۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

تو باید طاقت بیاری...




باز از نو در فاز ِ غم گرفتار شده ام، نمی دانم حال و هوای ِ این روزهاست و یا نه..! مامان زنگ می زند و از برادرم پیش ِ من شکایت می کند که هربار از بیرون می آید لباسهایش بوی ِ سیگار می دهد، می گوید من می فهمم مادر جان، بو می کشم لباسهاش ُ، تا به حال چند بار فندک هم پیدا کرده م تو جیب ِ شلوارش وقتی می خواستم بشورم. می گویم این چه کاریست آخه؟ خب سیگار بکشه، چه می شه مگه؟ نمی گویم من خودم هم سیگار می کشم! نمی گویم چه شده است مگر که من می کشم؟! می گوید حالا اگه سیگار باشه فقط مشکلی نیست، می ترسم با این رفیق رفقاش کارای دیگه هم بکنه، مگه همین عموت نبود؟ ندیدی آخرش چی شد؟ نمی بینی الان وضعش چه طوره؟ همه ش دستش پیش ِ اینو اون درازه. می گویم انقدر به پر و پاش نپیچید، اینا وضعو بدتر می کنه، اون جوونه، بذارید جوونی کنه! می گوید، ما هم جوون بودیم، باباتم جوون بود، توام جوون بودی، کِی یه قلم از این کارایی که این می کنه رُ کردی؟! ساکت می شوم، چه بگویم به یک مادر ِ نگران؟ می گویم کم غصه دارید، اون ُ دیگه ول کنید. می گوید تو نمی فهمی، مادر نشدی بفهمی و بغض می کند. نمی گویم مادر جان، من مادر نشده هزار و یک دغدغه دارم.. من مادر نشده از این راه ِ  دور نگران ِ شما هستم، نگران ِ پا درد ِ بابا، نگران ِ اینکه دکتر می رود یا نه؟ نگران ِ اینکه شما تنهایی چه کار می کنید؟ دلتان که می گیرد با که درد و دل می کنید؟ می ترسید به من حرف بزنید تا باعث ِ دل نگرانی ِ من نشوید اما من دانسته ندانسته همیشه دل نگران هستم. نمی گویم بیش از شما من نگران ِ برادرم هستم، شب ها وقتی کنار ِ خودم تنها هستم و دستم را روی ِ قلبم می گذارم و فقط می خواهم که هر کاری می کند، آدم بماند، خودش را به فنا ندهد. نمی گویم نصف ِ هوش و حواس ِ من دور ِ تک تک ِ شماها چرخ می زند. نمی گویم تا می فهمم یکی ِ تان سرش درد گرفته است، من شب خواب ِ رفتنتان را می بینم و با این کابوس و گریه بیدار می شوم. نمی گویم به خاطر ِ همین می ترسم از خواب و دچار ِ بی خوابی شده ام.. نمی گویم من باری را به روی ِ سینه ام می کشم که هیچ کس با خبر نیست و به روی ِ شما می خندم که از خوشحالی ِ من خیالتان راحت شود. نمی گویم.. نمی گویم... می خندم و می گویم دوباره بچه شدی مامان؟ باز می خوای گریه کنی؟ همین من مگه نبودم، منم جوونی کردم اما الان رو ببین؟ چی کم دارم؟ همین که خوشبختم کافیه دیگه، اون هم یه روزی بزرگ می شه، درسش تموم می شه، عروس میاره برات، بی خودی براش حرص و جوش نخورید. می گوید تو واقعن از زنده گیت راضی هستی؟ امیر اذیتت نمی کنه؟ از صمیم ِ قلبم و صادقانه می گویم بله، من از زنده گیم خیلی راضی ام، کی بهتر از امیر گیرم می اومد؟! خدا رو صد هزار مرتبه شکر. می خندد!

دروغ گفتن هم آدابی دارد! بله!




چه دلیلی هست که به یکدیگر دروغ بگوییم؟ از ترس؟ قبول دارم، بله، ما از ترس گاهی دروغ می گوییم، من خودم هم دروغ می گویم، قبل تر ها بیشتر حتا، مثال بزنم؟ مثلن بابا همیشه از من می خواست که موقع برگشتن از دانشگاه با اتوبوس یا مینی بوس برگردم خانه و من چه می کردم؟ من انقدر خسته و در کنارش تنبل بودم که تحمل ِ توی ِ صف ماندن و یا نه، جا نبودن و ایستادن در این وسایل ِ جابه جایی عمومی را نداشتم بنابراین سوار ِ تاکسی یا ماشین در بست می شدم، و بعد در جواب ِ اینکه با چه برگشتی می گفتم با اتوبوس! چون حوصله ی سوال و جواب دادن ِ بعدش را و اینکه چرا گوش به حرف نمی دهی و هزار و یک دلیل و برهان آوردن را نداشتم! من با دوست پسرم می رفتم خرید و وقتی مامان ازم می پرسید که دوباره با آن پسره بودی می گفتم نه با فلان آدمی بودم! چون مامان خوشش نمی آمد از آن پسر و من خوشم می آمد، همین دلیلی بود برای ِ دروغ گفتن! من همیشه موقع دوش گرفتن گریه می کردم، چون جایی درون ِ خانه نبود که بتوانم بغضم را باز کنم و  سین جیم نشوم که چه شده است و این اشک ها چیست و بعد که می پرسیدند چشمانت چرا قرمز است می گفتم شامپو رفته است درونش و چشمم می سوزد! من یک بار پاکت ِ سیگارم را که یادم رفته بود از روی ِ میز بردارم را دست ِ مادرم دیدم و گفتم برای ِ دوستی ست که آمده بود خانه مان و جا گذاشته اش! من دروغ می گفتم، چون از راست گویی می ترسیدم، چون از ناراحت کردن ِ عزیزانم شرمنده می شدم. الان اما یاد گرفته ام تا جایی که می توانم دروغ نگویم، چون بیش از همه می دانم باعث ِ آزار ِ خودم می شود. نه اینکه من حالا خدای ِ راستگویی باشم ها، نه اما این را یاد گرفته ام که حدالامکان همیشه حقیقت را بیان کنم. و صد البته که از حقیقت ها همیشه راضی نبودم، از اینکه یک حرف را به قول معروف راست و حسینی بیان کنم خیلی بیشتر اذیت می شوم گاهن اما حداقل پیش ِ وجدان ِ خودم آسوده ام. من الان هم دروغ می گویم، من به یک دوست راجع به دانستن و یا نداستن فلان موضوعی، راجع به حرف زدن یا نزدن با فلان آدمی دروغ می گویم چون نمی خواهم حساسیت برانگیز باشم هرچند این حساسیت چیز ِ بی خودی یا بی دلیلی باشد. اما همه ی اینها به کنار، من از دروغ های ِ پیش ِ پا افتاده، از دروغ های ِ خرکی متنفرم، از اینکه آن حرف آنقدر حقیر باشد و تو هم از حقارت ِ آن حرف چندشت شود و به روی ِ خودت نیاوری که متوجه ی نادرست بودنش شده ای، متوجه ی دروغ بودنش شده ای و این بیش از همه آزارم می دهد! حتا با خودم می گویم یعنی من، شخصیت ِ من، به اندازه ی چنین چیز ِ پست و حقیری ست، به اندازه ی چینین چیز ِ کوچکی ست که بابتش دروغ بشنوم؟!
اگر نظر ِ مرا بخواهید، حتا دروغ گفتن هم آدابی دارد، لطفن به خاطر ِ هر چیز ِ پیش ِ پا افتاده ای خزش نکنید!

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

خاله بازی می کنیم؟!




امیر آمده است زیر ِ پای ِ من نشسته و هی روی ِ فرش دنبال ِ آت و آشغال می گردد و زیر ِ لب غر می زند که اینجا کجاست آخر؟ می گویم چی می گی تو؟ می گه نگا نگا، ببین زمین پر از خورده نون ُ مو و پرزه. می گم من که کچلم، موی ِ من نیست. می گه نگا نگا، می گم کو؟ می گه پاتو بلند کن ببین، می بینم اما هیچی نیست. می گم چیزی نیست که، می گه تو کوری نمی بینی، عینکتم که زدی آخه بدبختی! پایم را زمین می گذارم و به کارم ادامه می دهم!
بلند شده رفته است جاروبرقی آورده و غریب - قریب؟ - به ده دقیقه فقط زیر ِ پای ِ مرا جارو می کشد، می گویم، بسه، چه کار می کنی؟ می گه نگا نگا، از همه جا بیشتر فقط زیر ِ پای ِ تو آشغاله، یه وقت خم نشی دو تا تیکه از رو زمین برداری! می گم به من چه. می گه چی؟ داد می زنم که به من چه - به خاطر ِ صدای ِ جارو البته داد می زنم - می گه داد نزن. می گم کری نمی شنوی اگه داد نزنم، می گه عر نده! به من می گه! می گم حرف نزن کارت رُ بکن! جارو به دست می ایستد، سرش را بالا می گیرد می گوید، خدایا چی نصیب ِ من کردی؟ این چی بود گرفتم؟ زن گرفتم یا شوهر کردم؟! بعد هم سرش را تکان می دهد می رود. دلم می سوزد و خیره می شوم به راه رفتنش، بر می گردد، با لبخند ِ موذیانه ای می گوید، اما جدن دیگه عر نده! و فرار می کند!

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

مشاوره ی دانشگاه؟!




خیلی خسته می باشم، کار ِ خاصی هم از صبح انجام نداده ام اما نای ِ اینکه از اینجا بلند شوم و بروم روی ِ تخت دراز بکشم هم ندارم، فکر می کنم که حالا می روم با خیال ِ راحت توی ِ تخت مچاله می شوم و بیست دقیقه ی دیگر که امیر آمد باید به سختی از جایم که تازه نرم و گرم شده بلند شوم و بروم در را برایش باز کنم! متاسفانه در ِ خانه ی ما از اینهایی نیست که فقط از یک طرف دستگیره داشته باشد، و آن سمتش یک دستگیره ی  نمایشی باشد. ما بایستی حتمن کلید را پشت ِ در بندازیم و صد البته قفل کنیم، برای ِ همین زمانی که من خانه ام، داشتن یا نداشتن ِ کلید برای ِ امیر هیچ فرقی نمی کند!
از صبح هم که بلند شده م استرس ِ وقت ِ مشاوره ی دانشکده ی کوفتی ِ مان را داشتم. از اضطراب جرات نکردم با ماشین بروم که به احتمال ِ زیاد حتمن خودم را اینبار به گاو می دادم!  بعدش هم که با آژانس رفتم - کرایه شده است چهار هزارتومن خاک بر سر، پول ِ خون ِ پدرشان را مگر می گیرند؟! کی بود کرایه هزار و سیصد بود؟ یک سال نگذشته ها هنوز! : | - و سریع به مرکز ِ مشاوره مراجعه کردم. یک محیط ِ زشت ِ سر تا پا طوسی رنگ و کثیف به معنای ِ واقعی با سه تا اتاق که مثلن دانشجوهای ِ این مملکت را تویش مشاوره می دهند! بعد من داد زدم کسی نیست که یک آقای ِ قد کوتاهه صدا گرفته به اسم مو نمی دونم چه از یکی از اتاق ها در آمد و گفت من مراجعه کننده دارم منتظر باشید. و من تازه آنجا خیالم راحت شد و توی ِ دلم گفتم - با عرض ِ معذرت البته که انقدر ظاهر بین می باشم - که این هیچی بارش نیست بابا! نیم ساعت نشستم روی ِ یکی از آن صندلی های ِ بی رنگ و رو و منتظر ماندم و هی هم فحش دادم که چرا حرفشان تمام نمی شود پس؟ آخر سر با خودم گفتم نکند مرا اصلن فراموش کرده اند؟ پس محض ِ احتیاط دو تا سرفه ی مصلحت آمیز زدم تا سر آخر در اتاق باز شد و یک پسره ی دانشجو رفت بیرون و من داخل ِ اتاق شدم. در را هم پشت ِ سرم بستم که آقای ِ مشاور از جایشان بلند شد در را باز کرد!! آقا جان گفته اند ز تنهایی بلا خیزد اما نه اینجا!! بعد هم به مقدار ِ تیز بازیِشان پی بردم که گفتند آن سرفه ها برای ِ ابراز ِ وجود بود؟! من هم با مِن مِن گفتم نه خیر، مریض احوال هستم - خیر ِ سرم - و ایشان خودشان را معرفی کردند و گفتند فلان مدرکی دارم که اصلن گوش به حرفشان ندادم، آخر همه اش نگران ِ کلاسم بودم که دیر نشود و اینکه حرفهاشان هم اهمیتی نداشت البته برایم. بعد هم اضافه کردند که از نظر روانی مدرکمان را می گوییم که دانشجوها احساس ِ راحتی کنند، من هم گفتم مهم نیست برای ِ من! تا خواستند شروع کنند گفتم من ترم ِ پیش پایم در رفته بود، درس نخواندم، متاهل هستم، کار می کنم، گرفتاری دارم، کوفت است، درد است و ایشان هم کمی از درس خواندن و دانشجو بایستی پی دانش باشد و کمبود محبت - چه ربطی داشت؟ - و چه و چه و چه صحبت کردند و من هم گفتم بله متوجه شدم، متنبه شدم!
موقع خارج شدن هم گفتند، خدا را شکر انگاری مریض احوالی ِ تان بهتر شد؟ گفتم بله؟ متوجه نشدم؟ گفتند سرفه هاتان را می گویم، گفتم بله!

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

اعصاب ِ نداشته میان ِ دورهای ِ دو فرمان!




من اعصابم به هم ریخته است، من اعصابم همیشه به هم ریخته است، از کی؟ نمی دانم. من صبح ها که از خواب بیدار می شوم پرده ها را نمی زنم کنار بگویم به به چه آسمانی، چه هوایی، چه روز دوست داشتنی ئی، خدایا شکرت که هستم، وای خدایا دمت گرم، چه قدر تو معرکه ای... من کلن مثل ِ آدم از خواب بیدار نمی شوم، همیشه کسی هست که پیدا شود زنگ بزند و مرا از خواب بیدار کند و من اعصابم بیشتر به هم ریخته شود - خوب شد این کلمه ی اعصاب اختراع شد تا حرفی برای زدن باشد! - یا اینکه مریم بیاید بالا انگاری خبر مرگ آورده است گامب گامب گامب گامب پشت ِ سر ِ هم بزند به در و من توی دلم یا بلند بلند اما یک طوری که به گوشش نرسد که بعد برود پایین بگوید، فحش ِ جد و آباد بهش بدهم! یا دانشگاهم دیر شده باشد و من که تنبل هستم و هنوز یک ماه نگذشته همه ی جای ِ غیبت هایم را پر کرده ام، مجبور باشم تلفن را کوک! کنم و بعد این بار به خودم فحش دهم که چرا غیبت کرده ام و مثل ِ بچه ی آدم بلند نشده ام بروم که حالا مثل ِ گاو توی ِ گل گیر کرده باشم از بی خوابی!
روز ِ من همیشه یا اکثر ِ مواقع همینطوری شروع می شود. خیلی کم پیش آمده آنطور که می خواهم بیدار شوم. حالا منظور طور ِ خاصی نیست، همین که بگیرم بخوابم تا هرزمانی که دوست دارم، بی صدای ِ در زدن، بی صدای ِ تلفن، بی دانشگاه، با خیال ِ راحت، برای ِ من شروع ِ یک روز ِ خوب است!
از دیروز که با تلفن از طرف ِ منشی ِ نمی دانم چی چی ِ دانشگاه بیدار شده ام، کلن روانم به هم ریخته ست. حال ِ بدی دارم. اینکه بروم آنجا بنشینم جلوی ِ یک نفر - یا چند نفر؟ - و بخواهند از ته و توی ِ اینکه چه شده ست که اینطور است و چرا درس نخوانده م و چرا بل شده است و ال شده است با خبر شوند، حال ِ مرا بد می کند. یاد ِ زمان ِ مدرسه ام می افتم و موقع گرفتن ِ کارنامه که می دانستم گند زده ام و استرس داشتم از واکنش ِ بابا. دقیقن همان حال را دارم. و متاسفانه آدمی نیستم که بگویم بی خیال، و حرفشان را حواله ی فلون ِ نداشته کنم و بگذرم!
بعد هم امروز از ترس ِ اتفاق ِ دیروز - وقت ِ راننده گی -، مسیر ِ یک ربع بیست دقیقه ای تا دانشگاه را نیم ساعت بیشتر طول کشید تا طی کردم! می ترسیدم دور بزنم، می ترسیدم سبقت بگیرم، می ترسیدم و مثه یک نفر آدم ِ تازه نشسته پشت ِ فرمان رفتار کردم. همان قدر اعصاب خورد کن! وقت ِ برگشت هم از دانشگاه، وقتی می خواستم دور بزنم - دور ِ دو فرمون ؟ - وقتی آمدم دنده عقب بگیرم خوردم به یک پراید که پارک بود! حتا پیاده نشدم ببینم چه شده است - البته مطمئنن چیزی نشد - و مثل ِ یک آدم ِ بی فرهنگ ِ بی شخصیت رفتار کردم و راهم را گرفتم آمدم خانه...!!