۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

همین ما را بس!

گاهی بد نیست که آدم ها یک جایی از زندگی بایستند/نفس بکشند و بعد به پشتِ سرشان نگاه کنند و کمی، فقط کمی فکر کنند که در این فلان قدر سالی که گرفته اند چه کاری کرده اند/چه کاری می خواهند بکنند و چه کارهایی قرار بوده انجام دهند

امروز سعی کردم بایستم، با این سینه ی خرابم چند نفس عمیق بکشم و بلند بلند سرفه کنم
و بعد ببینم من کجایِ این زندگی ایستاده ام
اصلن از زندگی چه می خواستم و چه به دست آوردم؟
مطمئنن خیلی چیزهایی که در ذهنم بود را به دست نیاوردم و در موقعیتی هستم که دیگر هم به دست نمی آورم و با خودم به گور می برم
گاهی تصور می کنم، والدین هم نقش اساسی در این ماجرا دارند
مثلن من از زمانی که یادم می آید به هنر و کارهای هنری خیلی علاقه داشتم اما پدرم نگذاشت به هنرستان برم و یک برحه از زندگی ام تغییر کرد
وگرنه الان با بیستو چهار-پنج سال سن که باید در مقطع فوق لیسانس یا حتی بیشتر باشم، در ترم سوم رشته ی طراحی لباس نبودم و به جایش سه - چهار سال از عمرم را پای رشته ی حسابداری که اصلن مورد علاقه م نبود / و به خاطر یک درس دو واحدی ناقابل که چهار بار امتحان دادم و افتادم و آخر سر هم انصراف دادم تباه نمی کردم!
این دلم را می سوزاند، هم به خاطر عمر تلف شده ام، هم به خاطر هزینه ای که صرف شد و هم به خاطر اینکه هنوز هم آدم هایی هستند که با دیدنم می گویند دَرسَت چه شد؟ پاس کردی ؟ تمام کردی؟ / این شامل خانواده خودم هم می شود
و صد البته که نمک نمی خورم و نمکدان نمی شکنم و از زحماتشان ممنونم.

من همیشه دلم می خواست یک کوله بردارم، یک خودکار و یک دفتر، با یک دوربین عکاسی خفن/حالا خفن هم نبود اشکالی ندارد، و بروم
فقط بروم/ هر جایش مهم نیست
بگردم، دنیا را، آدم ها را ببینم، حرف بزنم / درد دل کنم/بنویسم
اما نشد/ به همین راحتی
نه موقعیتش برای من به عنوان یک دختر محیا بود و نه شرایطش را داشتم

می خواستم بزرگ باشم، همه از من حرف بزنند، به درجات بالا برسم/محبوب باشم/و در کاری که عاشقش هستم صدا کنم!

می خواستم در زندگی زناشویی آرامش داشته باشم/که ندارم
منظور من همسرم نیست که او یکی از بهترین آدم هایی هست که می شناسم اما قبول کنید که زندگی مشترک تنها وجود دو نفر نیست، در کنارش خانواده و فامیل دو طرف هم هست که نمی شود نقش آنها را از زندگی خط زد/ حرفهایشان هست که من هرچقدر هم بخواهم گوشهایم را بگیرم، آنقدر صدایشان بلند است که خواه نا خواه شنیده می شود/ و همه ی توان من را می گیرد

اینها کارهایی بوده که می خواستم، که دلم می خواست که همه ی وجود می خواست اما نشد
و خیلی ساده رسیده ام به بیستُ چهار-پنج

من از عمری که میگذرد می ترسم، من از پیر شدن می ترسم/از سی سالگی می ترسم
دیگر گذشته ست آرزو کردن/ هرچه آرزو بود کردیم باید حالا می دیدیمشان
یادم است یکبار یک نفر یک جایی می گفت اگر به یک بچه ی پنج ساله بگویند چه آرزویی داری مثلن می گوید دلم می خواهد بزرگ شدم انقدر پولدار شوم که یک ماشین فلان بگیرم، اما اگر از یک آدم سی ساله/چهل ساله بپرسند نمی تواند دیگر این آرزو را بکند/ از این بزرگتر دیگر؟؟/ چه قدر بزرگتر؟
این از پشت سرم
حالا در روبرو، واقعن من هیچ ایده ای ندارم
سردرگمم که چه بخواهم حالا؟ / از زندگی چه می خواهم؟
تمام آرزوهای بر باد رفته را فکر کردم اما با بقیه چه کنم؟
هیچ فکری ندارم
من الان یک خانم متاهل هستم و قسمتی از زندگی ام خواه نا خواه باید فکر کنم که بچه دار شوم ولی هر وقت به مادر شدن فکر می کنم، ترس تمام وجودم را می گیرد
من هنوز خودم را نشناختم، نفهمیدم، پایِ یک بچه را وسط بکشم که چه؟ چه چیزی را بهش یاد بدهم که خودم یاد گرفته ام که معتقدم؟!
او چه گناهی کرده است؟
با کدام پول بزرگش کنم؟
چه کسی اولین بار گفت بچه که بیاد بقیه چیزها جور می شود؟؟/ من الان خودم یک جا ندارم کارهای دانشگاهم را آنجا انجام بدم و شب و روز ناله می کنم، بچه را کجای دلم بچپانم؟/ چه جور می شود؟؟
درسم که تمام شود چه می خواهم بکنم؟ چه می خواهم اصلن بشوم؟
گاهی خسته می شوم از این چُس ناله های ذهنی که کمی ش را هم اینجا نوشته ام
آنقدر سردرگمی می گیرتم که ترجیح می دهم دست به زانو بزنم، بلند شوم
گور بابایِ تفکر/ به ما نیامده به پشتِ سرمان نگاه کنیم/ هین راهِ خراب شده ای که می رویم ما را بَس!

۱ نظر:

  1. تبریک خانم جان
    بقیه اش رو بعدا می گم ..
    ن_ صدیق

    پاسخحذف