۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

زنده باد آفتاب ِ سحر



دیشب، تمام ِ شب رُ تنها بودم و چه قدر می ترسیدم
نمی دونم چرا، از چی؟ اما هر بار که چشمامُ هم می زاشتم که بخوابم یک هو ترس برم می داشت، از تنهایی آیا؟ از اینکه کسی این وقت ِ شب یه هو وارد خونه بشه؟ از تاریکی؟ از چی؟
من تنهایی رُ دوس می دارم، شب بهم آرامش می ده و تاریکی هیچوقت حس ِ ناخوشایندی برام نبوده اون هم با وجود ِ ماهی که توی ِ آسمونه
در هم قفل و بست داشت و هوا هم به زور رد می شه از چهارچوبش
اما من خیس از عرق بودم، ترسی همه ی وجودم رُ گرفته بود.
به سقف خیره شدم،
به سقف خیره شدم و خیره خیره منتظر موندم تا روشنی بتابه و من به خواب برم...!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر