۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

ما خَز بودیم اما بی ادب نبودیم...!


یک زمانی بود که به قول حالایی ها، ما خَز بودیم! یعنی اگر تیپ و قیافه مان را می دید خیلی خزطوری بود! هرچند مثلن پانزده سال پیش اکثر مردم شبیه ما می بودند. با این حال به نظر من باید دید که چه شده که طرف به این مدل رسیده است! من حتاا همسر دوست پدرم را که برای پسرش جشن تولد گرفت و حتا یک دست کامل سرویس پذیرایی نداشت و چایش را توی همان کتری دم می کرد! و مامان و خاله مرضیه برایش از خانه بشقاب و لیوان بردند و مهمانی را گرداندند را هم خز نمی دانم... بگذریم، داشتم می گفتم، ما خز بودیم. پدرم آدم زحمت کشی بود که ساعت 3 صبح از خواب بیدار می شد و آماده برای رفتن به سر کار! چون از شهرک ما تا تهران دو ساعتی راه بود و تازه بایستی قبلش هم پدربزرگم را می رساند به محل کارش که آن سمت دیگر شهر بود! شب هم ساعت نه ده می رسید و شامش را خورده و نخورده همانجا کنار سفره خوابش می برد ولی با همه ی این اوصاف درسش را هم کنارش می خواند و یادم است برای لیسانس جزو ده نفر اول بود! به این صورت پدر من چاق می شد، هر روز چاق و چاق تر و چیزی که بیش از همه به چشم می آمد شکم بزرگش بود که به قول معروف می شد برگه گذاشت رویش و نوشت حتا! بعد آن وقت ها پدرم ریش داشت، ریش کاملن مشکی و نمی دانم این چه ژنی ست که در خانواده ی پدرم اینها نسل به نسل منتقل شده، اینکه ریششان تا توی چشمشان ادامه دارد و البته که پدرم تا زیر چشمش ریش نمی زاشت، اما همان مقدار هم، با آن مشکی بودنش خیلی به چشم می آمد! و ژن دیگری هم که متاسفانه در تک و توک خانواده ی پدری هست، لثه های خراب می باشد، یعنی دندان سالم و سپید اما لثه ی خراب باعث می شود دندان یا سیاه شود یا کامل یک هو و بی خبر بیفتد! بعد دندان جلویی، در دهان پدرم کدر رنگ هم بود! پول هم نداشتیم برای درست کردنش و باید می ساخت و می سوخت، حالا این قیافه را تصور کنید با تیپ پانزده شانزده سال پیش تر! مادرم هم یک زن سنتی بود و به شدت خجالتی و رفت و آمد با هر غریبه ای برایش عذاب علیم بود! همیشه ی خدا هم جلوی هر آدمی چادر به سر می کرد و مانند یک تازه عروس - البته گفتم اگر طرف غریبه می بود - یک گوشه کز می کرد. برادرم هم خدای شیطنت و از دیوار راست بالا رفتن بود و آبرو بر طوری! من؟ من از همه بدتر، با آن روسری که گره اش همیشه ی خدا کنار گوشم بود و صورت پر مو و موهای کجکی!

خلاصه، یک بار یکی از همکاران پدرم، ما را برای شام دعوت کرد خانه شان، ما همانطوری رفتیم و پدرم کلی سفارش کرد که ساکت یک گوشه بنشینیم و آبرویش را با شیطنت هایمان نبریم. ما هم گوش دادیم، آهسته روی مبل های شیک و پیک میزبان نشستیم و دم بر نزدیم! خانم میزبان اما یک زن خیلی فشن بود! صورتش یادم نیست اما یادم می آید خیلی تر و تمیز بود و من هی همینطور نگاهش می کردم و خیال می کردم چه قدر با کلاس طوری ست! یک دختر کوچک و مثل عروسک هم داشتند با کلی اسباب بازی و آن لباس چین دار خوشگلش! بعدش یک عکس دسته جمعی هم انداختیم، خانواده گی البته، ما چهار نفر، پدر و مادرم با هم روی یک مبل سه نفره جا شده اند، مادرم چادر را گرفته روی صورتش که فقط چشمانش پیداست، پدرم لم داده، یعنی با ان شکم نمی شد بهتر از آن هم نشست و یک لبخند هم رو به دوربین زده که کلن فقط دندانش پیداست و چشمانش، من و برادرم هم با سر های کجکی هر کدام یک طرفشان ایستاده ایم و گره ی روسری همچنان کنار گوشم می باشد و برادرم هم توی عکس یکی از آن خنده های شیطنتی را زده است که یعنی انگار می خواهد هشدار دهد برای خرابکاری! مهمانی به ما خیلی خوش گذشت و برای اولین بار مادرم میل و رغبت داشت برای اینکه بخواهد زحمتشان را پاسخ دهد و خودش به پدرم پیشنهاد کرد که یک شب برای شام دعوتشان کنیم. فکر می کنم دوست داشت نشان دهد که چه قدر هنرمند است، و شاید تیپ و پوشش آنچنانی نداشته باشد اما از غذاهای آماده ی میزبان بهتر آشپزی می کند! یک ماه رمضانی بود و پدرم برای شام دعوتشان کرد، مادرم کلی تدارک دیده بود و سه چهار نوع غذا پخته بود و یک سفره انداخته بود از این سر تا آن سر پذیرایی و ما هم با آن لباس های پلو خوری که سالی دو سه بار بیشتر از کمد درشان نمی آوردیم، میزبانان کوچکی بودیم. عقربه های ساعت هفت و هشت و نه را گذرانده بود اما نیامده بودند هنوز. اولش به حساب دوری راه گذاشتیم اما بعدش پدر تلفن را برداشت و زنگ زد به خانه شان، فقط برای اینکه مثلن خیال خودش را راحت کند که راه افتاده اند اما با کمال تعجب آقای همکار گوشی را برداشت و بعدش نمی دانم پشت تلفن چه گفت، اینکه خانمش مریض احوال است یا دخترشان دل درد دارد یا چه، اما هرچه بود گفتند نمی آیند و یا پدرم خود به خود متوجه شد یا همکار جان با شرمنده گی گفته بود که خانمش کسر شان می داند رفت و آمد با ما را! هرچه بود احساس خیلی بدی آن لحظه دست داد به من.. نه به من که به همه مان... مخصوصن به مادرم، با آن همه شوق و ذوق برای آشپزی، با آن قابلمه های پر روی اجاق و بوی خوشی که خانه مان را برداشته بود، با آن برق اشک در چشمانش.... پدرم با خنده گفت چیزی شبیه گور پدرشان مثلن و ادامه داد اگر می آمدند از این غذاهای خوشمزه چیزی نصیب خودمان نمی شد و مادرم یک لبخند کجکی زد و رفت تا غذا را بکشد... از آن روز سال ها می گذرد، سال های سال اما تلخی اش برای من همیشه گی ست و شاید برای همه مان اما به روی هم نمی آوریم و صحبتی نمی کنیم...و آلبوم عکسی که حاوی یک عدد عکس خز طوری، روی مبل های شیک و پیک همکار پدرم! و منی که دلم می خواهد همان عکس را بزنم توی صورت آن زن، بگویم تمام این ها، شرف دارد به رفتار مثلن آدابانه ی شما...

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

حرف ها و مشکلاتی که قورت می دهیم...




اگر از مطلبی صحبت نکنیم به معنی نبودنش نیست، مثل همان پاک کردن صورت مسئله می ماند! حداقلش این را می نویسم برای خودم، برای حس بیان نشده ی تمام زنان... اولین بار که متوجه شدم چیزی به عنوان عادت ماهانه هم وجود دارد اول دبستان بودم، یک نوار بهداشتی میان وسایل اتاق مادرم دیده بودمش و پرسیده بودم که چیست؟ فکر می کردم پوشک بچه ست اما مامان گفت که نه و برایم به زبان بچه گانه توضیح داد که به چه درد می خورد! آن وقت شوکه نشدم، چون شاید نمی توانستم لمسش کنم. بعدترش نمی دانم چرا دیگر گویی پرده ای بین من و مادرم کشیده شد که نمی گفتیم از مسائل اینچنینی، یعنی یک جور شرم و حیا مانع از صحبت کردن و سوال پرسیدن و جواب شنیدن بود که هنوز هم البته باقی مانده است که بد است! البته گاهی شده است که من چیزی می گویم و مامان با مِن مِن و از زیر جواب دادن در می رود و گاهی او حرفی می زند که من سرخ و سفید می شوم و اصطلاحن می پیچانم! کلاس اول راهنمایی بودم که دخترکی تپل و درشت هیکل، البته با همان اخلاق های مختص به یک بچه ی یازده دوازده ساله، سر کلاس برای اولین بار پریود شدن را تجربه کرد و از مدرسه تماس گرفتن به والدینش که بیایند دنبالش! تا قبل از آنکه برسند آنقدر گریه کرد، رنگ و رویش پرید تا حسابی توانست خاطره ی بدی برایم به جا بگذارد که حتمن دردناک است و وحشتناک! بعدش که آمدم خانه، از پدرم پرسیدم راجع بهش! خب بابا مرد بود و نمی توانست آنطور که باید و شاید به من بگوید که چیست و چه احساسی دارد و هرچه گفت از مادرت سوال بپرس نپرسیدم! روزی که خودم پریود شدم، احساس متفاوتی داشتم، از یک طرف خجالت زده بودم که حالا باید چه گونه به مامان بگویم تا راهنمایی ام کند، از طرفی انگار همان ثانیه فهمیدم که از دوره ی کودکی کنده شده ام، و حالا درد دل و کمر درد و حس کشیده شدن و کنده شدن چیزی از درونم هم بماند... سال ها می گذرد از آن روز و هر ماه باید این تجربه ی گاهی وحشتناک را بچشم و بچشیم و رفتارهایی که سرمنشاء ش اعصاب ضعیفی ست که در این دوره ضعیف تر هم می شود را یک جوری جمع و جور کنیم! و نتوانیم بگویم به اطرافیان که این برخورد گاهن کلافه، تمامش که نه، حداقل قسمتی از آن به خاطر گرفتار بودن به این به نوعی بیماری ِ ماهانه ست! خیلی ها را می شناسم که بعد از سال ها زنده گی مشترک، به همسرشان نتوانسته اند بگویند که آقا جان لطفن در این چند روز یک مقدار مراعات مرا بیشتر بکن، یا گفته اند اما بهایی بهشان داده نشده است که این دردناک است... و بعد ترش، سال ها که می گذرد، و پا به دوره ای می گذاری که خیال می کنی خلاص شده ای، دیگر نه طراوت و سرزنده گی جوانی را داری و نه به معنای واقعی رها شده ای و تازه پا به دوران یائسگی می گذاری که خودش قصه ای جداست... مادرم می گوید همیشه احساس گرما و کلافه گی بهم دست می دهد و از همیشه آدم دل نازک تر می شود و به حمایت همسرش بیش از پیش احتیاج دارد. بچه طور می شوی و دلت از هر حرفی، هر صدای بلندی می گیرد... می شکند... و بعدش، نمی دانی بایستی بگویی، از زبان زنی پنجاه ساله و سرد و گرم چشیده ی زنده گی که نیاز و خواسته ات چیست؟ نمی دانی می توانی بغض گاهن پنهان شده از گلویت را از پس صحبت بلند طرف مقابلت قورت دهی؟ نمی دانی می توانی از شک و دو دلی که به دلت می افتد بعد از سی سال زنده گی مشترک رهایی یابی؟ و نمی دانی و نمی دانی....

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

روزگار غريبى ست؟! بدتر از اين حتا...


روزگار ِ خیلی عجیبیه، نمی دونم وقتی قدیمی ها می گفتن دوره، دوره ی آخر زمونه شاید همینجایی هست که ما ایستادیم! من آدم اُملی نیستم، سن بالا هم نیستم و تا همین چند ماه پیش تر جینگولک بازی های خودم رُ داشتم و حالا تازه یه مقدار آروم گرفتم اما هنوز هم برام یه سری رفتارها حرمت حساب می شه! برام ارزش داره احترام به پدر مادر، حداقل به ظاهر! برام ناراحتی خانواده م مرگه! کافی بود تب کنن همیشه تا من بمیرم! برام مهم بود وقتی بابام از دستم ناراحت می شد و هنوز که هنوزه بعد از سال ها، مثل یه عکس توی آلبوم خاطراتم، پدرمه که به خاطر رفتار من یه تلالویی از اشک توی چشمش بود! و می دونم تا عمر دارم این لحظه و یاد آوریش عذابم می ده! اما الان چی؟ الان به راحتی با لحن بدی پدر و مادر "تو" خطاب می شن. الان یه هو رکیک ترین فحش ها رو می شنوی و بعد متوجه می شی مخاطب والدین هستن و دوووود از کله ت بلند می شه! و امروز من پدری رُ دیدم که پیش چشم های من شکست، پیش من مردی شصت ساله هق هق کرد از رفتار دختر پونزده ساله ش که به خاطر یک پسر، همه چی رُ زیر پاش گذاشته، رو در روی پدرش ایستاده، چند ساعتی فرار کرده به خونه ی پسرک! و به دروغ پدرش رو متهم کرده به دست بزن داشتن و سیاه و کبود کردنش! پدری رُ دیدم که توی این جامعه، محیط، محله همه به احترام دست روی سینه می گذاشتن و براش خم می شدن و حالا در عرض بیست و چهار ساعت، همون آدما تبدیل شدن به کسایی که با پوزخند از کنارش رد می شن! و دختر در جواب صحبت من که می گم " چه طور دلت میاد بابات رُ ناراحت کنی و با یه تصمیم اشتباه، آبرویی که ذره ذره توی این سال ها جمع کرده رو اینطور به باد بدی؟ " با کمال وقاحت، و چشم های دریده ای که می خواد من رُ قورت بده می گه " خب چی کار کنم؟ خودم ُ براش بکشم؟ منم ناراحتم!!اگه به فکر آبروشه جلوی من واینسته! " و من تاسف می خورم، و دلم آتیش می گیره از شونه های مردی که تکون می خورد و به من می گفت " دختره از دیشب شام نخورده، برو راضیش کن به خوردن غذا تا ضعف 
نکنه! " و بعد صدا توی گلوش می شکنه از نو...
روزگار ِ بس غریبی ست...