۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

بچه یاکریم های ِ پشت ِ پنجره




یک دلیل ِ اینکه من از خواب ِ شبانه متنفرم، همین اینکه خوابهایی می بینم که واقعیت های زنده گی ام را تحت الشعاع قرار داده!
عوضش مثلن اگر ساعت ِ هشت ِ صبح تازه به خواب بروم، آنقدر خسته ام که هیچ چیز متوجه نمی شوم و یک سره بی هیچ رویا یا کابوسی تا بعد از ظهر می خوابم
دیشب خواب دیدم که یک بچه به دنیا آورده ام، من در خواب خودم را می دیدم، خودم به خودم نگاه می کردم که از درد ِ زایمان به خودم می پیچم و دست روی ِ شکم ِ برامده ام می گذارم تا طفل ِ معصومم را به دنیا بیاورم
من دیشب درد کشیدم، من بچه به دنیا آوردم، پسر بود یا دختر؟ نمی دانم، تنها طفلی بود سپید با چشمایی میشی و مژه هایی بلند و فرشته طور!
من دوستش داشتم؟ بلی، بسیار و فراوان، در آغوش کشیده بودمش با لذت و از سینه ام شیر می دادم بهش و او با دستش انگشت ِ اشاره ی دستِ چپ ِ مرا در دست گرفته بود
من خوشحال بودم بسیار و بسیار اما یک هو، نمی دانم از کجا، دو دست، تنها دو دست بی آنکه تن و بدن و سری داشته باشد بچه را از بغل ِ من گرفت و برد و من هی گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم
و من به خودم که در خواب گریه می کرد نگاه می کردم و زیر ِ لب هی زمزمه می کردم منُ ببخش که نمی تونم مادر شم، من ُ ببخش که نمی تونم مادر شم، من ُ ببخش که...
و انقدر این جمله را تکرار کردم که از خواب پریدم!
عرق کرده بودم زیر ِ باد ِ کولر و می لرزیدم، پتو را تا روی ِ سرم بالا کشیدم و حتا اشک هم نریختم! ضربه ناگهانی بود، ناگهانی و کشنده
بلند می شوم، پرده را کنار می زنم تا آسمان را نگاه کنم، دو تا یا کریمی که کنار ِ پنجره برای ِ خودشان آشیونه درست کرده اند، حالا، تخم هاشان جوجه شده است!
روی ِ شیشه دست می گذارم، درست همانجایی که بچه یاکریم ها به انتظار ِ مادرشان هستند.... و اشک می ریزم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر