۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

تنها شدمو زندگى از تابو تب افتاد...


نگاه مى كنم مى بينم كلى برنامه هاى ارتباطى دارم روى تبلت و گوشى اما هيچ ارتباطى با كسى ندارم. قديما اين همه امكانات نبود، ما حتا تلفن هم نداشتيم، اما مسافت ها از پى همون نامه هاى رد و بدل شده بين دوستام و فاميل، برداشته مى شد... گاهى چه قدر دلم يه دوست خوب مى خواد، يه دوست صميمى، يه دوست تمام و كمال. نبودنش رُ حس مى كنم، جاى خاليش رُ... رونده شدم از همه! شايد هم پروندم همه رُ...! حالا نه اينكه مشكل از بقيه باشه نه، خودم هم حوصله ندارم! حوصله ى يه دوست جديد پيدا كردن هم ندارم و تازه تازه بخوام اعتماد كنم و اعتماد جلب كنم! محتاط شدم حتا... اول كه مجرد بودم، اونقدر آدم دور و برم بود كه هر سمت كه سر مى چرخوندم يه نفر رُ مى ديدم، اما تاهل شايد ديوارى شد جلوى تمامش... يه سرى از خانواده ها كه با تمام روشنفكرى و غيره، دوست بودن يه دختر مجرد و يك زن متاهل رُ خوب نمى دونستن! خيال مى كردن قراره چشم و گوش دختراشون رُ باز كنم! بعد اين مسافت دليل دومش بود! وقتى اومدم اينجا با چنگ و دندون سعى بر حفظ روابط داشتم، بعد يه روز به خودم اومدم ديدم قبض تلفن و موبايل سر به فلك كشيده! حتا نصف اون زنگايى كه زدم، باهام تماس گرفته نشده بود! رفاقت اينطور نمى شه كه! وقتى دانشگاه قبول شدم، ته دلم خوشحال بودم كه ديگه اينجا مى شه دوست داشت، مى شه رفيق بود اما اونجا هم نشد! همه دوستاى خودشونُ داشتن، اكيپ اكيپ پر به پر هم بودن و باز هم من جايى نداشتم! شايد باز هم به خاطر تاهل...! ته ته دوستايى كه موندن به قد دو تا انگشتاى دست هم نمى شد، دوستاى جديد و قديم. تا اونجايي كه مى شد سعى كردم باشم و بودنم رُ نشون بدم، اما بودن پايدار هميشه يه جوريه! مى دونى، انگار تو دم دستى هستى! همه مى دونن كه هستى و نديدت مى گيرن و بها مى دن به اونى كه هست اما كم! به اونى كه هميشه انگار يه رازى داره! به اونى كه گنگه... من اما از همون اول همه چيم معلوم و مشخص بوده و هست و از سير تا پيازم روئه...! براى همين خسته شدم... خسته شدم از تماس هاى يه طرفه... از بودن هاى هميشگى... از رفاقت... كندم اما كسى سراغمو نگرفت! نگفت چى شد؟ كجا رفت؟ چرا كم رنگ شد؟! هميشه دنبال آدما بودم! مثل كَنه! از خودم بدم اومد! از اينكه اون جاى خالى باعث شد همه رُ راه بدم به حريم خودم! آدماى خوب هم هستن، دوستاى خوبى كه توى روزاى باردارى و بعدش بودن، با محبت! و چى بيش از محبت مى تونه آدمو كفتر جلد خودش كنه؟! اما مى دونى، دلم خيلى گرفته... دلم خيلى پر بغضه... امير مهربانم هست.. روشناى زيبا رُ دارم، آدم خوشبختى هستم... فقط جاى خالى، خالى مى مونه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر