۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

عطر لحظه ها



يادم مياد قديما براى من تمام زندگى بو دار بود! خونه ى مامان بزرگم كه فقط با يه تيغه از ما جدا شده بود، بوى نا و سيگار مى داد، خونه ى مامان مامانم، بوى خاك و سرما! اتاق داييم بوى ترياك و عرق تن! عيد كه نزديك مى شد، عطر سبزى و وسايل آكبند براى من توى هوا موج مى زد! و ثلث آخر مدرسه، بوى گرما و كولر و رطوبت! هميشه از اتاق خوابمون بوى پيپ و تلخى به مشامم مى رسيد كه مستم مى كرد! بعد از يه جايى به بعد ديدم من از تمام اين رايحه ها خالى شدم! كِى؟! نمى دونم... شايد انقدر آروم آروم اين اتفاق افتاد كه هيچ توجهى بهش نكردم... حالا هربار توى يه موقعيت مشابه قرار مى گيرم، مثلن نزديك عيد، مثلن قبرستون، مثلن آخراى خرداد، مثل سگ شكارى شروع مى كنم به بو كشيدن! اول آهسته و بعد سريع اما دريغ و درد! هيچ و هيچ و هيچ... واقعن برام دردناكه چون اينا برام يادآورى كننده بوده حتا اگه گاهى زشت و گاهى تلخ... يه قسمتى مُرده! كجا؟! توى كدوم قسمت از وجودم؟ نمى دونم...
.
.
.
ديروز دوستم بهم گفت مى دونى تو بوى چى مى دى؟! گفتم نه! گفت بوى ليمو و گريپ فروت! خنديدم...