۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

مشاوره ی دانشگاه؟!




خیلی خسته می باشم، کار ِ خاصی هم از صبح انجام نداده ام اما نای ِ اینکه از اینجا بلند شوم و بروم روی ِ تخت دراز بکشم هم ندارم، فکر می کنم که حالا می روم با خیال ِ راحت توی ِ تخت مچاله می شوم و بیست دقیقه ی دیگر که امیر آمد باید به سختی از جایم که تازه نرم و گرم شده بلند شوم و بروم در را برایش باز کنم! متاسفانه در ِ خانه ی ما از اینهایی نیست که فقط از یک طرف دستگیره داشته باشد، و آن سمتش یک دستگیره ی  نمایشی باشد. ما بایستی حتمن کلید را پشت ِ در بندازیم و صد البته قفل کنیم، برای ِ همین زمانی که من خانه ام، داشتن یا نداشتن ِ کلید برای ِ امیر هیچ فرقی نمی کند!
از صبح هم که بلند شده م استرس ِ وقت ِ مشاوره ی دانشکده ی کوفتی ِ مان را داشتم. از اضطراب جرات نکردم با ماشین بروم که به احتمال ِ زیاد حتمن خودم را اینبار به گاو می دادم!  بعدش هم که با آژانس رفتم - کرایه شده است چهار هزارتومن خاک بر سر، پول ِ خون ِ پدرشان را مگر می گیرند؟! کی بود کرایه هزار و سیصد بود؟ یک سال نگذشته ها هنوز! : | - و سریع به مرکز ِ مشاوره مراجعه کردم. یک محیط ِ زشت ِ سر تا پا طوسی رنگ و کثیف به معنای ِ واقعی با سه تا اتاق که مثلن دانشجوهای ِ این مملکت را تویش مشاوره می دهند! بعد من داد زدم کسی نیست که یک آقای ِ قد کوتاهه صدا گرفته به اسم مو نمی دونم چه از یکی از اتاق ها در آمد و گفت من مراجعه کننده دارم منتظر باشید. و من تازه آنجا خیالم راحت شد و توی ِ دلم گفتم - با عرض ِ معذرت البته که انقدر ظاهر بین می باشم - که این هیچی بارش نیست بابا! نیم ساعت نشستم روی ِ یکی از آن صندلی های ِ بی رنگ و رو و منتظر ماندم و هی هم فحش دادم که چرا حرفشان تمام نمی شود پس؟ آخر سر با خودم گفتم نکند مرا اصلن فراموش کرده اند؟ پس محض ِ احتیاط دو تا سرفه ی مصلحت آمیز زدم تا سر آخر در اتاق باز شد و یک پسره ی دانشجو رفت بیرون و من داخل ِ اتاق شدم. در را هم پشت ِ سرم بستم که آقای ِ مشاور از جایشان بلند شد در را باز کرد!! آقا جان گفته اند ز تنهایی بلا خیزد اما نه اینجا!! بعد هم به مقدار ِ تیز بازیِشان پی بردم که گفتند آن سرفه ها برای ِ ابراز ِ وجود بود؟! من هم با مِن مِن گفتم نه خیر، مریض احوال هستم - خیر ِ سرم - و ایشان خودشان را معرفی کردند و گفتند فلان مدرکی دارم که اصلن گوش به حرفشان ندادم، آخر همه اش نگران ِ کلاسم بودم که دیر نشود و اینکه حرفهاشان هم اهمیتی نداشت البته برایم. بعد هم اضافه کردند که از نظر روانی مدرکمان را می گوییم که دانشجوها احساس ِ راحتی کنند، من هم گفتم مهم نیست برای ِ من! تا خواستند شروع کنند گفتم من ترم ِ پیش پایم در رفته بود، درس نخواندم، متاهل هستم، کار می کنم، گرفتاری دارم، کوفت است، درد است و ایشان هم کمی از درس خواندن و دانشجو بایستی پی دانش باشد و کمبود محبت - چه ربطی داشت؟ - و چه و چه و چه صحبت کردند و من هم گفتم بله متوجه شدم، متنبه شدم!
موقع خارج شدن هم گفتند، خدا را شکر انگاری مریض احوالی ِ تان بهتر شد؟ گفتم بله؟ متوجه نشدم؟ گفتند سرفه هاتان را می گویم، گفتم بله!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر