۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

راهی نداری... بسه تمومش کن...




مادرم می گوید داداشت و فلانی بلیط گرفته ن برای ِ کنسرت. می گویم کنسرت ِ کی؟ می گوید نمی دانم مادر، بلیطش نفری پنجاه تومن، اینا هم سه نفرن، ینی اولش که می خواستن بگیرن قرار بود نفری سی تومن باشه ولی وقتی آوردن دم خونه پنجاه تومن شده بود. می گویم چرا به من نگفتن؟ می گوید وا، به تو چرا باید بگن؟ الان می گفتن مگه قرار بود تو بیای؟ می گویم حالا میگفت شاید می اومدم، جمعه و شنبه که تعطیل بود می گوید حالا یادشون نبوده که به تو هم خبر بدن. بغض می کنم، نمی دانم چرا این روزها اشکم دم ِ مشکم جمع می شود هی و می بارد. می گوید داری گریه می کنی مامان جون؟ می گویم دلم گرفته خب، نباید به من هم می گفت؟ شاید دلم می خواست منم بیام. می گوید بهونه گیری می کنی چرا دخترم؟ ولش کن، داداشت رُ نمی شناسی؟ فقط با دیگران خوشه، این که گریه نداره. اما من گریه می کنم، دلم برادرم را می خواهد، حس و حال ِ خواهرانه.. حس و حال ِ برادرانه، عشق ِ برادرانه، مهر ِ برادرانه، محبت برادرانه، هر چیزی که فقط مختص به من باشد. می گوید چی شده؟ چرا نگران می کنی آدم رُ؟ اتفاقی افتاده؟ به خاطر ِ یه بلیط ِ کنسرت داری اینجوری گریه می کنی؟ بینی ام را بالا می کشم و می گویم هووم. می گوید می دونی که من طاقت اشکات ُ ندارم، تو هم که داداشت ُ خوب می شناسی، پس دل ِ من ُ اینطوری خون نکن با اشکات. گریه ام را کنترل می کنم و سعی می کنم عادی باقی ِ صحبت را ادامه دهم، خیالش که راحت می شود تلفن را قطع می کنم و همان گوشه مچاله می شوم  و از نو می بارم.. بی طاقت شده ام، توقعات ِ بی جا دارم، نمی دانم خاصیت ِ پاییز است که اینچنین بی قرارم یا نه... دلم درون ِ سینه آرام ندارد.. خودم هم... بلند می شوم و می روم روی ِ تراس، هوا سوز دارد، لرز می کنم اما آنقدر می مانم تا آتشی که تمام ِ مرا در بر گرفته است کمی خنک شود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر