۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

روزاى قديمى


سال ها پيش من وقتى بچه بودم يه فاميلى داشتيم كه از روستا تازه اومده بودن شهر و يه زمين اطراف تهران خريده بودن و دورش ديوار كشيده بودن و به سقف بالاى سر، و ما هر هفته با مامان و بابا مى رفتيم خونه شون تا جايى كه مى شد دست پر و اينكه جاى خالى بقيه رو براشون پر كنيم كه احساس غربت نكنن! شهركه كه الان اسمشو يادم نمياد قديم ترا جاى اطراق پول دارا بود و سر سبز و پر دار و درخت، اما اون موقع فقط هزار هزار هزارتا درخت خشك شده ى بلند خود نمايى مى كرد كه واستاده بودن كنار جاده و سرك مى كشيدن تا مردم رو تماشا كنن و حتا شايد مى خوندن برا ماها كه اون روزا ما دلى داشتيم كارى داشتيم پاييز و بهارى داشتيم... خونه ى اين فاميل ما هم روبروش يه زمين خالى ديگه افتاده بود و بعد يه ويلاى خوشگل با يه استخر بزرگ جلوش كه دور تا دورش با نرده كه معلوم بود خيلى هم از نصب شدنش نمى گذره از باقى خونه هاى نيمه ساز اما با آدمايى كه توش با بدبختى زندگى مى كردند جدا شده بود، يه جورى انگار بهشت بود و جهنم! ما بچه ها جمع مى شديم توى اون زمين خالى و سيب زمينى رو چال مى كرديم زير خاك و روش هم آتيش روشن مى كرديم تا بپزن و همونطور هم زل مى زديم به ويلاى رو به رو كه پر مى شد از يه عالمه دختر پسر جوون كه وول مى خوردن دور استخر و حال مى كردن و ما هى چشم مى گردونديم كه لختى تراشون رو ببينيم! و امان از اون صداى خنده ها و بوى كبابا كه دور مى زد خونه به خونه بين بدبختا! ما تا سيب زمينى ها بپزه دنبال لاك پشت و خارپشت و جك و جونور مى گشتيم و اونا وسطى بازى مى كردند و تنى به آب مى زدن! و هر نيم ساعت صداى يه بابا مامانى در مى اومد كه با فحش و كتك بچه شون رو از توى كوچه جمع مى كردند تا اون مثلن صحنه هاى ناجور رو نبينن! مايى هم كه مى مونديم به حساب مرد صاحبخونه بود كه پاى منقل مى نشست و بهتر بود كه ما بچه ها فيلم زنده ى سينمايى تماشا كنيم تا... براى من كل هفته بود و همون جمعه! اصلن به عشق اون جمعه ها روزام مى گذشت و اينكه برسيم و خبرا رو بگيريم كه توى هفته چى شد؟ و دختر ميزبانمون هم با يه اب و تابى تعريف مى كرد و من چقدر حسوديم شد وقتى فهميدم اون تونسته بوسه ى يه دختر و پسر رو تماشا كنه و من نه! تا اينكه يه روز وقتى رفتيم ديديم داد و بيداد و نفرين همسايه ها كار خودش رو كرده و صاحب ويلا روى نرده ها رو از اين ورقاى پلاستيكى مات زده تا ديده نشه! اما بازم از تمام اون حصاراى پوشونده صداى خنده مى رسيد و بوى كباب و شالاپ شولوپ آب استخر! تا يه مدت همون هم كفايت مى كرد و صدا با تصويرى كه توى ذهنم مونده بود، اما وقتى ديگه كم كم خاطره ى داخل ويلا كم رنگ شد بهونه ى نرفتن هم بيشتر شد! چه قدر اون وقتا دلم مى خواست يه جورى مى شد ما هم مى تونستيم اون تو باشيم، يه جورى مثل اونا قاه قاه بخنديم، يه جورى كه انگار خيلى خوشحاليم... سال ها ازون روزا مى گذره، اما اون حسو حاله با من مونده، اون تناقض زنده، اون خوشى و ناخوشى، اون خوب و بده، اون بهشت و جهنمه، اون پاييز و بهاره، اون دو رنگيه... چند ماه پيش كه گذرم به خونه ى فاميلمون خورد كه حالا شكر خدا خونه رو قشنگ كرده و بچه ها رو سر و سامون داده و با خوشگلى زندگى مى كنند، ديدم يه قفل بزرگ زدن به در اون ويلا! وقتى پرسيدم چه به سرش اومده، خانوم ميزبانمون گفت چند سال پيش وسط دور همى هاشون صداى دعوا بلند شد و كتك كارى و فحشو بزن بزنو پليس و... بعد هم رفتند كه رفتند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر