۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

بگذار تا ببارد باران




لادن و بیتا کنار ِ هم نشسته بودن رو صندلی ُ داشتن حرف می زدن، منم تکیه داده بودم به شوفاژ و منتظر بودن والدینشون بیان و بچه ها رو بسپارم بهشون
بیتا گفت تو یزدی هستی؟
لادن گفت نه تازه اومدیم یزد
بیتا گفت چرا؟
لادن گفت بابام تصادف کرد فوت شد، منو مامانم اومدیم اینجا
بیتا گفت ینی چی فوت شد؟
لادن گفت ینی مُرد
بیتا گفت ینی دیگه بابا نداری
لادن گفت دارم اما کنارم نیست
بیتا گفت خب وقتی مُرده ینی بابا نداری دیگه
لادن بلند شد، رو به روی بیتا واستادُ گفت نه خیر دارم، بابام فقط فوت شده اما همیشه بابای ِ من می مونه
بیتا رو به من کردُ گفت خاله جون مگه می شه لادن باباش مُرده باشه اما بازم باباش باشه؟
به لادن نگاه کردم، دستاشُ مشت کرده بود و بغض داشت اما سرسختانه مشتاشو گره کرده بود و به خودش فشار میاورد که بغضش نشکنه
گفتم آره می شه.... حرفم ادامه داشت اما هیچی دیگه به زبونم نمی اومد که بگم
بابای ِ بیتا از راه رسید و بیتا سرخوشانه کیفشُ روی ِ دوشش انداختُ شونه هاشُ بالا داد و رفت.
رد ِ نگاه ِ لادن، رویِ دست ِ گره کرده ی بابای ِ بیتا بود که دستای ِ دخترشو محکم بین ِ دستاش گرفته بود
منم داشتم نگاهشون می کردم، که پشت به ما دور می شدند
دستای ِ لادن دور ِ کمرم گره خورد و سرشو میون ِ مانتوم فرو کردُ شونه هاش لرزید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر