۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

خاله بازی می کنیم؟!




امیر آمده است زیر ِ پای ِ من نشسته و هی روی ِ فرش دنبال ِ آت و آشغال می گردد و زیر ِ لب غر می زند که اینجا کجاست آخر؟ می گویم چی می گی تو؟ می گه نگا نگا، ببین زمین پر از خورده نون ُ مو و پرزه. می گم من که کچلم، موی ِ من نیست. می گه نگا نگا، می گم کو؟ می گه پاتو بلند کن ببین، می بینم اما هیچی نیست. می گم چیزی نیست که، می گه تو کوری نمی بینی، عینکتم که زدی آخه بدبختی! پایم را زمین می گذارم و به کارم ادامه می دهم!
بلند شده رفته است جاروبرقی آورده و غریب - قریب؟ - به ده دقیقه فقط زیر ِ پای ِ مرا جارو می کشد، می گویم، بسه، چه کار می کنی؟ می گه نگا نگا، از همه جا بیشتر فقط زیر ِ پای ِ تو آشغاله، یه وقت خم نشی دو تا تیکه از رو زمین برداری! می گم به من چه. می گه چی؟ داد می زنم که به من چه - به خاطر ِ صدای ِ جارو البته داد می زنم - می گه داد نزن. می گم کری نمی شنوی اگه داد نزنم، می گه عر نده! به من می گه! می گم حرف نزن کارت رُ بکن! جارو به دست می ایستد، سرش را بالا می گیرد می گوید، خدایا چی نصیب ِ من کردی؟ این چی بود گرفتم؟ زن گرفتم یا شوهر کردم؟! بعد هم سرش را تکان می دهد می رود. دلم می سوزد و خیره می شوم به راه رفتنش، بر می گردد، با لبخند ِ موذیانه ای می گوید، اما جدن دیگه عر نده! و فرار می کند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر