۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

برادری که داشتم و نداشتم

من یه داداش دارم چهار سال از خودم کوچیکتر، شایدم کمتر نمی دونم
تا هر وقتی که یادم میاد همیشه با هم جنگُ دعوا داشتیم، تا زمانی که کوچیک بود که همه ش کتکش می زدم، یه بار یادمه گلوش رو گرفتمُ می خواستم از رو زمین بلندش کنم، اگه بابام نرسیده بود حتمنی خفه ش می کردم. بابا خون جلو چشاش رو گرفته بود، خدا رحم کرد مامان بزرگم اونجا بود وگرنه واقعن نصفم می کرد از زورِ عصبانیت
همیشه مامانُ بابا می گفتن انقدر داداشت رو اذیت نکن، الان کوچیکه، بزرگتر که بشه دیگه زورت بهش نمی رسه ها
منم مسخره می کردم می گفتم حالا تا اون وقت - نقدُ ول کنم بچسبم به نسیه مثلن -
دعواهایِ ما هم با بزرگ تر شدنمون بزرگ تر می شد. البته نه کتکا، چون از یه زمانی به بعد دیگه هم رُ کتک نمی زدیم فقط بد و بی راه می گفتیم و من همیشه با یه جمله بی چاره رُ خُرد می کردم - الان که یادم میاد یه عذاب وجدانِ بدی بیخِ گلوم و همه ی وجودم رُ می گیره و می خوام گریه کنم بابتش -
چشم نداشتیم هم رُ ببینیم، البته بیشتر من، یه حسِ حسادتِ بدی نسبت بهش داشتم که الانم هنوز ته مونده هاش مونده
همیشه دلم می خواست با هم صمیمی باشیم، حرفامون رُ به هم بگیم اما تا میومد این رابطه خوب برقرار بشه با یه دعوایِ دیگه همه ی پته ی هم رُ رویِ آب می ریختیم و بدتر از پیش می شدیم
البته یه زمانایی هم بود که وقتی با مامان بابا دعوام می شد یه هو پشتم رُ می گرفت که مثلِ یه معجزه می موند برام و تا یه مدت باهاش زیادی مهربون می شدم.
خلاصه که، من کلَن آدمِ وابسته ای نیستم، دلبسته چرا/ برا همین سه سال پیش وقتی ازدواج کردم و خواستم بیام اینجا هیچوقت برام اهمیت نداشت دوری از خانواده، به هیچ وجه. تنها چیزی که شاید اذیتم می کرد فقط محیطِ این شهر بود که خب خیلی با تهران متفاوت بود، تنها همین
و هرگز تصورش رُ نمی کردم انقدر محتاجِ داشتنِ برادرم باشم، چون یه جاهایی نبودش رو حس می کردم
وقتی اومدم اینجا، خیلی اولش سخت بود. محیطِ خشک و مذهبی که من رُ نمی تونستن بپذیرن جزوِ خودشون، البته قسمتی که ما زندگی می کنیم یه بافتِ قدیمیه و با مردم و اعتقاداتِ زیادی که همیشه ی خدا وقتشون رو تویِ حسینیه و مسجد تلف می کنند. مثلن می گن فردا تعطیله بریم حسینیه آقا فلانی برنامه داره گوش بدیم! این تهِ خوش گذروندنِ یک روزِ تعطیلشونِ
تلفن نداشت خونه مون، هیچ مغازه ای اطرافمون نبود و بدونِ ماشین هم نمی شد بری مرکزِ شهر برایِ گشتُ گذار. همسرم هم از صبح می رفت و عصر میومد
دو ماه از ازدواجم گذشته بود که مامان اینا اومدن پیشم، داداشمم بود، مثلِ همیشه تا یک ساعتِ اول خوب بودیم اما سرِ یه مسئله خیلی بی خود دوباره دعوامون شد و هرچی از دهنمون در اومد به هم گفتیم. به حالتِ قهر رفت تویِ اتاق، بعد از یکی دو ساعت که داشتم کتاب می خوندم بهم گفت تلفن ندارید، گفتم نه - با اخم - گفت پس چی کار می کنی؟ حوصله ت سر نمی ره؟ گفتم به تو چه مگه تو فضولی؟!
اونم رفت. بینِ کتاب خوندن خوابم برد و وقتی بیدار شدم صدایِ پچ پچِ مامان بابا رُ شنیدم که آروم حرف می زدن. یکی فین فین می کرد، پشتِ درِ پذیرایی گوش واستادم. صدایِ داداشم بود که می گفت بی چاره چه قدر اینجا تنهاست، چه قدر براش سخته، بابا رفتیم تهران براش اون لپ تاپی که وقتِ اومدن بهش ندادم رُ می فرستم تا حداقل گِیم بازی کنه. الهی بمیرم برایِ خواهرم - شاید بارِ اولی بود که این کلمه ی خواهر رُ بعد از سالها از دهنش میشنیدم -
گریه م گرفت. خیلی زیاد و عمیق. تا اعماقِ قلبم یه چی تیر می کشید. یه حسی که قابلِ توصیف نیست. یه تیکه ای انگار از وجودم کنده شده بود که جاش می سوخت
هنوز هم وقتی فکر می کنم به سالهایی که گذشت، به داداشی که نداشتم - حسی که نفهمیدم - باز جاش درد می کنه، می سوزه، تیر می کشه.