۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

روزگار غريبى ست؟! بدتر از اين حتا...


روزگار ِ خیلی عجیبیه، نمی دونم وقتی قدیمی ها می گفتن دوره، دوره ی آخر زمونه شاید همینجایی هست که ما ایستادیم! من آدم اُملی نیستم، سن بالا هم نیستم و تا همین چند ماه پیش تر جینگولک بازی های خودم رُ داشتم و حالا تازه یه مقدار آروم گرفتم اما هنوز هم برام یه سری رفتارها حرمت حساب می شه! برام ارزش داره احترام به پدر مادر، حداقل به ظاهر! برام ناراحتی خانواده م مرگه! کافی بود تب کنن همیشه تا من بمیرم! برام مهم بود وقتی بابام از دستم ناراحت می شد و هنوز که هنوزه بعد از سال ها، مثل یه عکس توی آلبوم خاطراتم، پدرمه که به خاطر رفتار من یه تلالویی از اشک توی چشمش بود! و می دونم تا عمر دارم این لحظه و یاد آوریش عذابم می ده! اما الان چی؟ الان به راحتی با لحن بدی پدر و مادر "تو" خطاب می شن. الان یه هو رکیک ترین فحش ها رو می شنوی و بعد متوجه می شی مخاطب والدین هستن و دوووود از کله ت بلند می شه! و امروز من پدری رُ دیدم که پیش چشم های من شکست، پیش من مردی شصت ساله هق هق کرد از رفتار دختر پونزده ساله ش که به خاطر یک پسر، همه چی رُ زیر پاش گذاشته، رو در روی پدرش ایستاده، چند ساعتی فرار کرده به خونه ی پسرک! و به دروغ پدرش رو متهم کرده به دست بزن داشتن و سیاه و کبود کردنش! پدری رُ دیدم که توی این جامعه، محیط، محله همه به احترام دست روی سینه می گذاشتن و براش خم می شدن و حالا در عرض بیست و چهار ساعت، همون آدما تبدیل شدن به کسایی که با پوزخند از کنارش رد می شن! و دختر در جواب صحبت من که می گم " چه طور دلت میاد بابات رُ ناراحت کنی و با یه تصمیم اشتباه، آبرویی که ذره ذره توی این سال ها جمع کرده رو اینطور به باد بدی؟ " با کمال وقاحت، و چشم های دریده ای که می خواد من رُ قورت بده می گه " خب چی کار کنم؟ خودم ُ براش بکشم؟ منم ناراحتم!!اگه به فکر آبروشه جلوی من واینسته! " و من تاسف می خورم، و دلم آتیش می گیره از شونه های مردی که تکون می خورد و به من می گفت " دختره از دیشب شام نخورده، برو راضیش کن به خوردن غذا تا ضعف 
نکنه! " و بعد صدا توی گلوش می شکنه از نو...
روزگار ِ بس غریبی ست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر