۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

زنانه گی با طعم لبخند...


من نشسته ام، دراز کشیده ام، او خانه را جارو می کشد! من نقاشی می کشم، طراحی می کنم، او گردگیری می کند! من می رقصم، او لباس ها را از توی ماشین در می آورد و پهن می کند! من زن ِ خانه ام، او بیش از من خانه داری می کند و من فکر می کنم از کِی، رسم بر این شد زن و مرد برابرند و در زنده گانی باید کارها را تقسیم کرد! این یعنی برابری؟ نه اینکه ناراحت باشم نه، اتفاقن برای دختر تنبلی مثل من که توی تمام دوران تجردش حتا یک استکان خشک و خالی را هم نشسته، این عین بهشت است که همسرت تمام این کارها را انجام بدهد و تو باقی ظرفهایی را که داخل ماشین ظرف شویی جا نمی شود را بشویی و یک وعده هم در روز غذا درست کنی و فقط همین! این خوب است، اما باز ته دل من عذاب وجدان است که ای وای، مثلن مردی گفتند و زنی و چه زشت که من همینطوری بنشینم و کارهای خودم را انجام دهم و او با سرِصبر یکی یکی این کارها را انجام دهد و مثلن خانه داری کند! یاد مادرم می افتم، همیشه وقتی خوراکی ئی یا غذایی می خوردم و برادرم از راه رسیده و نرسیده طلبش را می کرد و من هم به خاطر لجبازی می گفتم نمی خواهم یا سهم من است، می گفت پسر است، حالا "نفس" می کند، یک تکه از آن را بده بهش! من نمی فهمیدم - نمی فهمم هم - که خب، پسر باشد چه می شود مگر؟ یا " نفس " کردن یعنی چه؟! اما زمانی که همین اتفاق می افتاد و جای من و برادرم تغییر می کرد، مادرم فقط یک بار از برادرم می خواست که قسمتی از خوراکی اش را به من بدهد و اگر او امتناع می کرد، می گفت به من که ایراد ندارد مادر جان، الان برایت می پزم یا می روم می خرم! شاید این پسر پسر و همین یک مورد تبعیض قائل شدن بین ما دو جنس! باعث عذابِ حالا شده است از اینکه کارهای مثلن خانمانه روی دوش امیر است! یا اینکه با تمام حرص خوردن از این رفتار مادرم، باز می بینم ناخودآگاه من رفتار مشابهی را انجام می دهم، و اگر غذایی بخورم و امیر میل به خوردنش هم نداشته باشد، باز به زور لقمه ای در دهانش می گذارم! چه عجیب است - شاید هم نباشد - که ما، که من، رفتارهایی را انجام می دهیم اغلب اوقات که در زمان انجام داده شدنش از طرف پدر یا مادر یا خانواده همیشه بی زاری خودمان را نشان می دادیم و یک جورهایی شده ایم کپی برابر اصل... دور شدم از صحبت اصل کاری ام، امیر حالا هم دارد گرد این خانه می چرخد و برق می اندازد و من نشسته ام اینجا، خودم را به ندیدن می زنم، به نشنیدن صدای جاروبرقی، به نشنیدن صدای ماشین لباس شویی و موزیک را زیاد می کنم و سرآخر، زیر لب، سریع تشکر می کنم... دستی می آید پیش رویم، یک لیوان پر، شربت آلبالو، شیرینی اش لبخند... : )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر