۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

مده گر عاقلی بیهوده پندم




بعد از مدت ها زنگ زده بود بهم، شماره ش روی ِ گوشیم افتاده بود و من چون مشغول ِ تایپ کردن ِ یک نامه برای ِ دوستی بودم بعلاوه ی صدای ِ بلند موزیک،  نشنیده بودم
مسیج داد که بیداری؟
جواب دادم آره، زنگ بزن خونه
و محض ِ احتیاط شماره ی خونه رُ هم فرستادم که نخواد بپرسه شماره تون چند بود!!
امیر تلویزیون نگاه می کرد، یعنی در اصل از این کانال به اون کانال می زد تا چیز ِ به درد بخوری برای ِ دیدن پیدا کنه
زنگ که زد رفتم توی ِ اتاق، صداش برام نا آشنا می اومد، انگار به قدر ِ سالها از هم فاصله گرفته بودیم، هم از همدیگه و هم از روزایی که رفیق ِ گرمابه و گلستان بودیم به اصطلاح!
دلش گرفته بود و به احتمال ِ زیاد کسی رُ این وقت ِ شب غیر از من گیر نیاورده بود برای ِ صحبت کردن، البته نمی خوام انقدر سنگدل باشم اما واقعیت همین ِ دیگه!
خیلی ناراحت بود، از مشکلاتی که توی ِ خونه با بابا داشت تا بی کاری و بی حوصله گی و مریضی و و و گفت
دوست داشتم مثل ِ قدیم خیلی مهربانانه و خواهرانه صحبت کنم باهاش اما لحنم بیشتر مثل ِ آدمی می اومد که داره یه مشکل ِ کاری رُ حل می کنه! خشک و رسمی!
نمی دونم خودش هم متوجه شد یا نه، اما وقتی صداش لرزید، یه لحظه ته دلم فشرده شد و خاطرات از نو برام زنده شدن! خواستم مهربون تر باشم و تنها حرفی که شاید می تونست این مهر رو منتقل کنه تعارف کردن برای ِ یه سفر اومدن به اینجا و تغییر ِ آب و هوا بود!
تلفن رُ که قطع کردم، نشستم لبه ی تخت، فندک و سیگارم رُ از کنار ِ پاتختی برداشتم ُ با اولین پُکی که زدم، خاطره ها پشت ِ دودی که از دهانم خارج می شد، جون گرفت!
روزای ِ خوبی رُ با هم دیگه گذرونده بودیم، اما در کنارش، زمان های ِ بدی هم طی شده بود که اونا برام واضح تر می اومدن! نمی دونم خاصیت ِ آدم ها اینطوره یا تنها من هستم که تلخی ِ یه سری اتفاقات به شیرینیش می چربه و از ذهنم پاک نمی شه!
وقتی بهش، به این شخصیت، به این آدم فکر می کردم و می کنم، کسی به ذهنم میاد که اگه خودش توی ِ باتلاق غرق بشه، حاضره بقیه رُ هم پایین بکشه تا سعی بر نجات دادن خودش داشته باشه! و این کار رُ بارها و بارها با من انجام داده
سعی می کنم به حساب ِ سن ِ پایینش بذارم اما نمی تونم خودم رُ قانع کنم بابت ِ رفتاری که داشته!
نمی دونم از کی نسبت به بعضی از آدم ها که چه بسا یک زمانهایی خیلی برام عزیز بودن انقدر سنگدل شدم!
عادلانه هم اگه بخوام قضاوت کنم، خیلی کارهای ِ مهمی هم در حقم کرده تو یه زمان های ِ خاص، اما انقدر کم هستند که به چشمم دیگه نمیان و شاید دیگه اهمیتی ندارن!
توقعی ندارم، زنده گی همین ِ، مطمئنن خیلی ها هستند که ذهنیتی شبیه به این نسبت به من دارند که شاید حق داشته باشن
غمای ِ عالم توی ِ دلم لونه می کنه، و بی اختیار حرف ِ بابا توی ِ گوشم شنیده می شه که یک بار بهم گفت تو غریبه پسندی!
هستم؟ شاید... اما دلم می خواست الان بر می گشتم به عقب و در جوابش می گفتم اگه غریبه پسندم به خاطر ِ اینه که از خودی هایی ضربه خوردم که هرگز توقعش رُ نداشتم، اگه غریبه پسندم برایِ اینکه انتظاری ازشون ندارم و جای ِ زخم های ِ آشنا بسیار دردناک تر از نا آشناست و خوبی هایی از یک غریبه دیدم که صد تا آشنا برام انجام ندادن، و جاهایی دستم رُ گرفتن و از زمین بلند کردن که همین آشناها داشتن از روم رد می شدن!
دلم می خواست توی ِ چشماش نگاه می کردم و می گفتم، به نظر ِ من آدم ها ارزششون به هم خون بودن نیست، به خوب بودن ِ

* بابا، دلم برای ِ آغوشت تنگ شده، برای ِ عطر ِ تنت و برای ِ همه ی اون چیزی که اسم ِ پدر رُ روت گذاشتن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر