۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

خودم ُ از تو جدا نمی کنم...





گاهی به شدت دلم می خواد یه زن ِ عادی باشم
از همونایی که دور و اطرافم خیلی زیاد دیدم، چه هم نسل من و چه یکی دو تا اونور تر
اینکه می گم زن ِ عادی، خدایی نکرده فحش یا بد و بی راه نیست
مثه مامانم حتا، که همیشه ی خدا قربونش برم سرش به آشپزی و مهمون داری گرم بود و تمام ِ دغدغه ش خورد و خوراک ِ خانواده بود و اینکه کمبودی توی ِ خونه نداشته باشن
اینکه وقتی بابا از سر کار میومد طوری خونه رو براش آماده می کرد و مثه شاهزاده بهش می رسید که هیچ غمی نداشته باشه و تمام ِ خسته گیش در بره و بابا هم همیشه روزای تعطیل پا به پاش کار می کرد، از ظرف شستن بگیر تا غذا پختن و سبزی پاک کردن ُ جارو کشیدن
این دو تا آدم شاید با این عشقای آتشین ِ ازدواجای ِ این دورو زمونه به هم نرسیده بودن اما همیشه با هم به طور مسالمت آمیزی زنده گی می کردند - می کنن -
حالا می گم مامان از یه نسل ِ متفاوتی از من ِ که اینطور بار اومده اما همین دختر عمه ی عزیزم که باهام فقط چند ماه تفاوت سنی داره و یه جورایی زنده گیش و بزرگ شدنش مثه منه، اون هم دقیقن مثل ِ مامانه
سال ِ اول ازدواجش یه بچه به دنیا آورد و الانم پا به ماهه، بزرگترین دغدغه ش توی ِ زنده گی همینه که نهار و شام چی بپزه؟ بچه ش شبا خوب بخوابه، خونه ش تمیز و مرتب باشه و و و
هر چی که هست حول ِ محور خانواده و خونه ی خودش می گرده و با این که تحصیل کرده و دانشگاه رفته ست و لیسانسه ی این مملکته، اما همه ی فکر و ذکرش همینایی ِ که گفتم و نگفتم
خب، این هم می شه در نظر گرفت که آدم ها با هم فرق دارن با افکار متفاوت از هم
اما گاهی این تفاوت ها به شدت برای ِ من عجیبه، این متفاوت بودن و انگار جدا بودن از جمع
اینکه نصفی از وجودم می خواد که منم مثه دورو و بریام باشم و نصف ِ دیگه - که انگار تمام ِ منُ از آن ِ خودش کرده - چیز ِ دیگه ای می خواد، متفاوت شاید غیر طبیعی، چیزی که حتا خودش هم نمی دونه چیه
بزرگترین دغدغه ی من توی ِ زنده گی که شاید خودخواهانه به نظر برسه اول از همه شادی ِ خودمه، اینکه هر کاری می کنم باعث ِ شادی ِ خودم بشه در مرحله ی اول و بعد مرد ِ خونه
اینکه اگه اکثر مواقع حال غذا پختن ندارم یا ظرف شستن و ترجیح می دم به کارای مورد علاقه م برسم خیال می کنم حق طبیعی ِ منه و باید بقیه اینو متوجه بشن
افکار ِ در هم و پیچیده ای دارم و خیلی هاش به شدت خنده ناک به نظر می رسه، گاهی تاسف برانگیز و گه گاهی گریه آور
این من ِ وجودم که همیشه ازش حرف می زنم، گم شده
این من.... امان از این من...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر