۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

دست هيچ كسى چراغى نگرفت



از حمام درومدم و توى بلبشوى نق نق پسرم و جيغ زدن هاى دخترم و قربون صدقه بچه ها رفتن هاى مادر شوهرم، روى مبل نشستم و يكهو به اين فكر كردم اين سالى كه برسه من وارد سى سالگى ميشم و بعد ورود به دهه ى چهارم زندگى! و يك دفعه خيلى ترسيدم... خيلى زياد ترسيدم و مطمئنن رنگ و روم هم پريده بود.... ديدم چقدر كار نكرده دارم، چقدر حسرت به دلم باقيه، چه قدر نگشتم، چقدر نديدم، چقدر نشنيدم، چقدر شيطنت نكردم و چقدر نخنديدم و شاد نبودم! با خودم گفتم كاش الان هم سن احمد بودم، هم سن جيران بودم، كاش بر مى گشتم به ١٨ سالگى و مى تونستم راه ديگه اى رو طى كنم! كاش حتا بر مى گشتم به يك سال قبلش و آدم اشتباهى رو به زندگيم راه نميدادم و وقت فوت كردن شمع هاى ١٨ سالگيم با گريه از دست اون آدم نبود! آدمى كه حالا با انتخاب برادرم، مجبورم گاه و بى گاه ببينمش و هى با خودم كلنجار برم كه اگه اين حرف رو نزده بود اگه اين جواب رو نداده بودم اگه عاشقش نشده بودم و اگه بى اعتمادى پدرم رو نسبت به خودم به وجود نمى آوردم و اگه اگه اگه اگه.... ديدم عوضش اين سالها چقدر اشتباه كردم و درس نگرفتم، چقدر گريه كردم، چه قدر غصه خوردم، چقدر ترسيدم، چه قدر فرار كردم هر بار عوض درست كردن، چقدر دروغ گفتم.... خدايا كاش چشمم رو باز مى كردم مى ديدم ١٤ ساله م و اومديم تهران و توى خونه ى جديد از خواب بيدار ميشدم و مسير طى كرده رو جور ديگه اى مى پيمودم.... اما هيچ كدوم عملى نيست و من فكر مى كنم سى سالگى دقيقن نصف عمرم ميشه، نصفى ازون چيزى كه هست! نمى خوام نصف باقى مونده رو باز با حسرت و غصه و افسردگى بگذرونم.. همه توى زندگى مشكل دارن اما من مشكلاتم رو پر رنگ تر و بزرگ تر مى كنم! يادم اومد كه اين اواخر تمام غمم شده اينكه چرا همسرم به من نمى گه دوستت دارم، چرا نمى گه عاشقتم و به وقت دورى ابراز دلتنگى نمى كنه؟! يادم اومد از شب ازدواجم بابت همين موضوع احساس آدمى رو دارم كه ازش سو استفاده شده، اما آيا واقعن شده؟! اگه همه ى اينا رو نمى گه اما خلافش رو هم بيان نمى كنه.... دوست خانوادگى داريم و دوستان ديگرى كه زن و شوهر دائمن ابراز علاقه مى كنن، زوج بعدى دم به دم براى هم گل و هديه مى خرن و اون يكى.. و من هميشه نسبت به هر كدوم حسودى مى كردم! اما به مرور، توى رفت و آمدها و اين اواخر دونه دونه شون يك هو گفتند مثلن فلانى خوش به حالت كه همسرت انقدر توى خونه كمكت مى كنه! اون يكى ابراز كرد كه چقدر خوبه كه شوهرت رفيق باز نيست! بعدى گفت چقدرعاليه صبوريش و به وقت بدخلقى هاى تو به جاى سكوت بد و بيراه نمى گه حتا به خانواده ت! من هربار خنديدم توى دلم، خنده ى تاسف بار نه از سر شادى، ريشخند كردم خودم رو كه به نظرم خيلى مضحك اومد! خنده داره! خيلى خنده داره اين حسرت ها و اين حسادت ها و اين چشم گردوندن ها توى زندگى بقيه و پيدا كردن اون چيزهايى كه تو دلت مى خواد و چشم بستن روى واقعيت ها! من مى خوام چيزهاى خوب رو ببينم، مى خوام اونا رو براى خودم پررنگ كنم، مى خوام به زندگيم رنگ بپاشم و احساس خوب خوشحال بودن و خوشبخت بودن كنم! غم و غصه ساختن بسه! دنبال بهونه اى براى فرو رفتن تو فاز آدم افسرده بودن تمومه! زندگى با وجود تمامش - چه شادى و چه غم - مى گذره و قرار نيست براى خاطر تو نگه داره! خواهى نخواهى مشكلات هستند! من اون آدمى هستم كه ديگران بهم غبطه مى خورن! بچه هام رو دارم، پاك ترين و معصوم ترين موجودات رو، ديدن بزرگ شدنشون كمالِ آرامشه.... بايد ياد بگيرم تا قبل از تموم شدن اين سى سال، گذشته رو به گذشته بسپارم، غم و مشكلات مامان و بابا و داداش رو به خودشون، و به زندگى خودم برگردم و به اون شادى كه هميشه گوشه ى قلبم بوده... من مى خوام پس مى تونم....

۱ نظر: