۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

عاقبت شكستگى بود


نمى دانم كجا از زندگى خاطره اى از كتك زدن و كتك كارى دارم بغل گوشم، هرچه مى كاوم چيزى پيدا نمى كنم، دعواهاى مامان و بابا هم آنقدر حاد نبوده جز يكبار كه من و برادرم حضور نداشتيم و باقى دعواهاى زن و شوهرى بود... خانه ى شمال بابا اينها بوديم، مهمان هم داشتيم و همه خواب بودن، ساعت از يك گذشته بود و راستين اين سمتم خواب بود و روشنا آن سمت و من كتاب مى خواندم، يك هو صداى دعواى برادرم و خانمش از اتاق بغلى بلند شد و من كنده شده م، پرت شده م به يك حالى، يك حال بدى، يك اضطراب و دلشوره اى كه نفسم را بند آورد، از جا بلند شده م و خودم را به اتاقشان رساندم، يكى گريه مى كرد و آن يكى تمامن منقبض بود و بغض داشت.... تمام سه شب ديگر را تا صبح نمى توانستم چشم روى هم بگذارم و مى ترسيدم نكند اين بحث آن شبى به كتك كارى ختم شود! كارى كه حتا يك درصد از برادرم بعيد است اما فكرش داشت مثل خوره جانم را تمام مى كرد و چشمانم را باز و هوشيار نگه داشته بود... برادرم، برادر جانم كه اين روزها تمامن آرزوى خوشى و خوشحالى ش را دارم و هر بار فكرش اشك به چشمم مى آورد، فكر به نداشتن آرامشش، خوشبختى اش... فكر به اينكه هنوز شش ماه نگذشته از آن صورتى كه يك لبخند پت و پهن نقاشى شده بود رويش، حالا فقط هاله اى از غم مانده... جفتشان را فرستادم پيش مشاور اما نمى دانم اثرى دارد يا نه... جوان هاى اين روزها انگار نه مى دانند صبر چيست و نه صبورى و كنار آمدن با شرايط يكديگر و ساختن آشيانه ى شاد با كمك هم! به خودم كه فكر مى كنم به خيالم عروس صد سال پيش هستم و انگار نه انگار فقط هفت هشت سال گذشته ست... چه بگويم كه اگر حرف بزنم آخرش انگ خواهر شوهرى بازى بهم مى چسبد...! برايشان آرزوى خوشى كنيد و خوشبختى...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر