یکی
از آرزوهایی که همیشه داشتم این بود که اگه زمانی مرگ سراغم اومد، وقتی باشه که من
لب ِ دریام و توی ِ آب غرق شم!
همیشه
این رُ می خواستم، دلیلش هم بر می گرده به خیلی سال ِ پیش
چهار
ساله بودم که با خانواده ی یکی از دوستان رفته بودیم پارک، و ما بچه های ِ کوچیک کنار
ِ جایی که بابا مامانامون نشسته بودن داشتیم بازی می کردیم
به
خاطرم نمیاد که چی شد که سر از کنار ِ حوض دراوردم، خم شدم تا توی ِ آب رُ نگاه کنم
که با سر افتادم داخلش
نسبت
به سنی که داشتم خیلی ریزه میزه بودم اون زمان و داشتم توی ِ عمق ِ نیم متری غرق می شدم!
اولش
یه کم دست و پا زدم، آب داشت می رفت توی ِ گلوم و نفسم بند می اومد
بعد
یه هو، انگار همه چی آهسته شد، همه ی صداها قطع شد، مثه یه فیلم ِ صامت شاید، ماهیای
ِ قرمز ِ توی ِ حوض دورم حلقه بسته بودن و به بدن ِ کوچیکم بوسه می زدن، آروم آروم
و ریز ریز
و
اون وسط، یه فرشته بود؟ یه پری ِ دریایی که نه، یه پری کف ِ حوض که با چشمای ِ مهربونش
به من نگاه می کرد و روی ِ لبش لبخند بود
و
من بی حرکت فقط به اون خیره شده بودم و خیره خیره اینبار نه توی ِ آب، که توی ِ چشمای ِ اون غرق
می شدم!
آهسته
آهسته به سمتم میومد و من دلم می خواست همیشه کنار ِ اون باشم، با همه ی وجودم اینو
می خواستم اما...
یه
هو یه دستی از پشت یقه ی لباسم رُ گرفت ُ من ُ کشید بیرون و فیلم به حرکت درومد!
بعد
از گذشت ِ سالها، هنوز به وضوح اون لحظه جلوی ِ چشمام ِ و با یادآوریش یه آرامش ِ خیلی
خاصی توی ِ دلم احساس می کنم که با هیچ چیزی نمی خوام توی ِ دنیا عوضش کنم!
شاید
خیالاتی شده بودم، خیالات ِ کودکانه اما انقدر زنده ست این خاطره که باور نمی کنم این
ساخته ی ذهن ِ چهارساله م باشه!
هروقت
کنار ِ دریا می رم دلم می خواد برم جلو و جلو و جلوتر، شاید اون پری رُ اینبار اونجا
ببینم برای ِ یک بار ِ دیگه و بی ترس از دستی که یقه ی لباسمو بگیره و از آب بیرونم
بیاره، کنارش بمونم!
منتظر
می مونم که مرگ، یک روزی اونجا به دنبالم بیاد، نه اینکه خودم جلوتر به پیشوازش برم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر