۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

کسی کنارت نیست


من ته کشیده ام
من فکر می کنم که کم آورده ام
که یک چیزی را یک جایی جا گذاشته ام و حال هر چه پی اش می گردم یادم نمی آید کجا بود؟ چه وقت بود؟ کِی بود که من فراموشش کرده ام
من خسته ام، ته کشیده ام
کلمات مثِ چی بیخِ گلویم جمع شده است، حتا دیگر انگشت هم کمکی نمی کند که تمامشان را بالا بیاورم
ذهنم  خالی ست، تمام است
قبل تر ها پِی تلنگر می گشتم که دیوانه وار شروع به نوشتن کنم، اما دیگر کار از این ها گذشته است، حتا از مشتُ لگد هم
من برایِ زنده گی کردن پِیِ بهانه هایِ الکیُ دل خوشکُنَک و احمقانه می گردم که پیدا نمی شود و همه چی رنگ باخته است
من سوارِ ماشین که می شوم در این هوایی که خدا در این شهر به حالِ خود رها کرده، پا را رویِ گاز می گذارمُ شیشه را پایین می دهم که شاید بویی، عطری، خاطره ای دلَم را شاد کند، که شاید وزِشِ باد روسری ام را بیاندازدُ میانِ موهایم پیچُ تاب بخوردُ باز آن حسِ خوب برگردد که نمی گردد. تنها چیزی که عایدم شده است خطرِ کشتنِ یک زنِ چادری که ناگهان میانِ تاریکی جلویِ ماشینم پریده استُ خط ممتدِ ترمزِ ماشینُ بویِ سوختنُ فحش هایِ رکیک است که از دهانم جایِ آن کلماتی که می توانست شاعرانه باشد - عاشقانه؟ - درآمده/ جایِ تمامِ آن حس هایِ خوبی که دنبالش بودم
من سرم را شلوغ کرده ام، آنقدر کار ریخته است که تنها دورِ خودم می گردمُ آخرش سرگیجه نصیبم می شودُ باز روز از نو روزی از نو
من دیگر حتا اشک هم نمی ریزم چون بهانه ای ندارم
من جلویِ آینه که می ایستم خودم را نمی شناسم، به زور لبخند به لب می آورمُ از چهره ی مضحکِ خودم پوزخند می زنم!
من خسته ام، به خدا که خسته ام، با همه ی وجودم
من این "شادی" را که هست دوست ندارم، خودم را می خواهم، خودِ گذشته ام را که هیچ پیش آمدی، هیچ اتفاقی به هیچ بَرَش نبود
من می خواهم بی خیالی طی کنم اما نمی شود که نمی توانم که دستِ من نیست، چه کنم؟
گمُ گور شده ام میانِ خودم، که راهِ برگشت را پیدا نمی کنم؟
من از این مردم بی زارم، از این آدمها که نمی فهممشان، درکشان نمی کنم.
من از تمامِ حرفهایی که صادقانه زده امُ بی خردانه تعبیر شده است بی زارم. من از تمامِ حرفهایی که می خواهد تا عمقِ وجودِ من نفوذ کندُ دیگر نمی خواهم بی زارم
من دلم تنگ است/خسته است/گرفته است
من دلم تنگ است
من گم شده دارم، گم گشته ام!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر