۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

پرت می شوم وسط ِ یک خواب در بعدازظهر ِ شلوغ




از همون سالی که گواهی نامه گرفتم، یعنی هشتاد و چهار، همیشه یه خواب ِ تکراری ُ می دیدم
خواب می دیدم، پشت ِ ماشین نشستم و از یه خیابون ِ به نسبت خلوت می پیچم تو یه خیابونی که یک هو پُر از ماشین می شه و من از ترس عرق می کنم
می خوام نگه دارم و پیاده شم و مسیرُ ادامه ندم اما نمی شه، راهی نیست، باید پیش برم و من تمام ِ تنم می لرزه
دو نفر توی ِ ماشینن، یه پسر بچه با مامانش، و من همونجور که توی ِ هول ُ ولای ِ ماشین هایی هستم که هی ترمز می کنن و هی حرکت، رو به روم رُ نگاه می کنم و به کسی که کنارم روی ِ صندلی ِ جلو نشسته می گم، من می ترسم، من می ترسم
این تمام ِ خوابی بود که توی این سالها بارها و بارها دیدمش، اما نه می دونستم اون زن کیه و نه بچه ش، یعنی چهره شون رُ هرگز نمی دیدم
دیروز، خوابم تعبیر شد، به عینه همون مسیر، همون خیابون، همون شلوغی، همون احساس، همون دو نفر، همون دیالوگ به دوستی که اینبار می سناختمش:
" من می ترسم "
و خواب، عجب چیزی ست... من شش - هفت سال بعدم رُ دیده بودم، و بعد انگار افتاده بودم وسط ِ خوابم!
نمی دونستم این لحظه واقعیه یا نه، این مسیر، این ماشین ها، این ترس، این لرز، این قطره ی عرقی که روی ِ مهره های ِ پشتم سُر می خوره!
و از دیروز به ناگه سوال می کنم - از خودم - که ما، که این زنده گی ِ ما، خواب ُ رویاست؟ ما حقیقی ئیم؟ ما آدم ها از خواب ِ چه کسی پرت شدیم بیرون و به رویای ِ چه کسی فرو می ریم؟
دوباره یاد ِ سوال ِ کودکانه ام افتادم که یک روز از بابا پرسیدم: ما شخصیت ِ بازی ِ کی هستیم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر