنارش دارم بى عار هم ميشم! من همين قسمتو مى خوام بكنم بندازم جلوى سگ! من اين آدم رفتارهاى اين روزهام نيستم. من اصلن هيچى نيستم! كى مى دونه پشت نقابى كه به چهرمه چى مخفى شده؟! </div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-68155868937704651552016-07-30T15:02:00.001+04:302016-07-30T15:02:53.302+04:30كى مثه من ميده آزارت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="color: #454545; font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 17px; text-align: start; text-decoration: -webkit-letterpress;">فكر مى كنم توى بدترين نقطه از زندگيم ايستادم، بعضى وقتا خيال مى كنم اين من نيستم، من نيستم دارم اين همه گند مى زنم! اين همه گوهى كه داره بالا مياد باعثش من نيستم! اصلن اين آدم شادى نيست و حتا خرشاد هم نيست! خرشاد فقط كله خر بازى در مياره و مى تونم خيلى وقتا گناه بعضى شيطنتا رو بندازم گردنش مثلن بگم عه ديدى، ديدى خرشاد؟! برا چى زنگ خونه ى مردمو زدى در رفتى؟! بعضى كارام رو بايد كس ديگه اى به عهده بگيره كه وجود نداره! من نمى خوام اين باشم! هى دارم جلوتر مى رم هى جلوتر مى رم هى جلوتر مى رم و الان تا زير بغلم فرو رفته تو اون منجلابه كثافت و مى دونم هنوزم مى تونم ازش بيرون بيام ولى با خودم مى گم كه چى؟ مگه چيزى عوض هم ميشه؟! بابا مگه از آشغال آشغال تر هم ميشه؟! ولى شادى ساليان دور بيخ گوشم مى گه تمومش كن! دارى اين كارا رو انجام ميدى كه گند بزنى و بهونه بدى به دست بقيه كه كار خودت رو راحت كنى و خلاص شى! نمى خواد اينطورى و با اين روش! منم نمى خوام ولى حوصله ندارم هم! بعضى وقتا آدم از زندگى خسته ميشه، بچه تر كه بودم فكر مى كردم ما آدمك هاى بازىِ يه نفر ديگه ايم، مثلن من شخصيت زن بازى سيمزم! بعضى وقتا فكر مى كنم چه قدر عجيبه، مگه ميشه آدم عاشق كسى باشه و به همون اندازه هم ازش بيزار باشه؟! نميشه! نبايد بشه! اصلن با هم نميسازن، نمى تونن جفتش كنار هم قرار بگيرن اما الان براى من شده! من عاشقِ بيزارم! ازين نمى تونم قشنگ تر توضيح بدم! بيان احساسات آدميزادا خيلى مشكله، چه قدر كلمات وقتى به اين مى رسن كه از حس درونى كسى صحبت كنن بدبخت و حقير و بيچاره ميشن! آدميزادا چه موجود عجيبى هستن! كى فكرشو مى كنه ده سال ديگه بيشت سال ديگه قراره چى به چى برسه و كى به كجا! زندگى راحت نيست به خدا كه مام بخوايم راحتش بگيريم! اتفاقن انقدر راحت مى گيريم يه هو مى بينيم پاهاشو انداخته دور گردنمون و سوارمون شده و داريم بهش سوارى ميديم از بس راحت گرفتيم! جان مادرت بيا پايين بذار ببينم بايد چه كنم! بذار ببينم كجا واستادم و حالا بايد چه كنم....؟</span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-74164080637862515972016-07-28T00:44:00.001+04:302016-07-28T00:44:34.573+04:30شايد يه جا يه فرصتى لحظه مجالمون بده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="color: #454545; font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 17px; text-align: start; text-decoration: -webkit-letterpress;">حال خوب/حال بد... فاصله شون به اندازه ى يك حرفه! يه اخم! يه صحبت اضافه يا حتا سكوت بى جا... تصميم درست/تصميم نادرست... عشق/نفرت... بدى/خوبى... زشتى/زيبايى... همه ى اينها فاصله شون مى تونن به يه مويى بند باشه يا اتفاقى مثل خط اول كه گفتم براشون پيش بياد تا تغيير كنه.... آدم هاى انگشت شمارى توى زندگى من هستند كه يكهو، يك جايى كه احساس به اين مى كنى كه نياز دارى باشن -حالا نه صرفن يك آدم به خصوص- اما نياز به داشتن يك رفيق دارى پيداشون ميشه! بودن هميشه، ولى اين زندگى لامصب هى فاصله ها رو نه از بُعد مكانا، از بودنشون دورتر و كم رنگ تر مى كنه. بهونه ش مى تونه همسر بچه كار درس افسردگى و هزارتا چيز ديگه باشه و تو يه دفعه به خودت بياى و ببينى يه ماهه دو ساله پنج ساله نمى دونى فلانى چه مى كنه! با اينكه هميشه اون پس ذهنت بوده ها اما زمانه كه از دستت چكيده و در رفته و تو بى خبر موندى... امشب، امروز همين حال رو داشتم، يكى باشه باهاش حرف بزنم. يكى باشه بفهمتم، بدون اينكه بخواى توضيح بدى! باور كردنى نيست ها بودن همچين آدمايى تو دنيايى كه هستند كسايى كه يك ساعت باهاشون صحبت مى كنى و يك جايى اون وسط ها مثلن گفتى وقتى رفتم مانتوى مارك زارا خريدم و باقى داستان، و بعد از يك ساعت حرف، يك ساعت درد، يك ساعت بغض در جواب تمامش گفتن راستى اون مانتو رو گفتى از كجا خريدى؟!! اتفاق افتاده واقعن واستون؟! بارها و هزاران بار براى من! دوستى كه فقط ميشه اسمش رو فرشته گذاشت و پاكيش مثل شبنم سر صبحى مى مونه كه روى گلها نشسته تا به حال دو بار به داد من رسيده! حتا بيشتر اما اين دو بار پر رنگ تر بوده. بار اول سر فوت عليرضا بود، من داشتم ديوانه مى شدم، داشتم مى مردم و داشتم روحن و جسمن درد مى كشيدم، مامان بيشتر نمك روى چاك زخمم بود، همسرم نمى فهميدش و من توى برزخ بودم، روى تخت خودمو مچاله كرده بودم و اشك مى ريختم و عليرضا يك لحظه از خاطرم نمى رفت، حرفاش، زنگها و اس ام اس هاى بى جوابش! حتا فكر مى كردم بايستى خودمو بكشم تا خلاص شم! واقعن مى خواستم بميرم! همون موقع تلفنم زنگ زد و براى بار اول صداشو مى شنيدم! گريه كردم و فقط گريه كردم! اجازه داد اشك بريزم پيشش، اجازه داد حرف بزنم و بگم چى مى كشم، اجازه داد بگم با عليرضا چه كردم و چه كرديم... اونم نگفت نه خودتو اذيت نكن، نگفت اشتباه مى كنى، نگفت بى خيال زمان بگذره تموم ميشه، گذاشت اعتراف كنم كه حرف بزنم كه درد توى قلبم سنگ نشه و خودشم برام تعريف كرد از اتفاقاى مشابه كه واسه خودش پيش اومده، اون درد مشترك.... و من سبك شدم! نه از عذاب وجدان، از دردى كه مى كشيدم.... بى منت تمام خودش رو و وقت خودش رو در اختيارم گذاشت.... و اينبار... اينبارى كه من با خودم درگير بودم و حرفهايى كه نگفتم و دردى كه باز مى كشم، دقيقن بعد از دو سال و نيم سه سال، وقتى توى اوج غم روى مبل مچاله بودم و بغض توى گلوم بالا پايين مى رفت و با خودم مى گفتم حتا همسرم هم نمى فهمتم! اين زندگيه!؟ اين درك نشدنه كجاى زندگيمه كه داره تارش تنيده ميشه دور تمام من؟! همون وقت برام مسيج زد و بدون هيچ مقدمه اى نوشت شادى قدر خودتو خيلى بدون، تو توى زندگيت خيلى جلو هستى، چرخوندن زندگی و بچه کار هر کسی نیس، دوستای من هیچکدوم دست تنها از پس بچه بر نیومدن، اما تو خیلی خانومی..این کار هر کسی نیس، من بهت افتخار میکنم از ته ته دلم، به نظر من خوشبختی تو یه زندگی اروم داشتن وچیزایی هست که تو داری، باور کن اصن نمیخوام کلیشه حرف بزنم یا الکی خوشحالت کنم، این چیزا که گفتم باور من هست، واسه این دلم میخواد خیلی خیلی لذت ببری. زمانی کسی رو دوست داشتم و حاضر بودم همه درس و کارو همه چی رو به خاطرش کنار بذارم..ولی نشد..اما برای من خوشبختی تو اون لحظه ها بود نه وقتی همه حالا بهم بگن فلانى فلانى! خوشبختی تو عشقی هس که میدی و میگیری. توی حس اطمینان واعتمادی هس كه داری..تو اون مامان مامان گفتنای روشنا و راستین هس.تو اون زمانی هس که سرشونو میذارن رو سینه ت. همیشه خوشحال باشی شادی جونم، دوست دارم مامان کوچولو ی خوشگل، هیچییی نگووو فقط باور داشته باش، و بخند از ته ته ته دل. تا دوباره❤️. و من؟! معجزه چيه؟! </span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-25309552243955980102016-07-27T01:06:00.003+04:302016-07-27T01:06:25.887+04:30آه اى سى سالگى... سايه ام پيدا هست؟!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="color: #454545; direction: rtl; font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 17px; text-align: start; text-decoration: -webkit-letterpress;">
و بالاخره سى سالگى، و حس عجيب سى سالگى... و من در نيمه ى راه ايستادم و هى از خودم مى پرسم تو اين سى سال و تا اينجا راضى بودم؟ جوابى ندارم براش! كارهايى بود كه دلم مى خواست انجام بدم و ندادم، حالا يا فرصتش پيش نيومد و يا من دلِ خوشحال داشتم و فكر مى كردم زمان توى دستاى منه، غافل از اينكه مثل آبى مى مونه كه قطره قطره از لاى انگشتام سُر مى خوره! كارهايى بود كه دوست نداشتم انجام بدم اما دادم و فرصت واسه انجام دادنشون هى پيش اومد و هى پيش اومد و من باز غافل بودم كه همونا يك روز روى شونه هام سنگينى مى كنه و مى مونه و تا آخر بايد بار داشتنشون رو به دوش بكشم! چرا هرسال كه مى گذره، فوت كردن شمعى كه سن هاى رفته رو بهم نشون ميده سخت تر ميشه؟! چند سن بايد بگذره تا بفهمم آدم بودن و آدم موندن چه قدر سخته؟! چند سال بايد بگذره تا بفهمم به چه كار اومدم و پى چى ميرم؟! شونزده سن گذشت تا بفهمم از پى دوست داشتن قلبم درون سينه تند تند مى زنه! هجده سن گذشت تا بفهمم هميشه دوست داشتنى ها خوب نيستند، كه اشك دارند، كه آه دارند، كه شكستن دارند، كه خيانت دارند! كه دروغ دارند! بيست و يك سن گذشت تا بفهمم براى اثبات خود هميشه نبايد موند، گاهى رفتن از ترس نيست، رفتن از موندنه! و بيست و شش سن گذشت بى حرف، بى فهم، بى هدف، بى من! و سى سن... آه اى سى سالگى، سايه ام پيدا هست؟!</div>
<div>
<br /></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-38232848209224588122016-07-21T14:17:00.004+04:302016-07-21T14:17:25.350+04:30هوا سوز داره مثل قلب من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="color: #454545; font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 17px; text-align: start; text-decoration: -webkit-letterpress;">"عشق مى ميره، مى دونى؟!" بهش نگاه كردم و گفتم، واسه تو مُرد؟! تو چشماش اشك درخشيد و گفت هوووم! ادامه داد، توى زندگيم تنها يه عشق داشتم، نمى دونم ميشه اسمشو اين گذاشت يا نه، اما من ديوانه وار بابامو دوست داشتم، تنها مردى بود كه مى تونستم بهش ايمان داشته باشم، البته فكر نكنم من استثنا بوده باشم، همه ى دخترا همچين احساسى به پدراشون دارن، مگه نه؟ گفتم آره. گفت حتا بعدها هم كه ازدواج كردم، هميشه همسرمو با بابام مقايسه مى كردم! تا اخم مى كرد به خودم مى گفتم بابا هيچوقت و تحت هيچ شرايطى به من اخم نكرد! تا برام چيزى نمى خريد، مى گفتم بابا از همه چى مى گذشت تا اون چيزى كه من احتياج دارم رو برام فراهم كنه! تا دلخور مى شد مى گفتم بابا هرگز دلش از من چركين نمى شد... اينا گذشت و من توى زندگى زناشويى هى از همسرم دورتر مى شدم و عشق به بابام بيشتر، تا اينكه باردار شدم، خيلى خوشحال بودم و لذت مى بردم كه قراره مادر بشم و باورم نميشد! به همسرم مى گفتم تو بچه چى مى خواى؟ مى گفت فرقى نمى كنه سالم باشه! به بابام گفتم دوست دارى نوه ى اولت چى باشه؟! گفت مهم نيست، گفتم خب حالا حتمن يه كدوم رو بيشتر دوست دارى، گفت خب پسر باشه خوبه! نمى دونم منم از همون لحظه دلم پسر خواست يا قبلشم اون ته هاى قلبم اينو مى خواستم!؟ چهار ماه گذشت، وقت سونوگرافى داشتم براى تعيين جنسيت، همسرم كار داشت ولى گفت برنامه م رو خالى مى كنم و ميام، گفتم نمى خواد با بابام مى رم! دلخور شد اما گفت باشه. عصر روزش با بابا و مامانم رفتيم. توى ماشين يه بحثى پيش اومد بين مامان و بابام، من حواسم بهشون نبود، رسيديم پشت چراغ قرمز، يه هو بابام داد زد كه تو غلط كردى! مامانم در جوابش گفت، خودت غلط كردى و بابام با پشت دست محكم زد توى دهن مامانم! مردمى كه داشتم رد مى شدن ماشين ما رو نگاه مى كردن و من لال شده بودم! بيست و دو سالم بود اما هيچوقت تا به حال از مامان و بابا نه بحثى ديده بودم و نه همچين حركتى! يه هو انگار يه بچه ى دو ساله شدم، از ترس قالب تهى كرده بودم و مى لرزيدم! مامانم برگشت به سمت من، گفت قربونت بشم عزيزم، چى شد؟ چيزى نيست چيزى نيست! بابام اما بدون اينكه به من نگاه كنه مى گفت چطور چيزى نيست؟! دهنتو باز كردى هرچى دلت مى خواد بهم مى گى و بعد چيزى نيست؟! مامانم ساكت بود، دست كرد توى كيفش يه بطرى اب معدنى كوچيك دراورد و خم شد سمتم كه بخورم! قفل كرده بودم و فقط اشك مى ريختم، زير دلم درد مى كرد، انگار يكى با مشت زده باشتم! چراغ سبز شد و بابا حركت كرد اما هنوز هم به من نگاه نمى كرد و داشت به مامانم بد و بيراه مى گفت! پنج دقيقه بعد رسيديم، مامانم پياده شد و اومد پشت پيشم، اب زد به صورتم و محكم بغلم كرد و گفت چيزى نيست چرا خودتو ناراحت مى كنى؟ ازين دعواها توى زندگى همه هست! و خنديد! الكى! نگاش كردم، گوشه ى لبش خونى بود و چشاش از اشك پر، اما داشت لبخند مى زد و منو دلدارى مى داد! رفتيم توى مطب و من هنوز توى بهت بودم، نوبتم شد و بعد مسئوله گفت بچه دختره، من باز اشكام سرازير شده بود! نه اينكه چرا دختره، نه! يه هو خالى شده بودم همونجا، يه هو انقدر دلم براى مامانم، خودم و دخترم سوخته بود كه داشتم اتيش مى گرفتم... گريه امونم نمى داد... امونم نمى داد... نگاش كردم، داشت با انگشتاش اشكاشو از گوشه ى چشمش پاك مى كرد! بهم نگاه كرد و گفت عشق مى ميره، مى دونى؟! توى بيست و دو سالگى توى عصر يه روز گرم داخل ماشين پشت چراغ قرمز واسه ى من مُرد! بعد اينكه برگشتيم خونه، بابام اومد توى اتاقم و منى كه هنوز ناخودآگاه گريه مى كردم رو بغل كرد و سرمو بوسيد و گفت مى بخشيم؟! باورت ميشه، چندشم شد! فقط سرمو تكون دادم كه بره! كه ازم دور شه! اونى كه بايد مى بخشيدتش من نبودم! و بعد از اون هرگز به دلم برنگشت! اون گوشه ى بزرگى كه قلبم بهش تعلق داشت يخ كرد! شب، وقتى همسرم اومد خونه و ريخت و قيافه م رو ديد، محكم بغلم كرد و گفت چى شده؟ اتفاقى افتاده؟ بچه چيزيشه؟ آره!؟ فداى يه تار موت، مهم نيست، هرچى باشه ما از پسش برميايم، تو فقط ناراحت نباش! واسه خاطر يه بچه اينطور كردى با خودت؟ دردت به جونم آخه، غصه نخور غصه نخور و صداش لرزيد و محكم تر بغلم كرد! منم بلندتر و بيشتر زار زدم! انگار نشسته بودم سر گور عشق و احساسم! ازون روز به بعد، عشق برام عوض شد، نگاهم عوض شد، احساساتم. حالا همسرمو دوست دارم، براش احترام قائلم، هيچوقت بهم بى احترامى نكرده! هنوزم بهم اخم مى كنه، ازم دلخور ميشه، گاهى چيزى كه مى خوام رو نمى خره اما برام به عنوان يه زن ارزش قائله! هرگز صداشو روم بلند نكرده! دوستش دارم. دخترمم دوست دارم، خيلى زياد ولى نسبت به اين دو نفر هيچوقت احساسى كه به بابام داشتم تكرار نشد، نمى خوامم تكرار شه، نكنه يه روزى باز بشكنم كه اون روز ديگه نمى تونم سر پا شم! گفتم مامان بابات؟ گفت مى بينمشون هفته اى چند بار، مى دونى، مامان من هيچوقت براى من درد دل نمى كرد، بعد از اون قضيه هم هيچوقت حرفى نزديم با هم، اما انگار من كور بودم و چشمام يكهو باز شد، انگار درد مامانمو مى چشم! مامانم خيلى مرد بوده، توى تمام اين سالها با رفتار و صبوريش قداست بابا رو واسه من كه تنها بچه شون بودم حفظ كرد! حتا الان هم همينه ولى بت من شكسته.... در باز شد و همسرش و دخترش اومده بودن خونه و دست جفتشون يه شاخه ى گل بود براى دوستم. از جاش بلند شد و با لبخند رفت به سمتشون و يه نگاه غمگين به من انداخت... غم و محبت با هم...</span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-20156114408023399652016-07-18T23:25:00.003+04:302016-07-18T23:25:56.167+04:30نه مى تونم دور شم از تو نه مى تونم كه بمونم من نه شاهزاده ى عشقم نه شهاب آسمونم!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
از گردن درد اين چند روز ديوانه شدم، امروز به مهدى مسيج زدم دردمو گفتم تا بگه پيش كى برم. بعد از چندتا سوال جواب گفت برو پيش دكتر فلانى خيابون طالقانى. شماره رو از ١١٨ گرفتم اما بعد از تماس مى گفت مسدوده! بعدش همسر جان اومد، گفتم مهدى گفت برو فلان دكتر. يه ذره سر دكتر رفتن با هم بحث كرديم و گفتم بى توجهه به درد و كسالت من، ناراحت شد! شب رفتيم به ادرسه اما با كلى بدبختى كه جاى پارك پيدا نمى شد، گفتن دكتر رفته جاى ديگه! نشستم تو ماشين به گريه كردن! امير زنگ ميم زد و اون ادرس داد بريم پيشش تا ببرتم دكتر ديگه اى. وارد مطب كه شديم، آروم در گوشم گفت اين دكتره قبلها خواستگارم بود، خيلى خيلى عاشق، مامان بابا اجازه ندادن. نوبتم شد و تنها رفتم داخل، يه مرد مسن ٦٥ ساله نشسته بود پشت ميز و همونطور كه من مشكلمو براش توضيح ميدادم يه چشمش به مانيتور بود كه سالن انتظار رو نشون ميداد. بهم گفت ديدم شما كنار اون خانم ايستاديد، ايشون ميم نيستن؟ با لبخند و تعجب گفتم چرا خودشونن! گفت شما دخترشين؟ گفتم نه، دوستشونم. گفت چرا نيومدن داخل؟ گفتم آخه مى خواستم براتون توضيح بدم مشكلمو، شايد نمى خواستم بدونن! لبخند زد و با خجالت گفت ميشه يكبار ديگه برام توضيح بديد؟ بعد هم جدى شد و به صحبتام گوش داد و گفت برو سر كوچه راديولوژى اين عكس رو از گردنت بگير و بيار برام، و اضافه كرد اينبار ميم هم مى تونه بياد داخل. خنديدم. بعد از عكس گرفتن و برگشتن، با ميم رفتيم داخل مطب، مراجعه كننده ى ديگه اى نبود اون لحظه. ميم لپاش گل انداخته بود و دكتر كريم هم دست كمى ازش نداشت، تعارف كرد بشينه و بعد از اينكه عكس رو نگاه كرد و توضيحات لازم رو در مورد داروها بهم داد شروع كرد با ميم به صحبت! چه مى كنه؟ چند تا بچه داره؟ اين سالها كجا بوده؟ خيلى آدم خوش مشربى بود و از خودش و همسرش و بچه هاش صحبت كرد. نگاهش فقط روى ميم بود و يه برق عجيبى از محبت و شايد عشق و حسرت توى چشمش مى درخشيد. يكى دو بار هم يه نيم نگاهى به من انداخت. هم دلم مى خواست اونجا باشم و هم يه جورى احساس معذب بودن بهم دست داده بود اما اشتياق و فضولى نشونده بودتم سر جام! بعد از ٤٥ دقيقه با اكراه بلند شديم، دكتر كريم از پشت ميزش اومد بيرون و رفت به سمت ميم و دستشو توى دستش گرفت و گفت باورم نميشه سى و هشت سال گذشته، تو هنوز همون آدمى برام! ميم خنديد و گفت نه ديگه آقاى دكتر، حواستون نيستا، نگاه به اين موهام نندازيد، رنگه همه ش، قيافه م هم كه... دكتر كريم گفت اما براى من هنوز همون جورى كه از آخرين بار ديدمت. بعد هم خم شد و روى سر ميم رو بوسيد و خداحافظى كرد! تا لحظه ى آخرى كه از اتاق مى خواستم برم بيرون حواسم بهش بود، چشماش روى ميم بود با همون برق محبت. از دم مطب تا محل پارك ماشين، ميم توى فكر بود. سوار ماشين كه شديم گفتم چرا مامان بابا مخالف بودن؟ گفت خانواده ى ما سطحشون بالا بود و دكتر كريم از شهراى اطراف با يه خانواده ى خيلى معمولى، با اينكه دانشجوى پزشكى بود ولى بابا مامانم مى گفتن تهش اون چيزيه كه پسند ما نيست! بعد از دكتر كريم هم، رضا اومد خواستگاريم، بابا اونم قبول نداشت، حتا خودم هم علاقه اى بهش نداشتم، اما رضا نامردى كرد، رفت پيش آيت الله صدوقى و واسطه ى ازدواجمون قرارش داد. بعدها هم كه راهمون از هم جدا شد و فقط واسه من حسرت موند... تا وقتى رسوندم خونه ديگه حرفى نزد، و من تمامش داشتم به اين فكر مى كردم كه اگه بهم مى رسيدن، باز اين عشق مى موند؟!</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-57176772619989779052016-07-17T23:22:00.000+04:302016-07-18T23:23:54.222+04:30خونه مون خشتِ گلى<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<div>
بابا بزرگم با خانواده ى ما زندگى مى كنه، از اول ازدواج مامان و بابا، و به خاطر همين چون بزرگ ايل و تبارمون هستن ما خيلى پر مهمون و پر رفت و آمد بوديم هميشه. عيد عروسى داداشم بود، يه مقدار مشخصى مهمون دعوت كرديم اما دو برابرش و شايد هم بيشتر ميزبان فك و فاميل بوديم كه اكثرن از طرف بابا و بابابزرگ بودن كه من حتا نمى شناختمشون و اسمشون رو هم نشنيده بودم و انگار خيال كن اينطور بود كه از سمت شهرشون راه افتاده بودن به سمت ما و توى راه مسافر زده بودن و دستشون رو گرفته بودن و گفته بودن حالا بيا بريم عروسى هم! بابا خيلى براى اين مراسم خرج كرده بودن، زياد از حد هم! كلى هم سوئيت اجاره كرده بودن براى اسكان مهمانها! بعد شعور در اين اندازه كه از اول عيد كم كم پيداشون شد چون يازدهم فروردين عروسيه! جا مفت! خرج و خوراك هم كه مفت! بعد از شب حنابندون انگار سر جنگ دارن با خانواده ى عروس، افتاده بودن تمامى روى دنده ى لجبازى و تو فكر كن مسابقه ست! چرا آهنگ محلى ما رو نمى زاريد مثلن؟! فقط بايد همين مدل موزيك پخش شه تا ما قراى تو كمرمون رو خالى كنيم! نه؟! خب پس ما قهريم نمى رقصيم! چرا غذا براى عموى عروس دو كفگير پلو بود، براى برادر زن خانوم من كه با عزت و التماس اورديمش و تازه دعوت هم نبود يه كفگير و نيم؟! واه واه واه، چرا عروستون بدون روسريه؟ اسلام چى شد الان تو خطره با وجود جووناى ما! چرا كوفت چرا درد؟! باباى من هم بيچاره يك نفر آدم و بايد تمام اين مثلن پونصد نفر رو تحت كنترل داشته باشن كه نمى شد! از هر طرف مى گرفتى اون ور در مى رفت! حالا تو اين اوضاع، دايى بزرگ من هم از سال پيشش و سر مراسم نامزدى يه جور ديگه بهشون بر خورده بود و خودشون نيومدن عروسى و مامان ما هم تا فهميد اين وسط غش و ضعف كرد و زنگ زد و كلى گريه و گلگى پيش برادر بزرگشون و مرده و زنده مون رو آورد جلوى چشممون! خلاصه وضعى بود كه بيا و ببين! منم گرفتار دو تا بچه كه اصلن نفهميدم عروسى چى شد جشن كجا بود چى كردم چى نكردم! عروسى هم بماند كه كم مونده بود از تالار پرتمون كنن بيرون! من هنوز يادش مى افتم از شدت تنفر و انزجار كهير مى زنم! يكى يكى حركاتشون خاطرم مياد و دلم مى خواد سر به تنشون نباشه! براى حفظ آبرو ازش مى گذرم! با تمام اينها و اين اتفاقها، مامان و باباى من انگار نه انگار! مى گن ايراد نداره! فاميلن! از اول و از وقتى يادم مياد همين بودن، هميشه چشمشون رو روى همه ى اتفاقا و ايرادا مى بندن! بابام كه الان يه چند سالى اينطور شدن كه تا بگيم بابا، چرا فلانى.... سريع مى گن غيبت؟!! نچ نچ نچ، نمى خوام بشنوم! حرف نزنيد! مامانم باز هرجا تيرى مى خوره بهشون زنگ من مى زنن و تمام اعصاب خورديشون رو مى زارن روى شونه ى من و وقتى خوب جيغ و ويغ و ناراحتيشون رو گفتن ديگه تموم ميشه و من مى مونم و عصبانيت و خانواده م و لبخندشون! خيلى ازين اخلاقشون حرص و جوش مى خورم! پسر داييم يه جور ديگه نگاه مى كنه به قضيه، مى گه من هميشه به خودم مى گفتم دايى چطورى مى تونه زندگيش رو پيش ببره تازه دست صد نفر رو هم مى گيره كنارش؟ حالا مى فهمم از بس دلش پاكه يكى ميده صدتا مى گيره! من به اين ديدگاهش اخم مى كنم و قبول ندارم از شدت عصبانيت بابت رفتاراشون كه گاهى وقتا آخر سادگى و حماقته.... خلاصه، اينا رو گفتم و سرتا پاى خودم و ايل و تبار رو گل كارى كردم كه بگم منم آخرش توى همين خانواده بزرگ شدم! تازه به اين نتيجه ى دل شاد كن رسيدم كه منم هرچى صفا بدن به غرور و شخصيتم و تحقير شم باز عين خيالم نيست و چشمم رو مى بندم روى همه چى! حالا قسمت من فاميل نشده و اين امر خطير افتاده گردن غريب غربا و دوست و دشمن! نمونه ى اخيرش رئيس سابقم كه همين دو سه هفته پيش رسمن من رو از آموزشگاه انداخت بيرون و من انقدر حرص كردم و بغضمو قورت دادم كه تا چند روز صدام در نمى اومد! حالا زنگم زده و يه كمكى ازم مى خواست و من انقدر محترمانه جوابشو دادم و راهنمايى كردم كه نمى دونم چه مرگم بود! ديگه بايد چه كنن مردما كه من يه ذره حفظ غرور كنم؟! از كى به اين حال و وضع افتادم؟ انقدر حقير.... خيلى عصبانى ام!</div>
<div>
.</div>
<div>
.</div>
<div>
.</div>
<div>
ميگه: جدن نيازى به بيش از حد بد بودن نيست! اگه قرار بر رنجوندن باشه كمش هم كفايت مى كنه. نيازى نيست به دفعات و مكرر بد و بدتر بشيم! بد بودن اگه چيزى از كسى كم نمى كنه، چى به ما اضافه مى كنم؟!</div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-72467599875524944312016-06-19T17:20:00.000+04:302017-06-26T17:23:17.608+04:30عطر لحظه ها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
يادم مياد قديما براى من تمام زندگى بو دار بود! خونه ى مامان بزرگم كه فقط با يه تيغه از ما جدا شده بود، بوى نا و سيگار مى داد، خونه ى مامان مامانم، بوى خاك و سرما! اتاق داييم بوى ترياك و عرق تن! عيد كه نزديك مى شد، عطر سبزى و وسايل آكبند براى من توى هوا موج مى زد! و ثلث آخر مدرسه، بوى گرما و كولر و رطوبت! هميشه از اتاق خوابمون بوى پيپ و تلخى به مشامم مى رسيد كه مستم مى كرد! بعد از يه جايى به بعد ديدم من از تمام اين رايحه ها خالى شدم! كِى؟! نمى دونم... شايد انقدر آروم آروم اين اتفاق افتاد كه هيچ توجهى بهش نكردم... حالا هربار توى يه موقعيت مشابه قرار مى گيرم، مثلن نزديك عيد، مثلن قبرستون، مثلن آخراى خرداد، مثل سگ شكارى شروع مى كنم به بو كشيدن! اول آهسته و بعد سريع اما دريغ و درد! هيچ و هيچ و هيچ... واقعن برام دردناكه چون اينا برام يادآورى كننده بوده حتا اگه گاهى زشت و گاهى تلخ... يه قسمتى مُرده! كجا؟! توى كدوم قسمت از وجودم؟ نمى دونم...</div>
<div style="text-align: right;">
.</div>
<div style="text-align: right;">
.</div>
<div style="text-align: right;">
.</div>
<div style="text-align: right;">
ديروز دوستم بهم گفت مى دونى تو بوى چى مى دى؟! گفتم نه! گفت بوى ليمو و گريپ فروت! خنديدم...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-52349786227778301492016-05-22T11:58:00.000+04:302016-05-26T12:01:55.753+04:30باور چيزايى كه مى بينى ساده انگاريه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="-webkit-composition-fill-color: rgba(130, 98, 83, 0.0980392); color: rgba(0, 0, 0, 0.701961); font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 16px; text-align: start;">مادر بودن سخت ترين كار دنياست. مى خواستم تشبيه ش كنم اما ديدم نزديك به شبيه هيچ كار ديگه اى نيست! تو بايد يك موجود زنده رو تربيت كنى، بهش اعتماد داشته باشى، بال و پر و اجازه ى تجربه كردن بدى و دورادور مراقبش باشى و كارى كنى كه بتونه گليمش رو از آب بكشه بيرون و در كنارش خوشحال هم باشه و نهايت اين كه از به دنيا اومدنش راضى باشه... امشب من توى اينستاگرام اولين عشق بچگيم رو پيدا كردم! اولين جنس مخالفى كه من بهش علاقه مند شده بودم! خنده داره تعريف كنم كه علاقه هم اونجا به وجود اومد كه توى حل كردن پيك نوروزى كلاس پنجمم بهم كمك كرد! يعنى انقدر ساده و بچه گانه! يعنى انقدر پاك! بعد تر، سه ماه بعد به خاطر بيمارى پدرش از تهران مى خواستن برن و من كلى غصه م گرفت و خواستم هرجور شده يه عكس ازش داشته باشم و بهترين روش به دست آوردنش گول زدن خواهر ٥ ساله ش بود تا برام از آلبومشون عكس برادرش رو كش بره كه عمليات پيش مامانم لو رفت! هنوز كه هنوزه خشم و غضب مامانم رو تا اخر مهمانى يادمه و نگاهشون! وقتى پيج اينستاگرامش رو باز كردم اولين چيزى كه احساس كردم، درد نيشگون هاى مامانم بود كه اون شب از خونه ى اونها تا رسيدن به خونه ى خودمون نوش جان كردم و از ترس اينكه حرفى پيش بابا نزنن جيكم در نيومد! مى تونست اما طور ديگه اى باشه! مى شد بگم با لبخند كه آخى يادش به خير، فلانى! و پيش خودم بخندم از نقشه اى كه كشيدم و مامان وقتى فهميدن باهام همكارى كردن مثلن! يا هر چيز ديگه اى غير از حس و حال امروزم! من البته الان و توى اين سن به خودم اجازه نمى دم رفتارشون رو زير سوال ببرم، هرچند گله داشته باشم ازشون! مادر بودن خيلى مشكله! هيچ كدوم از رفتارهايى كه ما توى لحظه در برابر كارى كه بچه مون انجام ميده رو ياد نگرفتيم، بلد نيستيم -نيستم!- اكثرن من آنن تصميم مى گيرم! تصميم؟ بهتره بگم اجرا مى كنم! و بعد پشيمون از رفتارم ميشم! جايى كه نبايد داد بزنم، نبايد توبيخ كنم، نبايد اخم كنم، نبايد... من تمام نبايدها رو انجام ميدم... و البته كه نهايت آرزوم داشتن يه بچه ى سالمه، سالم از همه نظر كه شخصيتى و روحن هم داخلش هست! ولى فكر مى كنم خيلى جاها دارم مسير رو اشتباه مى رم! همين الان يك ساله كه من بدخترك وارد يك بازى-!!- شدم، بازى كه يكجور امتحان مى تونه واسه من باشه كه سربلند نيستم توش! يك رفتار خيلى عذاب آورى رو اون انجام ميده و من نتونستم از سرش بندازم، هزارتا روش رو امتحان كردم ولى فايده نداشته و اين اواخر در برابرش به خود زنى مى رسم و گريه! مادر بودن خيلى سخت و مشكله! كاش همه مون، خودم، بتونيم ماماناى خوبى باشيم! من به شخصه بتونم دو سال ديگه، پنج سال ديگه، ده سال ديگه، سرمو پيش خودم با افتخار بالا بگيرم، با كف دست بزنم روى سينه م و با غيظ بگم اين دختره منه، اين پسر منه، اين تربيت خوبه منه! و ببينم هم كه اونا چقدر خوشحالن، واسه ى حال خودشون خوشحالن....</span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-18730468977188835512016-05-08T12:16:00.000+04:302016-05-26T12:16:44.840+04:30چه تاثيرى گذاشته روم <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="-webkit-composition-fill-color: rgba(130, 98, 83, 0.0980392); color: rgba(0, 0, 0, 0.701961); font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 16px; text-align: start;">من تا وقتى يادم مياد چهره ى خودم رو دوست نداشتم و باز دقيقن از وقتى به خاطرمه هميشه صورتم جوش مى زد! بعد اينطورى بود، تا يه زمانى فقط تمامن به خودم دلگرمى مى دادم، خب بذار وقتى پريود شدى اينا از بين مى ره... خوب نشد؟ اشكال نداره غرور جوانيه... نشد؟ ازدواج كنم خوب ميشه! بازم نشد؟ قطعن وقتى بچه دار شدم تمامش از بين مى ره! بازم نشد؟! از بد بدتر شد.....!!؟ البته توى طى سالها ازشون و به خاطرشون غرور دخترانه م خورد شد! پسرهايى كه بهم مى گفتن واى چه قدر صورتت جوش داره! بدتر ازين، آدم هايى كه بهم تيكه مينداختن! جوش جوشى! جوش بودى دست و پا درآوردى؟! و دو سه تا خاطره ديگه كه تمامن منو نابود كرد! و متاسفانه مامانم كه از روى دلسوزى اما نه با كلمات مناسب بيشتر از پيش اعتماد به نفس منو پايين مى آورد يا كلن از بين مى برد! مثلن؟ حاضر آماده و كرم پودر زده در حال خارج شدن از خونه بهم مى گفت يه چى هم به صورتت مى زدى مامان كه قرمزى صورتت كمتر شه!! من؟ مى مردم قشنگ... و هى بيشتر صورت خودم رو زير مواد ارايشى مخفى كردم... هى بيشتر دنبال دستور عملا بودم، زرده تخم مرغ رو با شاش بچه نابالغ قاطى كن دو ساعت زير مهتابى بذار بمونه!(مثلن!)! طبع تو سرده گرمى نخور! طبع تو گرمه سردى نخور! خرما و شكلات جات رو حذف كن! ال كن! بل كن.... اما هرگز ذره اى تغيير ايجاد نشد! خودمو دوست نداشتم زياد! نگاه به آينه بدم ميومد! هميشه دلواپس بد بودن يا خوب بودن پوست صورتم بودم! هميشه براش غصه مى خوردم و گريه مى كردم! هزار هزار دكتر و كرماى ساختنى فايده نداشت و فقط پول حروم كردن بود... اما الان چند وقتى ميشه كه مى خوام خودمو دوست داشته باشم و چهره ى خودم رو و يكى دو ماهى ميشه كه هيچى به صورتم نمى زنم و برام اهميت نداره نگاه يا قضاوت بقيه، چون اين خودمم كه خودم رو بايد دوست داشته باشم! خودمم كه همراه چهره م هستم و به قول مثل قديمى، صورت زيبا چه فايده و به فكر سيرت زيبا باش! و جالب اينه كه يك ماهى ميشه از جوش خبرى نيست! تاثير دوست داشتن يا نداشتنِ خود مى تونه تا كجاها اثر بذاره و ما ازش غافل يا بى خبريم... </span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-50983945462399089782016-05-02T17:30:00.000+04:302017-06-26T17:31:07.916+04:30دست هيچ كسى چراغى نگرفت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
از حمام درومدم و توى بلبشوى نق نق پسرم و جيغ زدن هاى دخترم و قربون صدقه بچه ها رفتن هاى مادر شوهرم، روى مبل نشستم و يكهو به اين فكر كردم اين سالى كه برسه من وارد سى سالگى ميشم و بعد ورود به دهه ى چهارم زندگى! و يك دفعه خيلى ترسيدم... خيلى زياد ترسيدم و مطمئنن رنگ و روم هم پريده بود.... ديدم چقدر كار نكرده دارم، چقدر حسرت به دلم باقيه، چه قدر نگشتم، چقدر نديدم، چقدر نشنيدم، چقدر شيطنت نكردم و چقدر نخنديدم و شاد نبودم! با خودم گفتم كاش الان هم سن احمد بودم، هم سن جيران بودم، كاش بر مى گشتم به ١٨ سالگى و مى تونستم راه ديگه اى رو طى كنم! كاش حتا بر مى گشتم به يك سال قبلش و آدم اشتباهى رو به زندگيم راه نميدادم و وقت فوت كردن شمع هاى ١٨ سالگيم با گريه از دست اون آدم نبود! آدمى كه حالا با انتخاب برادرم، مجبورم گاه و بى گاه ببينمش و هى با خودم كلنجار برم كه اگه اين حرف رو نزده بود اگه اين جواب رو نداده بودم اگه عاشقش نشده بودم و اگه بى اعتمادى پدرم رو نسبت به خودم به وجود نمى آوردم و اگه اگه اگه اگه.... ديدم عوضش اين سالها چقدر اشتباه كردم و درس نگرفتم، چقدر گريه كردم، چه قدر غصه خوردم، چقدر ترسيدم، چه قدر فرار كردم هر بار عوض درست كردن، چقدر دروغ گفتم.... خدايا كاش چشمم رو باز مى كردم مى ديدم ١٤ ساله م و اومديم تهران و توى خونه ى جديد از خواب بيدار ميشدم و مسير طى كرده رو جور ديگه اى مى پيمودم.... اما هيچ كدوم عملى نيست و من فكر مى كنم سى سالگى دقيقن نصف عمرم ميشه، نصفى ازون چيزى كه هست! نمى خوام نصف باقى مونده رو باز با حسرت و غصه و افسردگى بگذرونم.. همه توى زندگى مشكل دارن اما من مشكلاتم رو پر رنگ تر و بزرگ تر مى كنم! يادم اومد كه اين اواخر تمام غمم شده اينكه چرا همسرم به من نمى گه دوستت دارم، چرا نمى گه عاشقتم و به وقت دورى ابراز دلتنگى نمى كنه؟! يادم اومد از شب ازدواجم بابت همين موضوع احساس آدمى رو دارم كه ازش سو استفاده شده، اما آيا واقعن شده؟! اگه همه ى اينا رو نمى گه اما خلافش رو هم بيان نمى كنه.... دوست خانوادگى داريم و دوستان ديگرى كه زن و شوهر دائمن ابراز علاقه مى كنن، زوج بعدى دم به دم براى هم گل و هديه مى خرن و اون يكى.. و من هميشه نسبت به هر كدوم حسودى مى كردم! اما به مرور، توى رفت و آمدها و اين اواخر دونه دونه شون يك هو گفتند مثلن فلانى خوش به حالت كه همسرت انقدر توى خونه كمكت مى كنه! اون يكى ابراز كرد كه چقدر خوبه كه شوهرت رفيق باز نيست! بعدى گفت چقدرعاليه صبوريش و به وقت بدخلقى هاى تو به جاى سكوت بد و بيراه نمى گه حتا به خانواده ت! من هربار خنديدم توى دلم، خنده ى تاسف بار نه از سر شادى، ريشخند كردم خودم رو كه به نظرم خيلى مضحك اومد! خنده داره! خيلى خنده داره اين حسرت ها و اين حسادت ها و اين چشم گردوندن ها توى زندگى بقيه و پيدا كردن اون چيزهايى كه تو دلت مى خواد و چشم بستن روى واقعيت ها! من مى خوام چيزهاى خوب رو ببينم، مى خوام اونا رو براى خودم پررنگ كنم، مى خوام به زندگيم رنگ بپاشم و احساس خوب خوشحال بودن و خوشبخت بودن كنم! غم و غصه ساختن بسه! دنبال بهونه اى براى فرو رفتن تو فاز آدم افسرده بودن تمومه! زندگى با وجود تمامش - چه شادى و چه غم - مى گذره و قرار نيست براى خاطر تو نگه داره! خواهى نخواهى مشكلات هستند! من اون آدمى هستم كه ديگران بهم غبطه مى خورن! بچه هام رو دارم، پاك ترين و معصوم ترين موجودات رو، ديدن بزرگ شدنشون كمالِ آرامشه.... بايد ياد بگيرم تا قبل از تموم شدن اين سى سال، گذشته رو به گذشته بسپارم، غم و مشكلات مامان و بابا و داداش رو به خودشون، و به زندگى خودم برگردم و به اون شادى كه هميشه گوشه ى قلبم بوده... من مى خوام پس مى تونم....</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-34532968748917813002016-02-02T02:33:00.002+03:302016-02-02T02:33:48.749+03:30داره روى عكس تو دست مى كشه...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
از اون دوران قديم، تنها يه چمدون جا مونده خونه ى مامان اينا كه توش پر از دفترهاى خاطراته، ايده ى نوشتن خاطره وقتى به ذهنم رسيد كه اواخر دبستان بودم و توى خونه ى زنعموم يه دفتر دويست برگ جلد ضخيم آبى ديدم كه دفتر خاطراتش بود و فكر كردم من هم بايد بنويسم... دفترهاى مختلف رو سياه كردم و مخفيش كردم توى همون چمدون.... سالهاست كه نخوندمشون و خارخاسك هفت دنده باعث شد برم سراغ اونى كه مثلن براى ده سال پيشه و با خودم آوردم... هميشه فكر مى كردم اينا نوشته هاى نابى هستند كه بعدها مى تونن يادآور روزهاى گذشته اى باشند كه فراموشم شدن و مى تونن بهم احساس خوبى بدن... حتا با اينكه مى دونستم يه دوره ايش فقط از آه و فغان عشق و شكست و ضربه ها نوشتم... اما اشتباهم خوندن دوباره ش بود، اون قسمتهاييش كه از بابا نوشتم، از دوران خوبى كه داشتيم و صميميت بى حد و اندازه مون و عشق پاكى كه بينمون بود كه باعث حسادت تك تك آدم هايى مى شد كه اطرافم بودند... شايد همين حسادت ها باعث شد همه چى از بين بره و البته گناه من... بعدتر به اونجايى رسيدم كه از بى مهرى بابا نوشتم، از بى توجهيش و جنگ شبانه روزى بينمون... از سوظن... از بى اعتمادى... از رفتارهاى پرخاشگرانه م و از.... قلبم فشرده شده... درد دارم، از درون دارم خفه مى شم و فكر مى كنم به عمرى كه گذشت، اشتباهاتى كه كردم، انتخاب هاى بى فكرم...... كاش مى شد به گذشته برگشت، كاش مى شد لحظه ها رو به عقب برگردوند، كاش مى شد زندگى رو از نو زندگى كرد... چقدر احمق بودم، چه قدر نادان...</div>
<div style="text-align: right;">
” بابا، می دونی چیه؟!!! خسته شدم... از تو.... از مامان... از این زندگی تکراری و کسل کننده.... از همه چی....</div>
<div style="text-align: right;">
از تفاوتایی که می بینم و به روی خودم نمی یارم....</div>
<div style="text-align: right;">
یه زمانی بود که واسه قوت قلب، عکس بزرگت رو چسبونده بودم ته کلاسورم و بهش نگاه می کردم واسه انرژی گرفتن اما الان حتی عکس کوچیکتم تو کیفم نیست..</div>
<div style="text-align: right;">
این روزا فک می کنم تو این خونه شدم یه چیز اضافه... چیزی که می خوای زود از شرش خلاص شید..</div>
<div style="text-align: right;">
همه ش به خودم می گم بابا شادى، پا بذار رو همه آرزوهایی که داری.... پا بذار رو خوشبختی که می خوای خودت تنها به دستش بیاری..... برو و اینبار به جای اینکه آقا بالا سرت بابات باشه، یه کسی مثه شوهر باشه......</div>
<div style="text-align: right;">
بابا، کاش می فهمیدی حرفامو... اما تو از یه نسل دیگه ای و من از یه نسل..... همه چیمون با هم فرق داره... فکرامون.... علایقمون... هدفامون....“</div>
<div style="text-align: right;">
اين فقط يه قسمت از يه نامه ى ٥ صفحه اى پشت و رو هست كه نوشتمش براى بابا و دادم بهش.... چه اندازه مى تونه قلب پدرم شكسته باشه وقتى دختر يكى يكدونه ش اينطور جواب همه ى محبت ها و زحماتش رو مى ده... چه قدر ياغى بودم.... چى توى فكرم مى گذشته؟!! تمامن انگار يه خنجر زهرآگين رو توى سينه ش فرو كردم.... منو ببخش...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-46260850084790125752016-01-31T00:36:00.000+03:302016-02-01T00:37:26.698+03:30يه كوله خاطره كه بايد جا بمونه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="-webkit-composition-fill-color: rgba(130, 98, 83, 0.0980392); color: rgba(0, 0, 0, 0.701961); font-family: UICTFontTextStyleBody; font-size: 16px; text-align: start;">امشب مامان عكساى خونه رو برام فرستادن، يه جورى شد قلبم... خونه مون، خونه اى كه با سختى و مشقت پول خريدش رو جور كرديم و كلى خاطرات خوب و بد توى محيطش دارم، حالا خونه ى برادرمه و اتاق خوابشون اتاق سابق منه... اتاقى كه توش عاشق شدم، خيانت ديدم، ضربه خوردم، تا صبح گريه كردم و شبانه روز يواشكى توش باهاش تلفنى نجوا كردم و سرآخر عشق و عشق بازى باهاش رو تجربه كردم، از حالا به بعد قراره حريم خصوصى و شخصى برادر و زن برادرم باشه.... و محيطى كه توش روزاى نوجوانى و جوانيم رو طى كردم، روزاى خنده و گريه و لوس شدن ها و ناز كشيدن ها و بى اعتمادى بابا رو چشيدن ها و مزاحم تلفنى كه پدر من و جد و آبادم رو درآورد و... دروغ چرا؟ حسوديم شد، با همه ى خوبى ها و بدى هاش دلم مى خواست اونجا خونه ى من باشه، و هر وقت دلتنگ مى شدم و فكر مى كردم به مهاجرت به تهران، خودمونو بچه هام رو توى اونجا تصور مى كردم... خونه ى خوب من با پنجره هاى بزرگ و كشوييت... خونه ى پر از حس امنيت... خونه ى گرم، خونه ى دور همى هاى خانوادگى به دور از اين همه فاصله ى از هر نظرِ حالا... خونه ى فال حافظ گرفتن هاى عمو رضا و تفسيرهاى خنده ناكش... خونه ى بى مهرى همه به عموى كوچكم... تو چه قدر حرف دارى تو دل ديوارهات، تو چه قدر رازهاى گفته و نگفته رو ذخيره كردى... تو چه چيزهايى كه ديدى و نديدى، تو چه حس هايى كه چشيدى و نچشيدى... دلم مى خواست مى تونستم بغلت كنم به عوض تمام امنيتى كه بهم دادى.... خونه ى خوبم.... از حالا به بعد فقط محيط عشق و عاشقى باش و صداى خنده هاى بلند رو بشنو...</span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-45133440159503047062015-12-18T00:17:00.000+03:302016-01-18T00:19:03.661+03:30اونى كه خوشبختت مى كنه به والله آره تويى...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
باباى من مدل دندوناشون خيلى داغونه! يعنى يه طورى بوده كه مثلن دندوناى سالم و سفيدشون يكهو افتاده! چند سال پيشا هم وقتى آماده بوديم بريم عروسى و بابا رفتن توالت تا مسواك بزنن و اومدن بيرون ديديم دوتا دندوناى جلويى كف دستشونه! بعدتر رفتن دكتر و اون دوتا رو مصنوعى كردن! يعنى اون دو تا دندوناى سالم رو دندون پزشك وصل يه چيزى كرد كه جا مى زدن تو لثه شون! يه بار توى خيابون بوديم و ماشين جلويى ديوانه بازى درآورد و بابا هم كه زود جوش مى آوردن با راننده كه پسر جوونى بود دعواشون شد! بغل به بغل هم واستادن و شيشه رو كشيدن پايين و گفتن چرا اينطور مى كنى و راننده ى مقابل هم بناى فحش گفتن رو گذاشتن! بابا هم كه ديگه حسابى عصبى شده بود صداشونو بردن بالا و جواب مى دادن! نه اينكه فحش بدن، اما با صداى بلند و صورت قرمز و چشماى به خون نشسته داشتن تذكر مى دادن كه جلوى زن و بچه اينا چيه مى گى و تو ادب ندارى و حالا بدهكار هم شدم و و و... در همين حين يكهو اين دوتا دندونا از دهنشون پرت شد توى مانتوى مامانم : )) راننده گرخيد! حتمن با خودش خيال كرد يه كم ديگه ادامه پيدا كنه بى شك چشم و چارشون هم پرت مى شه بيرون! گفت بى خيال عامو و گازشو گرفت و رفت! من؟! انقدر از اين صحنه خنديدم كه كم مونده بود همونجا پياده م كنن : )) هنوز هم يادآوريش خنده به لبم مياره... خلاصه، من هم متاسفانه مدل دندونام به بابا كشيده! همين ٤ سال پيش دندون جلويى قرمز شد! به مرز سكته رسيدم و خون گريه مى كردم! بعد دكتر گفت دندونت از داخل خون ريزى كرده و چه و چه و عصب كشى كرد! الان هم وقتى مى خندم قسمت بالايى كه ختم ميشه به لثه به تيرگى مى زنه! اينا رو گفتم كه به اينجا برسم، وقتى يه بچه اى به يه مرحله از زندگيش مى رسه مثلن دانشگاه قبول ميشه يا مى خواد ازدواج كنه يا از خانواده دور بشه بالطبع مامان و باباش يه نصيحت هايى بهش مى كنه تا كوله بار راهش بشه! من وقتى ازدواج كردم و جهازم رو بار كاميون كردم و اومدم اينجا همراه با مامان بابا، زمانى كه خونه آماده شد و وسايل چيده شد و روزى رسيد كه مى خواستن برگردن و من بمونم سر خونه زندگى خودم، ديدم مامان همونطور كه داره تيكه هاى آخر وسايل آشپزخونه رو مى چينه تو كابينت، گريه مى كنه! داشتم مى پوكيدم و سعى مى كردم قوى باشم تا بيشتر پر به پر مامان ندم، رفتم كنارشون نشستم و بغلشون كردم، و منم بناى گريه گذاشتم، مامان يك دفعه شونه هاى من رو گرفت و توى چشماى من نگاه كرد و با گريه گفت دخترم، يادت نره روزى سه بار مسواك بزنى : ))</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-54751610856985617512015-11-27T00:43:00.000+03:302016-01-15T00:46:46.626+03:30روزاى قديمى<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
سال ها پيش من وقتى بچه بودم يه فاميلى داشتيم كه از روستا تازه اومده بودن شهر و يه زمين اطراف تهران خريده بودن و دورش ديوار كشيده بودن و به سقف بالاى سر، و ما هر هفته با مامان و بابا مى رفتيم خونه شون تا جايى كه مى شد دست پر و اينكه جاى خالى بقيه رو براشون پر كنيم كه احساس غربت نكنن! شهركه كه الان اسمشو يادم نمياد قديم ترا جاى اطراق پول دارا بود و سر سبز و پر دار و درخت، اما اون موقع فقط هزار هزار هزارتا درخت خشك شده ى بلند خود نمايى مى كرد كه واستاده بودن كنار جاده و سرك مى كشيدن تا مردم رو تماشا كنن و حتا شايد مى خوندن برا ماها كه اون روزا ما دلى داشتيم كارى داشتيم پاييز و بهارى داشتيم... خونه ى اين فاميل ما هم روبروش يه زمين خالى ديگه افتاده بود و بعد يه ويلاى خوشگل با يه استخر بزرگ جلوش كه دور تا دورش با نرده كه معلوم بود خيلى هم از نصب شدنش نمى گذره از باقى خونه هاى نيمه ساز اما با آدمايى كه توش با بدبختى زندگى مى كردند جدا شده بود، يه جورى انگار بهشت بود و جهنم! ما بچه ها جمع مى شديم توى اون زمين خالى و سيب زمينى رو چال مى كرديم زير خاك و روش هم آتيش روشن مى كرديم تا بپزن و همونطور هم زل مى زديم به ويلاى رو به رو كه پر مى شد از يه عالمه دختر پسر جوون كه وول مى خوردن دور استخر و حال مى كردن و ما هى چشم مى گردونديم كه لختى تراشون رو ببينيم! و امان از اون صداى خنده ها و بوى كبابا كه دور مى زد خونه به خونه بين بدبختا! ما تا سيب زمينى ها بپزه دنبال لاك پشت و خارپشت و جك و جونور مى گشتيم و اونا وسطى بازى مى كردند و تنى به آب مى زدن! و هر نيم ساعت صداى يه بابا مامانى در مى اومد كه با فحش و كتك بچه شون رو از توى كوچه جمع مى كردند تا اون مثلن صحنه هاى ناجور رو نبينن! مايى هم كه مى مونديم به حساب مرد صاحبخونه بود كه پاى منقل مى نشست و بهتر بود كه ما بچه ها فيلم زنده ى سينمايى تماشا كنيم تا... براى من كل هفته بود و همون جمعه! اصلن به عشق اون جمعه ها روزام مى گذشت و اينكه برسيم و خبرا رو بگيريم كه توى هفته چى شد؟ و دختر ميزبانمون هم با يه اب و تابى تعريف مى كرد و من چقدر حسوديم شد وقتى فهميدم اون تونسته بوسه ى يه دختر و پسر رو تماشا كنه و من نه! تا اينكه يه روز وقتى رفتيم ديديم داد و بيداد و نفرين همسايه ها كار خودش رو كرده و صاحب ويلا روى نرده ها رو از اين ورقاى پلاستيكى مات زده تا ديده نشه! اما بازم از تمام اون حصاراى پوشونده صداى خنده مى رسيد و بوى كباب و شالاپ شولوپ آب استخر! تا يه مدت همون هم كفايت مى كرد و صدا با تصويرى كه توى ذهنم مونده بود، اما وقتى ديگه كم كم خاطره ى داخل ويلا كم رنگ شد بهونه ى نرفتن هم بيشتر شد! چه قدر اون وقتا دلم مى خواست يه جورى مى شد ما هم مى تونستيم اون تو باشيم، يه جورى مثل اونا قاه قاه بخنديم، يه جورى كه انگار خيلى خوشحاليم... سال ها ازون روزا مى گذره، اما اون حسو حاله با من مونده، اون تناقض زنده، اون خوشى و ناخوشى، اون خوب و بده، اون بهشت و جهنمه، اون پاييز و بهاره، اون دو رنگيه... چند ماه پيش كه گذرم به خونه ى فاميلمون خورد كه حالا شكر خدا خونه رو قشنگ كرده و بچه ها رو سر و سامون داده و با خوشگلى زندگى مى كنند، ديدم يه قفل بزرگ زدن به در اون ويلا! وقتى پرسيدم چه به سرش اومده، خانوم ميزبانمون گفت چند سال پيش وسط دور همى هاشون صداى دعوا بلند شد و كتك كارى و فحشو بزن بزنو پليس و... بعد هم رفتند كه رفتند...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-28961090804081797222015-11-17T00:06:00.000+03:302016-01-15T00:08:41.656+03:30با من حسرتِ...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<span style="text-align: left;">باباى من طفلكى خيلى دوست داشت ما درس بخونيم يه چيزى بشيم براى خودمون كه متاسفانه نه من و نه برادرم هيچى نشديم! من كه قدر يه مقطع فوق ليسانس دانشگاه رفتم و مدرك نگرفتم، داداشم هم توى همين مايه ها و فقط اميدوارم اين ترم ديگه ليسانسشو بعد از ٦ سال بگيره! هميشه هم قول مى داد اگه معدلتون ٢٠ شه و با ارفاق بالاى ١٩ و نيم برامون هديه مى خره و خدايى هديه هاى تك مى خريد كه حداقل توى كل ايل و تبار ما هيشكى نداشت! از ميكرو و پلى استيشن بگير تا كامپيوتر و كفش اسكيت! يه سال براى داداشم ام پى ترى پلير خريد كه فقط يه مدلش تو ايران اومده بود كه اندازه ى موبايل مثلن آيفون الان بود و فقط آهنگ مى ريختى توش پخش مى كرد كه اونم ديگه خفن مايه دارا داشتن، اما بابا به دوستش گفته بود از خارج آورده بود و اندازه ى نصف انگشت اشاره بود و نه تنها موزيك پخش مى كرد كه صدا هم ضبط مى كرد و راديو هم مى گرفت! كلى مايه ى پز دادن بود! بعد از چند سال من اين مايه ى پز رو با كلى التماس بردم مدرسه وقت پيش دانشگاهى كه فكر كنم زمان فوتبال جام جهانى چيزى بود كه از راديوش گوش بدم! نفهميدم تو اين وسط يه هو چى شد كه شيشه ى كوچيك روش ترك خورد و من با كلى ترس و لرز و عمليات ناممكن، تقصير رو انداختم گردن بچه ى كوچيك يكى از فاميلاى دورمون كه اتفاقن اون روز خونه مون بودن : | اين اولين باره اعترافش مى كنم كه كار من بوده! اون هم اينجا نه پيش داداشم! بعد همون سال بابا رفت دوبى و سوغاتى برام آيپاد خريد كه من تا يه ماه از شوق و ذوق همون بيدار مى شدم از خواب انقدر برام عجيب و خوب بود! خلاصه توى همه ى اين سال ها كه اومده و رفته هميشه بابا كلى ذوق زده كرده منو با كادو هاش كه شامل كمانچه م و دوربين نيمه حرفه ايم و آيپدم ميشه! چند سال پيش من رفته بودم تهران و وقتى برگشتم امير براى روز زنى كه گذشته بود و من تهران بودم برام يه گوشى اچ تى سى خريده بود كه با روزنامه كادوش كرده بود و من قبلش كلى تهديدش كردم كه اگه باز يه عطر مردونه باشه من مى دونم و تو و باورم نشد گوشى خريده! اونم گوشى كه تونستم باهاش برم پث و دوستاى خوب پيدا كنم و اينيستا و كيك و وايبر و... اين امكانات مثل الان كه همچون مور و ملخ ريخته همه داخلش عضون نبود، خيلى تك و عجيب بود! سر روشنا كه باردار بودم كلى صدا ضبط كرديم توش و با روشنا حرف زديم و شعر خونديم و كلى گفتيم دوستش داريم! بعدش امير گوشى من رو گرفت چون براى كارش لازم داشت و گوشى معمولى خودش رو داد بهم، تهران كه رفتيم يه هو ناغافل ممورى گوشى سوخت و همه ى اون صداها پاك شد و من چه دعوايى با امير راه انداختم سرش، هنوزم يادش مى افتم دلم براى اون صداها آتيش مى گيره! توى اين سالا گوشى هاى قديمى هى از زير دستم رد شد تا اين آخرى امير رفت يه گلكسى براى خودش خريد و گوشى قديميش رو داد بهم، توى اين هم من باز صدا ضبط كردم و هى روشنا كه تازه زبون باز كرده بود شيرين زبونى كرد و من چون دچار بيمارى گشاديسم هستم باز هم اينا رو منتقل نكردم به هارد! تا اينكه ماه پيش وقتى رفتم تهران و بعد شمال يه هو اين گوشى به كل سوخت : | منو مى ديدى كارد مى زدى خونم در نمى اومد و به مرز جنون رسيدم ديگه! وقتى برگشتم يزد با امير بيچاره دعوا كردم كه ديوارى كوتاه تر ازش سراغ ندارم! وقتى هم متوجه شدم تعميرگاه گفته درست نمى شه، گفتم اين گوشياى تخمى دست دوم رو يا ميدى به من يا گوشى خودم رو مى گيرى و كلهم ريدى تو خاطراتم! امير هم مثل هميشه كه تو اين مواقع آتيش منو شعله ور نمى كنه، هيچى نگفت! بعد هم عصرش رفت بيرون، كه يك هو يه مسيج رسيد كه شما درخواست رمز دوم خطتون رو كرديد! منم يه سرچ كردم كه يعنى چى و اين چيه كه متوجه شدم براى ديدن ريز مكالمات و اس ام اس ها و اينهاست! چون خط به نام اميره باز زنگ زدم بهش و بهونه اى براى ادامه ى دعوا پيدا كردم! حالا نگو و كى بگو! اونم هى مى خنديد و مى گفت بابا من رمز دوم خط خودمو مى خواستم كه تمام خط هايى كه به ناممه رو دارن مى دن! منم تو اون وضعيت كركر خنده ها تلفن رو قطع كردم! شبش وقتى برگشت يه كيسه دستش بود كه روشنا دوييد ازش بگيره و امير گفت براى مامانه! منم اخما تو هم، جواب سلام هم كه هيچى! به روشنا گفت گوشيه مامانه درست شده، برو بده بهش ببينه برنامه هاش برگشته؟! منم با كلى ناز و اخم و طاقچه بالا و يه چند دست تيكه، كيسه رو گرفتم و باز كردم!! چى بود توش؟! رفته بود برام آيفون خريده بود! من هم بسيار سوپرايز شدم و هم از خجالتم نمى دونستم چى بايد بگم! خجالت زده تر شدم وقتى متوجه شدم اون مسيجه براى اين بود كه امير اون سيمكارت رو سوزونده بود تا بتونه به جاش يه سيمكارت پانچ شده بگيره برام! : | اين كادو به تمام هديه هاى بابا توى سالاى گذشته ارجحيت داشت و زده بودشون كنار! منظورم قسمت هيجان زده شدنشه! و روانى تر شدم وقتى متوجه شدم چند ماهه داره پولاش رو خورد خورد جمع مى كنه براى همين كادو! دنياى عجيبيه... واقعن عجيب... آدم هاى عجيب تر هم مثل من اين وسطا جولان مى دن! گاهى ما قدر خوشبختى كه داريم رو نمى دونيم، قدر چيزايى كه به سختى به دستشون آورديم، قدر و ارزش داشتن يه خانواده....</span></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-26798022701279587472015-11-01T00:10:00.000+03:302016-01-18T00:12:36.067+03:30عاقبت شكستگى بود<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
نمى دانم كجا از زندگى خاطره اى از كتك زدن و كتك كارى دارم بغل گوشم، هرچه مى كاوم چيزى پيدا نمى كنم، دعواهاى مامان و بابا هم آنقدر حاد نبوده جز يكبار كه من و برادرم حضور نداشتيم و باقى دعواهاى زن و شوهرى بود... خانه ى شمال بابا اينها بوديم، مهمان هم داشتيم و همه خواب بودن، ساعت از يك گذشته بود و راستين اين سمتم خواب بود و روشنا آن سمت و من كتاب مى خواندم، يك هو صداى دعواى برادرم و خانمش از اتاق بغلى بلند شد و من كنده شده م، پرت شده م به يك حالى، يك حال بدى، يك اضطراب و دلشوره اى كه نفسم را بند آورد، از جا بلند شده م و خودم را به اتاقشان رساندم، يكى گريه مى كرد و آن يكى تمامن منقبض بود و بغض داشت.... تمام سه شب ديگر را تا صبح نمى توانستم چشم روى هم بگذارم و مى ترسيدم نكند اين بحث آن شبى به كتك كارى ختم شود! كارى كه حتا يك درصد از برادرم بعيد است اما فكرش داشت مثل خوره جانم را تمام مى كرد و چشمانم را باز و هوشيار نگه داشته بود... برادرم، برادر جانم كه اين روزها تمامن آرزوى خوشى و خوشحالى ش را دارم و هر بار فكرش اشك به چشمم مى آورد، فكر به نداشتن آرامشش، خوشبختى اش... فكر به اينكه هنوز شش ماه نگذشته از آن صورتى كه يك لبخند پت و پهن نقاشى شده بود رويش، حالا فقط هاله اى از غم مانده... جفتشان را فرستادم پيش مشاور اما نمى دانم اثرى دارد يا نه... جوان هاى اين روزها انگار نه مى دانند صبر چيست و نه صبورى و كنار آمدن با شرايط يكديگر و ساختن آشيانه ى شاد با كمك هم! به خودم كه فكر مى كنم به خيالم عروس صد سال پيش هستم و انگار نه انگار فقط هفت هشت سال گذشته ست... چه بگويم كه اگر حرف بزنم آخرش انگ خواهر شوهرى بازى بهم مى چسبد...! برايشان آرزوى خوشى كنيد و خوشبختى...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-18430164355274706252015-08-30T10:01:00.000+04:302016-08-30T10:02:30.307+04:30من هر روز زنده تر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
مادر شدن و مادر بودن بهترين و قشنگ ترين احساسيه كه توى دنيا وجود داره. من عشق رو تجربه كردم، عاشق بودم و عاشق شده م و قلبم هر لحظه به تپش افتاده و بند دلم پاره شده از ديدن يار! بعد از مادر بودن، هر بار كه دخترم مى خنده، هربار كه دستاى كوچيكش رو باز مى كنه و بغلم مياد و مى بوستم، هر بار كه پسرم نصفه نيمه لبخند مى زنه و دست و پاش رو تكون ميده، با خودم مى گم اين اسمش عشق نيست يا اگه هست زمينى نيست و بايد نام ديگه اى روش گذاشت! اين روزها با دو تا بچه خسته هم مى شم، نق هم مى زنم ولى فقط كافيه نگاشون كنم تا اون جادوى عشق دوباره بهم قوت و بال و پر بده... مى گن بهشت زير پاى مادراست، اما بهشتِ من وجود اين دوتاست...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-71819965852868352912015-08-25T12:47:00.000+04:302016-08-30T12:49:58.023+04:30و هربار پيش از صبح بغضمو مى بلعيدم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
افسردگى... دچارشم... خيلى زودتر از اينها بايد پى درمانش مى بودم اما ترس از قضاوت و ترس از حرف مردم و مهم تر از اون، ترس از نوع نگاه خانواده باعث شد هى پا پس بكشم! سالها اين بار افسردگى روى شونه م هست و با خودم حمل مى كنم از اين نقطه به اون نقطه و از اين شهر به اون شهر و از اين ساعت به ساعت بعدى! به جز يه مدت كوتاه دارو درمانى قبل از دنيا اومدن دخترك، و قضاوت دوستانى كه مى دونستن و گفتن با دارو چيزى درست نميشه و خودت بايد روى خودت كار كنى و باقى، همون رو هم سر خود گذاشتم كنار!اين مصادف شد با زمانى كه فهميدم باردارم و احساس سرخوشى فراوانى كردم اما بعد از يه مدت كوتاه با شدت بيشترى برگشت! بعد از به دنيا اومدن دختر بدتر شد و در كنارش بى هم زبونى و تنهايى مزيد بر علت! حالا داغونم! دچار اضطراب و استرس هم شده م و مثل سگ پاچه ى عزيزترين ها رو مى گيرم و هى از خودم مى رنجونمشون! و سايه ى مرگ و فكر مردن و ترس ازش مثل يه ابر سياهى جلوى چشمم رو گرفته! و نا اميدى... گله از اطرافيانى كه من رو مى شناسن هم هست! اينكه تمام اين حالات رو ربط مى دن به اينكه "مگه تو زندگى چى كم دارى؟! هزاران نفر آرزوى چيزايى رو دارن كه تو دارى!" من اميد رو كم دارم! و كيه كه بفهمه اميد داشتن چيه؟! حالا سنگ صبور ناخواسته ى دو تا عزيز شده م كه هى دامن مى زنن به اين حالت و منو مى ترسونن از آينده ى زندگيشون و من بيشتر نه، كه به اندازه ى اون ها استرس مشكلاتشون رو دارم! بايد پى درمان باشم و هى همه ى بد خلقى ها و بى اعصابى ها رو پاس مى دم به اينكه بعد از زايمانم درستشون مى كنم اما مى ترسم كه براى جبران دير باشه و مى ترسم كه برچسب مادر ديوانه روى پيشونيم بخوره! فعلن هى توى پيله اى كه ساختم فرو مى رم و هى خودمو جمع مى كنم! و نقاب لبخند داشتن و شادى از روى چهره م افتاده و من از اين چهره ى جديدى كه توى آينه مى بينم مى ترسم!</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-54994012386172356572015-08-23T00:21:00.000+04:302016-01-18T00:22:40.504+03:30اين روزا دارن بد مى گذرن گيجو مردد مى گذرن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
سر آخر رفتم پيش مشاور، اونطور كه فكر مى كردم نبود، يعنى پيشش احساس آرامش نكردم، با دو كلوم حرف گفت افسردگى بعد از زايمان دارى... مى خواستم بگم روحم داغونه، نگاه كه مى كنم تمام اينا بر مى گرده به خاطرات و اتفاقات زندگى گذشته م، به اتفاقاتى كه از سرم گذشته، به نگرانى دائمى كه لونه كرده تو قلبم، به اينكه مامان يا داداش كه زنگ مى زنن من دست و پام شل مى شه، مى لرزه و نفسم بند مياد از حرفاشون... به اينكه وقتى دخترم رو مى برم دكتر و از كارايى كه مى كنه و باعث آزارم مى شه حرف مى زنم، مى گه اين آينه ى رفتار خودته و وقتى سوال مى كنه عصبانى هستى اشك تو چشمم جمع مى شه و پدرم جاى من قاطع جواب ميده بله، دختر من خيلى عصبيه! انقدر خودشو نشون داده اين رفتار كه به چشم بقيه اومده!... به مشاور مى خواستم بگم دردم چيه، بگم تشنه ى محبتم، بگم لذت نمى برم و تمام ذهنم رو اتفاقات قديمى پر كرده و دست از سرم بر نمى داره.... مى خواستم بگم ازدواج برادرم باعث شده كسايى رو ببينم كه هشت سال از رو به رو شدن باهاشون فرارى بودم و حالا مجبورم بودن باهاشون رو تحمل كنم به جرم عاشقى برادرم.... مى خواستم بگم باز هم مى خوام فرار كنم، اينبار به جاى يزد، خارج از اين مرز و بوم! اما جاى همه شون، تمام مدت مشاوره گريه كردم! ارجاعم داد پيش دكتر زنان، پيش اونم بغض كردم و صدام از شدت لرزش به زور شنيده مى شد، برام آزمايش نوشت و گفت با تجويز قرص مخالفه تا وقتى مى شه روى ذهنش آدميزاد كار كنه، يه راهكارهايى هم بهم نشون داد و گفت انجامشون بده... جلسه ى آخر، وقتى برام يه سرى ويتامين تجويز كرد گفت بايد مشاوره ت رو ادامه بدى! ادامه بدم؟! وقتى گريه امونم نمى ده تا از درد حرف بزنم؟! نمى خوام سالهاى كودكى بچه هام پر از خاطرات پرخاشگرى مامانشون باشه! پر از چشماى گريون....</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-89556726349933878342015-07-10T00:25:00.000+04:302016-01-18T00:28:48.356+03:30منو بى حالى و تب...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
وقتى خودت مى خواى باردار شى و طعم مادر بودن رو بچشى، برات مهم نيست كه مدت هاى زيادى تلاش كردى براى داشتن يه هيكل خوب! هر روز با ذوق اين از خواب بيدار ميشى كه بدون لباس بايستى جلوى آينه و دست بكشى روى شكمت و حس كنى كه تغيير كردى، كه يه موجود كه از وجود خودته داره اون تو رشد مى كنه و شكمت روز به روز بزرگ تر مى شه! حتا به ترك هاي سرخ كه با گذر هر روزى روي شكمت ايجاد ميشه توجه نمى كنى! حتا به رنگ دونه هاى سياهى كه اطراف ناف برامده ت رو فرا گرفته و زشتش كرده! چون تمام اين ها براى تو زيبا و لذت بخشه! تمام اين لحظه ها، تمام ثانيه ها! و آخ از احساس اولين حركت، از اولين لگد.... ديگه تو خدايى روى زمين! تو سرشارى از عشق.... و بعد با همه سختى ها و درد ها فرزندت متولد ميشه! خيلى عاليه در آغوش كشيدنش، نوازشش، شير دادنش، بوسيدن و بوييدنش.... اما.... اينجا يه اما به وجود مياد! مى ترسى از نگاه كردن به آينه! مى ترسى از لخت ايستادن جلوى آينه و ديدن شكمى كه مثل بادكنكى از باد خالى شده و آويزونه.... از يه گوشتى كه انگار مرده چون تو تا مدت ها نمى تونى اعصابش رو احساس كنى! يه تيكه زائده اضافه ست كه افتاده روى خط برش زير شكمت، حتا دقت كه مى كنى كج و كوله ايستاده! شدى مثل پيرزن هاى چندين و چند ساله! بعد يه احساس بدى بهت دست مى ده! احساسى از نازيبا شدن! از اينكه هر كارى هم كنى هيكلت بر نمى گرده به اون آدم قبل باردارى! حتا اگه شكمت به كمرت بچسبه باز اون ترك ها باقى مى مونه و اون خط! تازه اگه شانس بيارى و جراحت موقع بخيه زدن دستش نلرزيده باشه يا اعصاب درست حسابى داشته باشه.... تو سرشارى از عشق مادرانگى و در كنارش سرشارى از تهى بودن و از خلاء! با اينكه تمام اين نشونه ها يادآوره دوران خوش بارداريه اما اين نقطه يه جاييه كه براى من مثل برزخ مى مونه.... يه جاييه براى من كه توصيف كردنش سخته... يه جاييه كه... نمى تونم بگم، نتونستم بگمش، بنويسمش...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4837646499762459797.post-26647828823199961942014-12-05T00:25:00.000+03:302016-01-15T00:26:46.839+03:30مى بارم براى سبك تر شدن...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
بابام يه بار يه حرفى زد ازونا كه آدم مى خواد با طلا بنويسه و قابش كنه بزنه به ديوار و يه عمر آويزه ى گوشش هم باشه! البته مى شه گفت حرف خيلى ساده اى بود و چه بسا بى معنى اما به مرور زمان همين حرفه براى من بسط داده شد به خيلى جريانات! شايد هم ديدگاه من اشتباه بوده و اشتباهى برداشت كردم! مثلن همين امشب و گفتگو با "ز"، باز ياد حرف طلايى بابا افتادم! وقتى ف بهم گفت 'دوستاى دور و برش -يا به قول خودش همون ادمايي كه من فكر مى كنم دوستاشن- فقط كسايي هستند كه بهشون اهميت ميده و براش معناى دوست رو ندارن، فقط مهمن چون احساس مى كنه تو كارشون موفقن و آدماى موفق براش تحسين برانگيزتر از آدم هايى هستند كه دوستش دارن! براى همين معمولن جذب آدم هايى مى شه كه دوستش ندارن، چون باعث ميشه تلاش كنه و درونيات خودشو كشف كنه!' و من فكر مى كردم خيلى بيش از اينها براش ارزشمندم در حالى كه من نه جزو اون دسته از آدمهاى موفق مد نظر اون هستم و نه اينكه دوستم داره يا دوست ميدونتم! در حالى كه انتظار داشتم وقتى دليل دلخورى من رو مى فهمه پى دلجويى باشه نه اينكه خيلى راحت اينها و بيش از اينها رو پشت سر هم رديف كنه و سر آخرش هم بگه هر جور راحتى! يه سطل آب يخ ريخت روى سر و صورتم انگار! مدت هاى پيش وقتى از كلاس بر مى گشتم و سوار ماشين بابا بودم، توى اتوبان آبشناسان پشت يه ماشين سفيد كوچولو موچولو افتادم ازينايى كه خيلى شكل مضحكى دارن و حتا نشستن پشت ماشينه يه جور كسر شانه! يك هو اتوموبيله زد روى ترمز و پشت بندش من ولى خب برخورد كرديم! به ظاهر هيچ خسارتى وارد نشده بود جز چراغ ماشين من كه شكسته بود و سپر ماشين اون كه به نظر نمى رسيد آسيب ديده! صبر كرديم افسر اومد و باقى قضايا! قرار شد فردا با طرف توى تعميرگاه قرار بذاريم. صبح زود بابا و داداش دوتايى رفتن و من موندم خونه در حالى كه با اب و تاب جريانو تعريف كرده بودم و هى روى اين نكته كه "ماشين مقابل كه چيزيش نشد" تاكيد داشتم! ظهر برگشتن، وقتى پرسيدم هزينه ى ماشينا چقدر شد، بابا گفت سه و نيم سپر ماشين طرف شده : | اون موقع هم اب سرد ريختن روم و از خجالت سرخ و سفيد شدم! بابا گفت غصه نخور و فقط يه چيز رو از اين به بعد فراموش نكن! "پشت ماشين هاى مدل بالا و يا از نظر خودت عجيب هرگز رانندگى نكن!" تا آخر عمر فراموش نمى كنم بابا!<br />
<br />
- واقعن خيلى غم انگيزه اينكه ببينى اون برداشت و تعريفت از دوستى با كسى كه هميشه تو دلت بهش احساس مهر مى كردى انقدر متفاوته و خيلى غم انگيزه مى بينى باز هم اشتباه كردى توى انتخابت! مخصوصن اونجايى كه گفت اگه بهم بگن بين دوستات -يا اونايى كه دوستت مى دونن- و آدم هايى كه موفق مى دونيشون يكى رو انتخاب كن، قطعن دومى انتخاب منه!</div>
Unknownnoreply@blogger.com0