۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

دل ِ من در برم بی تابه




وقتی از چیزی ناراحت می شی، یه هو حس می کنی همه ی غمای ِ عالم روی ِ دلت سنگینی می کنه، تویِ خودت فرو می ری، کم کم، آروم آروم، غرق می شی، بغض بیخ ِ گلوت رُ می گیره، هی می خوای بباره اما نمی باره، انگار حتا گریه هم باری از روی ِ دلت سبک نمی کنه، حتا داد نمی زنی، هیچ صدایی از دهنت بیرون نمیاد، دستاتو می زاری کنار ِ سرت و فشار می دی، فشار می دی شاید همه ی خاطرات، همه درد ها، همه ی افکار پریشون بریزن بیرون، از اون نقطه ای که یادآوره تمام ِ لحظات ِ، هیچ نشونی دیگه نمونه
تا چند روز توی ِ حال ِ خودت نیستی، غمگینی، ناراحت، یه موجود ِ افسرده که فقط یه گوشه کز کرده و خیره شده
بعد یه هو به خودت میای، می گی که چی؟
این سوال ُ برا خودت تکرار می کنی، تکرار می کنی که چی؟ چی نسیبم می شه از این گوشه نشستن و فکر کردن؟ بعد کم کم یه نقطه هایی برات واضح می شه، یه دیالوگایی برات روشن می شه، یه حرفا، یه روزا، یه خاطراتی که برات اون لحظه مفهومی نداشتن حالا برات با معنی می شن! حالا انگار بیرون ِ گود نشستی، روی ِ تمام ِ اتفاقاتی که پیش اومده دید داری!
تیکه های ِ اتفاقات رُ مثه یه پازل کنار ِ هم می چینی و چیزای ِ جدیدی دستت میاد، معنای ِ تازه ای رُ درک می کنی
و اینبار، به جای ِ غم، یه حس ِ درد بهت دست می ده، یه حس ِ بد، انگار خارای ِ خیلی ریز توی ِ قلبت فرو می ره، شاید احساس تحقیر، شاید احساس ِ...
چه مرز ِ باریکیه بین ِ خوشی و غم، شادی و ناراحتی، عشق و نفرت....
همیشه همین طوریه انگاری....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر