من
یک خیالبافم، بله!
یک
دنیای ِ درونی دارم برای ِ خودم و تمام ِ روزها و ساعتهایی که تنهام، توی ِ اون دنیا
سِیر می کنم و از اطرافم می بُرم و بی خبری طی می کنم
من
توی ِ خیالاتم زنده گی می کنم، می نویسم، کتاب می خونم،و کنار ِ آدم هایی هستم که فرسنگ
ها، ساعت ها و حتا روزها ازشون دورم
من
اینطور آدمی هستم. من گاهی مرز بین واقعیت و خیال رُ گم می کنم. مثلن بهش می گم
یادت میاد چنین جایی رفتیم؟ و اون با چشمانی گرد بهم نگاه می کنه و با حرف و سکوت سوال
می کنه کِی و کجا؟ و من یادم می افته، این خیالم بود و هرگز به حقیقت مبدل نشده، پس
یک لبخند ِ الکی می زنم و می گم هیچی، بی خیال، با خودم بودم!
من
حتا اینجا هم که می نشینم و می نویسم باز هم توی ِ خیالای خودم غرقم و وقتی به خودم
میام که می بینم این سطرها تایپ شده در زمان ِ بی حواسی ِ من!
من،
من نیستم... من واقعی نیستم گاهی... من غرق شده ام در خیالاتم و این منی که اینجا می
نشینه، کم کم تمام ِ خودش رُ در جای ِ دیگری جا می گذاره!
من
دوستان ِ زیادی دارم، کسانی که دور و اطرافم هستند اما همه شان بعد از مدتی ارتباط
داشتن از منی که دیگر چیزی ازش نمونده می بُرن، فاصله شون رُ کم
می کنن، احوال پرسی هاشون از هر روز به هفته ای یک بار و بعدن ماهی می رسه، چون نمی تونن – شاید - من رو
بپذیرن و تو نمی دونی این چه قدر غم انگیزه و باعث می شه بیشتر درون ِ خودم و خیالبافی
هام فرو برم
من
ظرف که می شورم، ساعتها با خودم حرف می زنم، حتا گریه می کنم، برای ِ همه ی چیزهایی
که از دست دادم - در دنیای ِ ساخته شده ی خودم - و با دستهای کفی صورتمو پاک می کنم
و چشام می سوزه و بیشتر گریه می کنم
من
روزها به عزیزانم زنگ نمی زنم اگه اونا تماس نگیرن، اما قد سالها باهاشون حرف می زنم
من
گاهی زمان و مکان رُ گم می کنم
راستش
رو بخواهی این روزها حتا از راننده گی کردن هم می ترسم و واهمه دارم. پشت رُل که می
شینم، غرق می شم توی خیالاتم و وقتی به خودم میام یک هو همه ی بدنم از ترس، از دلهره
عرق می کنه که اگه توی این بی حواسی عابری کسی بپره وسط خیابون بعد چی؟
چند
روز ِ پیش با دوستی بیرون بودم و وقتی برگشتم ساعت نزدیک های ده بود، تاریک بود هوا،
و من وقتی می خواستم بپیچم داخل ِ خیابونمون یک هو کم مونده بود بزنم به یک موتوری
و اون هم دستش رو گذاشت روی بوق همینطوری و من سریع شیشه م رو کشیدم بالا که نکنه برسه
کنارم و دستش رو بیاره تو و حلقوم ِ منو بگیره و خفه م کنه! برای ِ اینکه من دوباره
توی ِ حال ِ خودم نبودم. که ندیدمش که حواسم به هیچ چیز نبود.
من
آدم ِ خیالبافی هستم. غرق شده ام و فرق ِ بین ِ مجاز و واقعیت، رویا و حقیقت رُ گم
کردم. منی که اینجا نشسته ام و می نویسم منم آیا؟ من کی هستم اصلن؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر