باز از نو در فاز ِ
غم گرفتار شده ام، نمی دانم حال و هوای ِ این روزهاست و یا نه..! مامان زنگ می زند
و از برادرم پیش ِ من شکایت می کند که هربار از بیرون می آید لباسهایش بوی ِ سیگار
می دهد، می گوید من می فهمم مادر جان، بو می کشم لباسهاش ُ، تا به حال چند بار فندک
هم پیدا کرده م تو جیب ِ شلوارش وقتی می خواستم بشورم. می گویم این چه کاریست آخه؟
خب سیگار بکشه، چه می شه مگه؟ نمی گویم من خودم هم سیگار می کشم! نمی گویم چه شده است
مگر که من می کشم؟! می گوید حالا اگه سیگار باشه فقط مشکلی نیست، می ترسم با این رفیق
رفقاش کارای دیگه هم بکنه، مگه همین عموت نبود؟ ندیدی آخرش چی شد؟ نمی بینی الان وضعش
چه طوره؟ همه ش دستش پیش ِ اینو اون درازه. می گویم انقدر به پر و پاش نپیچید، اینا
وضعو بدتر می کنه، اون جوونه، بذارید جوونی کنه! می گوید، ما هم جوون بودیم، باباتم
جوون بود، توام جوون بودی، کِی یه قلم از این کارایی که این می کنه رُ کردی؟! ساکت
می شوم، چه بگویم به یک مادر ِ نگران؟ می گویم کم غصه دارید، اون ُ دیگه ول کنید. می
گوید تو نمی فهمی، مادر نشدی بفهمی و بغض می کند. نمی گویم مادر جان، من مادر نشده
هزار و یک دغدغه دارم.. من مادر نشده از این راه ِ دور نگران ِ شما هستم، نگران ِ پا درد ِ بابا، نگران
ِ اینکه دکتر می رود یا نه؟ نگران ِ اینکه شما تنهایی چه کار می کنید؟ دلتان که می
گیرد با که درد و دل می کنید؟ می ترسید به من حرف بزنید تا باعث ِ دل نگرانی ِ من نشوید
اما من دانسته ندانسته همیشه دل نگران هستم. نمی گویم بیش از شما من نگران ِ برادرم
هستم، شب ها وقتی کنار ِ خودم تنها هستم و دستم را روی ِ قلبم می گذارم و فقط می خواهم
که هر کاری می کند، آدم بماند، خودش را به فنا ندهد. نمی گویم نصف ِ هوش و حواس ِ من
دور ِ تک تک ِ شماها چرخ می زند. نمی گویم تا می فهمم یکی ِ تان سرش درد گرفته است،
من شب خواب ِ رفتنتان را می بینم و با این کابوس و گریه بیدار می شوم. نمی گویم به
خاطر ِ همین می ترسم از خواب و دچار ِ بی خوابی شده ام.. نمی گویم من باری را به روی
ِ سینه ام می کشم که هیچ کس با خبر نیست و به روی ِ شما می خندم که از خوشحالی ِ من
خیالتان راحت شود. نمی گویم.. نمی گویم... می خندم و می گویم دوباره بچه شدی مامان؟
باز می خوای گریه کنی؟ همین من مگه نبودم، منم جوونی کردم اما الان رو ببین؟ چی کم
دارم؟ همین که خوشبختم کافیه دیگه، اون هم یه روزی بزرگ می شه، درسش تموم می شه، عروس
میاره برات، بی خودی براش حرص و جوش نخورید. می گوید تو واقعن از زنده گیت راضی هستی؟
امیر اذیتت نمی کنه؟ از صمیم ِ قلبم و صادقانه می گویم بله، من از زنده گیم خیلی راضی
ام، کی بهتر از امیر گیرم می اومد؟! خدا رو صد هزار مرتبه شکر. می خندد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر