۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

حرف ها و مشکلاتی که قورت می دهیم...




اگر از مطلبی صحبت نکنیم به معنی نبودنش نیست، مثل همان پاک کردن صورت مسئله می ماند! حداقلش این را می نویسم برای خودم، برای حس بیان نشده ی تمام زنان... اولین بار که متوجه شدم چیزی به عنوان عادت ماهانه هم وجود دارد اول دبستان بودم، یک نوار بهداشتی میان وسایل اتاق مادرم دیده بودمش و پرسیده بودم که چیست؟ فکر می کردم پوشک بچه ست اما مامان گفت که نه و برایم به زبان بچه گانه توضیح داد که به چه درد می خورد! آن وقت شوکه نشدم، چون شاید نمی توانستم لمسش کنم. بعدترش نمی دانم چرا دیگر گویی پرده ای بین من و مادرم کشیده شد که نمی گفتیم از مسائل اینچنینی، یعنی یک جور شرم و حیا مانع از صحبت کردن و سوال پرسیدن و جواب شنیدن بود که هنوز هم البته باقی مانده است که بد است! البته گاهی شده است که من چیزی می گویم و مامان با مِن مِن و از زیر جواب دادن در می رود و گاهی او حرفی می زند که من سرخ و سفید می شوم و اصطلاحن می پیچانم! کلاس اول راهنمایی بودم که دخترکی تپل و درشت هیکل، البته با همان اخلاق های مختص به یک بچه ی یازده دوازده ساله، سر کلاس برای اولین بار پریود شدن را تجربه کرد و از مدرسه تماس گرفتن به والدینش که بیایند دنبالش! تا قبل از آنکه برسند آنقدر گریه کرد، رنگ و رویش پرید تا حسابی توانست خاطره ی بدی برایم به جا بگذارد که حتمن دردناک است و وحشتناک! بعدش که آمدم خانه، از پدرم پرسیدم راجع بهش! خب بابا مرد بود و نمی توانست آنطور که باید و شاید به من بگوید که چیست و چه احساسی دارد و هرچه گفت از مادرت سوال بپرس نپرسیدم! روزی که خودم پریود شدم، احساس متفاوتی داشتم، از یک طرف خجالت زده بودم که حالا باید چه گونه به مامان بگویم تا راهنمایی ام کند، از طرفی انگار همان ثانیه فهمیدم که از دوره ی کودکی کنده شده ام، و حالا درد دل و کمر درد و حس کشیده شدن و کنده شدن چیزی از درونم هم بماند... سال ها می گذرد از آن روز و هر ماه باید این تجربه ی گاهی وحشتناک را بچشم و بچشیم و رفتارهایی که سرمنشاء ش اعصاب ضعیفی ست که در این دوره ضعیف تر هم می شود را یک جوری جمع و جور کنیم! و نتوانیم بگویم به اطرافیان که این برخورد گاهن کلافه، تمامش که نه، حداقل قسمتی از آن به خاطر گرفتار بودن به این به نوعی بیماری ِ ماهانه ست! خیلی ها را می شناسم که بعد از سال ها زنده گی مشترک، به همسرشان نتوانسته اند بگویند که آقا جان لطفن در این چند روز یک مقدار مراعات مرا بیشتر بکن، یا گفته اند اما بهایی بهشان داده نشده است که این دردناک است... و بعد ترش، سال ها که می گذرد، و پا به دوره ای می گذاری که خیال می کنی خلاص شده ای، دیگر نه طراوت و سرزنده گی جوانی را داری و نه به معنای واقعی رها شده ای و تازه پا به دوران یائسگی می گذاری که خودش قصه ای جداست... مادرم می گوید همیشه احساس گرما و کلافه گی بهم دست می دهد و از همیشه آدم دل نازک تر می شود و به حمایت همسرش بیش از پیش احتیاج دارد. بچه طور می شوی و دلت از هر حرفی، هر صدای بلندی می گیرد... می شکند... و بعدش، نمی دانی بایستی بگویی، از زبان زنی پنجاه ساله و سرد و گرم چشیده ی زنده گی که نیاز و خواسته ات چیست؟ نمی دانی می توانی بغض گاهن پنهان شده از گلویت را از پس صحبت بلند طرف مقابلت قورت دهی؟ نمی دانی می توانی از شک و دو دلی که به دلت می افتد بعد از سی سال زنده گی مشترک رهایی یابی؟ و نمی دانی و نمی دانی....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر