۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

بویِ بادمجونِ سوخته میاد

یه روز هم بود ه ش که خیلی کوچیک بودم
یعنی من که الان قدم انقده و وزنم اونقد و رشد کردم چون غذا زیاد خوردم اما روحم بچه س، اون وقتا واقعن کوچیک بودم، شاید شش- هفت سالَم
یادمه رفته بودیم سپید رود، خیلی خوب بود، همه چی سبز بود اصن انگاری الان اونجام، دارم بوی آبشارِ مخلوط شده با دود و نمِ بارونُ حس می کنم
ما یه دو تا خانواده ی 9 نفره بودیم جمعن که همه گی تویِ یک رنویِ خاکستری جمع شده بودیم و رفته بودیم برایِ خودمون گردش
از یک تپه ای بالا رفتیم که یک تکه جا داشت و بساطمون رُ پهن کردیم و نشستیم
اون روز من یه دمپاییِ نو گرفته بودم و هی باهاش راه می رفتمُ پُز می دادم
عمو - عموِ واقعی که نه، دوست بابا - پیک نیک رُ روشن کرده بودُ داشت بادمجون سرخ می کرد که با نون بخوریم / از صدتایِ این کبابا و جوجه هایِ الان بیشتر می چسبید
مامانُ خاله - اونم خاله ی واقعی که نه - بادمجون پوست می کندن، من روبروی پیک نیک واستاده بودم و به جلز ولزِ این بادمجونا نگاه می کردم و هی روغنش بیشتر به هوا می پرید و من عقب می رفتم
هی روغن می پرید و من هیِ عقب می رفتم
انقدر این کار تکرار شد که با یه قدم دیگه دیدم بینِ زمینُ آسمونم، فقط صدای جیغِ مامان رُ شنیدمُ سوزشِ پاهامُ دستمُ تنمُ
افتاده بودم پایین، از یه ارتفاعِ ده متری شاید، اما نه تا اون پایین
یه درختی اومده بود بالا و رویِ چندتا شاخه ی پیچ پیچش یه عالمه خار جمع شده بود که من افتاده بودم رویِ اونا
بابا خم شده بود و دستشُ دراز کرده بود و با صدایِ لرزونش می گفت خوبی بابا؟ دستت رو بده به من، آفرین دخترم، یه کم خودت رو بلند کن، جاییت درد نمی کنه / طفلک خیلی هول کرده بود، بعدش یه هو چند تا دست با هم آویزون شده بود و برا گرفتن من توی هوا و زمین تقلا می کرد
چشمایِ مامان می بارید مثلِ ابرِ بهار و من همونجور که نشسته بودم نگاشون می کردم، صداشون تویِ گوشم می چرخید و می چرخید و من دیگه هیچی نمی شنیدم، یه سکوتِ وحشتناک تویِ مغزم دور می زد
برگشتم پایینُ نگاه کردم، از بین خارا می دیدم که زیر همونجایی که افتادم یه تیکه سنگ بزرگ بود که به جای این خارا، الان باید جام اون پایین می بود
بابا دیگه داد می زد، دستتُ بده به من
نمی دونم چند دقیقه گذشت، بلند نمی شدم از جام، فقط گفتم دمپاییام!
دلم دمپایی هامُ می خواست که وقت افتادن از پاهام درومده بود و لای خارا گیر کرده بود
با هزار تا دوزُ کلکُ گول زدنُ گریه هایِ بلند تر مامان، از جام بلند شدم و دستِ بابا رو گرفتمُ اونم فوری کشیدم بالا
زار زار گریه می کردم، هفت - هشت تا آدم دورم رُ گرفته بودنُ هی دست می زدن بهم که ببینن چیزیم نشده باشه و من فقط گریه می کردم
تو بغلِ بابا بودم، هی موهامو ناز می کردُ پیشونیمُ می بوسید و می گفت چیزی نیست چیزی نیست، ترسیدی بابا؟ گریه نکن چیزی نیست
اما من برایِ خودم گریه نمی کردم، برایِ دمپایی هایِ نوم اشک می ریختم که بین خارا جا مونده بود!
الان یه هو حسِ همون وقتُ پیدا کردم
بویِ بادمجونِ سوخته میادُ دمپایی هایِ گیر کرده بینِ خارا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر